🔰 واخفض جناحک للمومنین
اکثرا در ماه مبارک رمضان ماموریت بودند و همیشه با بچههای خط افطار می کردند و همان غذایی که آنها می خوردند را میل می کردند.
گاها افطار خود را به رزمندهها می دادند و فقط نان و ماست می خوردند...
رمز رمضان، مجموعه لوح از سیره معنوی سپهبد #قاسم سلیمانی
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 5⃣1⃣
توسل
🍃مصطفی از همان روزهای اول جنگ امر مهمی را پایه گذاری کرد. او اثبات نمود که اثر معنویات در افزایش قدرت رزمندگان از هر سلاحی بالاتر است. او هر جا بود نماز جماعت برپا می کرد. در برگزاری دعای کمیل و توسل پیشقدم می شد. مجالس دعای او انسان را متحول می کرد. در پایان جلسات فرماندهان، مجلس توسل برپا می کرد. در میان فرماندهان ارتش یکی بود که عاشق توسل های او شده بود. مصطفی آموخته های او را تغییر داد. سرهنگ نیاکی عاشق مصطفی بود. یک بار به ما گفت: «قدر مصطفی را بدانید، شاید در هر صد سال یک نفر مثل او پیدا شود که برای این سرزمین عزت بیاورد.»
🍃فراموش نمی کنم. مجلس دعا به پایان رسید. اما تازه کار اصلی او شروع شد. مصطفی بدون اینکه از حالت دعا خارج شود. با پای برهنه حرکت کرد. بیابان را در جهت شرق طی نمود. سیل اشک از چشمانش جاری بود. حالت عجیبی ایجاد شد. صدای سربازان امام زمان (عج) در بیابان پیچیده بود: يابن الحسن کجایی، آقا چرا نیایی. این برنامه همیشگی او بود.
🍃مصطفی قبل از اینکه برای دیگران بخواند برای خودش می خواند. نوری که در وجود مصطفی تابیده بود از جنس دیگری بود.در دعا، در ضجه زدن، در مولا مولا گفتن، در گریستن و مناجات نیمه شب، در خروشیدن بر دشمن در خط مقدم و ...از همه برتر بود. او در میان بچه هایی که عاشق شهادت بودند جلودار بود. آقا را صدا می زد. آنقدر با ناله ی خودش مولا را خطاب قرار داد تا مورد عنایت واقع شد!
#ادامه دارد...✒
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 6⃣1⃣
خاک های رملی
🍃یکی از مشکلات برای رسیدن به مواضع دشمن، رملی بودن منطقه بود. خاک آنجا شبیه ماسه های ساحلی بود و پای نیروها مرتب در آن فرو می رفت. جلسه فرماندهان برگزار شد. گفتم: مشکل اصلی این عملیات رمل های چزابه است! روی رمل ها که راه می رفتیم تمام توان ما گرفته می شد. نیروی ما باید هجده کیلومتر بر روی رمل پیاده روی کنه تا به نقطه ی شروع برسه. ما چطور هفت گردان را تا پشت سر عراقی ها بیاوریم و خسته و کوفته بزنند به خط دشمن؟! خلاصه هر کدام از مسئولان نظری دادند.
🍃در پایان جلسه طبق معمول مصطفی شروع به دعا کرد و با خدا نجوا
می نمود. می گفت: خدایا تو می دانی که راه رفتن بر روی این رمل ها مشکله، خدایا تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای رزمندگان کار ساده ای است! خلاصه مصطفی حل این مسئله را از مشکل گشای عالم خواست.
🍃شب هشتم آذر سال 1360 بود. نیروها آماده حرکت برای عملیات شدند. ساعتی قبل کمی باران بارید. همه ی فرماندهان اضطراب داشتند. نکند منطقه باتلاقی شده باشد؟! نکند نیروها خسته شوند و توان حمله را از دست بدهند؟! حرکت نیروها که شروع شد تعجب کردم! باران خاک را سفت کرده بود! گویی روی ابر راه می رفتیم! هیچ کس احساس خستگی نمی کرد! دعای هفته قبل مصطفی درست در شب عملیات اجابت شد!! مصطفی کنار معبر ایستاده بود. چشمانش خیس اشک بود. می گفت: کار خدا را دیدی، دیدی خدا به ما عنایت کرد... .
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
4_5899824737168655428.mp3
12.46M
⭕️ چ
روایتی از فاتح قله های عشق و آتش،
شهید دکتر مصطفی چمران
به روایت ،
#حاج حسین یکتا
#حاج علیرضا دلبریان
#شهید چمران
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ای یار خراسانی مولا....
ای سرلشکر، لشکر مهدی زهرا.....
چشمِ امید به وجودت داریم....
دل در گرو ذکرو سجودت داریم...
خم به ابرویت آید ،میمیریم...
ما زشمعِ وجودت، جان گیریم..
عَلَم مولا، روی دوشت ایستاده است...
لشکر مهدی ، تحت فرمانت آماده است
روز میلادت آمده و خوشحالم...
دیدن رویت، آخر همه آمالم.....
عمرتان افزون تاظهور دولت یار...
ای خدا، رهبرم را در پناه خود نگهدار...
#دلنوشته:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#شبهایی که درمنزل پدری حاجی مهمان بودیم، بنا برشرایط شغلی پدرشان دیرتربه خانه می امد. حاج مهدی را می دیدم که همینطوربیرون نشسته است میگفتم چرا نمی خوابی؟ می گفت: میترسم پدرم بیاید ومن درحالت درازکش خواب باشم، ان وقت جواب این بی احترامی را چه طوربدهم؟ بعد صبرمی کرد ووقتی پدرشان می امد وچراغ را خاموش می کرد،
حاج مهدی هم می رفت بخوابد(شهید عبدالمهدی غفوری)
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#عراق پاتک سنگینی کرده بود. اقا مهدی طبق معمول سوارموتورش توی خط این طرف وان طرف می رفت وبه بچه ها سرمی زد.یک مرتبه دیدم پیداش نیست. ازبچه ها پرسیدم گفتند"رفته عقب".یک ساعت نشد که برگشت ودوباره با موتورازاین طرف به ان طرف . بعد از عملیات بچه ها توی سنگرش یک شلوارخونی پیدا کردند. مجروح شده بود رفته بود عقب زخمش رو بسته بود،شلوارش را عوض کرده بود، انگارنه انگار ودوباره برگشته بود خط. (شهید مهدی زین الدین)
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ایوب هست🥰✋
*شهیدے ڪه زندگےاش در ماه مبارڪ رمضان گره خورد*🕊️
*شهید ایوب توانایی*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۸ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۴ / ۱۳۶۱
محل تولد:علی آباد،جیرفت،کرمان
محل شهادت: کوشک
*🌹همرزم← هفت روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود🌙 که برادرش محمود عازم جبهه شد🕊️ تا قبل از عملیات رمضان با برادرش در یک گردان بودند🌷شب عملیات این دو برادر از هم جدا شدند🥀محمود در یک گردان و ایوب هم در گردانی دیگر، محمود زخمی شد و ایوب مفقود🥀در نهایت ایوب و برادر دیگرش یعقوب شهید شدند🕊️همرزم← شب عملیات بود ایوب یک دیگ کوچک برداشت و رفت غسل شهادت کرد💫 گفت من میروم و میخواهم پیش خدا شهید بشوم و نه بنده خدا🍃اگر انسان شهید بشود می تواند 40نفر را شفاعت کند💫 البته اگر شهید بشود نه اینکه اسمش شهید باشد🍂خدا می داند که عقیده و ایده اش چه بوده؟ و برای چه آمده؟ و برای چه کشته شده است؟🍂» ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد🌙 در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد🌙در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد🌙در عملیات رمضان بر اثر ترکش گلوله توپ💥 شهید و مفقودالجسد شد🥀و در ماه مبارک رمضان استخوان هایش بعد از ۱۴ سال🥀به آغوش خانواده بازگشت*🕊️🕋
*طلبه شهید ایوب توانایی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
درقسمتی ازارتفاع ، فقط یک راه برای عبوربود. محمود را بردم همانجا، گفتم:"دیشب تیربارچی قفل کرده بود، هیچ کس نمی تونست ازاینجا ردبشه" گفت: بریم جلوتر ببینیم چه کاری میتونیم انجام بدیم. رفتیم تا نزدیک سنگرتیربارچی، محمود دوروبر سنگروخوب نگاه کرد، اهسته گفت:اول باید تیربارچی روخفه کنیم، بعدنیروهارو ازدوطرف ارایش بدیم وبزنیم به خط. جورخاصی پرسید: دیگه چه کارباید بکنیم!؟ گفتم چیزدیگه ای به ذهنم نمیرسه گفت: یه کاردیگه باید انجام بدیم گفتم چه کاری؟ با حال عجیبی جواب داد: "توسل" اگر"توسل" نکنیم به هیچ جایی نمی رسیم ( شهید محمود کاوه)
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 7⃣1⃣
ماجرای عصر جمعه
🍃مصطفی در یکی از سخنرانی هایش برای رزمندگان لشکر می گوید: به سختی مجروح شدم. به بیمارستان منتقل شدم. حالم رو به بهبودی رفت. روز جمعه بود که برای برگشت آماده شدم. اما هیچ پولی نداشتم. گفتم از کسی قرض می گیرم. اما هیچ کس در بیمارستان آشنا نبود. خانواده هم از من خبر نداشتند. نمی خواستم آنها نگران شوند. عصر جمعه بود. تنها راه چاره را پیدا کردم! در تهران و آن عصر جمعه هیچ آشنایی نداشتم الا یک نفر! رو به قبله نشستم و شروع کردم: الهی عَظُمَ البلاء ...(دعای فرج) گفتم: آقا همه چیز دست شماست. و ادامه دادم: من می خواهم برگردم منطقه. اما هیچ کس را جز شما نمی شناسم. من چاره ای ندارم جز توسل به شما.
🍃دعای فرج که تمام شد از بیرون صدایی آمد! جمعیتی وارد بیمارستان شدند. از نماز جمعه آمده بودند. برای دیدار با مجروحان و جانبازان جنگ تحمیلی. درب اتاق باز بود و به جمعیت نگاه می کردم. یک دفعه یک روحانی جوان با عمامه مشکی از جمع مردم خارج شد و به سمت من آمد! سلام کرد و یه مفاتیح به من داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند!! بعد هم برگشت و به سمت جمعیت رفت. با تعجب به مفاتیح نگاه کردم. مفاتیح را باز کردم. چند اسکناس تا نخورده در میان صفحاتش بود! نگاهی به سمت جمعیت انداختم. بلند شدم و سرک کشیدم. رفتم سمت جمعیت هر چه گشتم او را نیافتم! هیچ شخص روحانی درجمعیت نبود. ساک لباس ها را برداشتم و راه افتادم. از همان پول کرایه تا ترمینال و بعد هم پول بلیت اهواز را دادم و حرکت کردم. در راه با همان پول شام خوردم. از اهواز به سمت دارخوئین آمدم. وقتی کرایه را دادم پول ها تمام شد!!
🍃آقا مصطفی این ماجرا را برای بچه ها تعریف کرد و گفت:« شما در همه ی گرفتاری ها توسل داشته باشید به خود آقا، همه گره ها به دست ایشان باز می شود. خدا برای ما امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را قرار داده. دست نیازتان را به سوی ایشان بگیرید،مطمئن باشید شما را دست خالی رها نمی کنند.» خود امام عصر فرمودند:« ما شما را رها نکرده ایم(و در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم) و یاد شما را از خاطر نمی بریم. اگر چنین بود بلاها بر شما هجوم آورده و دشمنان شما را پایمال می کردند.»
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 8⃣1⃣
امر به معروف و نهی از منکر
🍃"این طور نباشد که وقتی از جبهه برمی گردید احساس مسئولیت نکنید و بگید کار ما حضور در خط مقدم و جنگ در راه خداست. بدانید که امر به معروف و نهی از منکر، جهاد اکبر است. برای شما حدیثی می خوانم تا بدانید مسئولیت شما در قبال بی عدالتی و ناهنجاری های فرهنگی چیست.
🍃حضرت علی (ع) در کلمات قصار
نهج البلاغه می فرمایند: "تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر، همچون آب دهان در برابر دریای پهناور است. این را هم بخاطر بسپارید که امام حسین
(علیه السلام) شهید امر به معروف بودند و ... .» اینها از بیانات آقا مصطفی برای بچه های لشکر امام حسین
(علیه السلام) بود.
🍃پیامبر فرمودند: "خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می داند. اصحاب پرسیدند: مومن بی دین کیست؟! و ایشان فرمودند: کسی که نهی از منکر نمی کند."
🍃در مسیر در سفر مشهد بودیم. راننده نوار ترانه گذاشت. صدای نوار هم زیاد بود. مصطفی از جا بلند شد و طبق وظیفه دینی تذکر داد. اما راننده توجهی نکرد. اما مصطفی بیکار نماند. از روش های مختلف استفاده کرد تا راننده به اشتباه خود پی ببرد. بالاخره موفق شد. جالب است که این ماجرا قبل از انقلاب رخ داد. زمانی که مصطفی یک نوجوان بود.
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 9⃣1⃣
بازدید امام خامنه ای از جبهه
🍃از برخورد بعضی مسولان مملکتی ناراحت بود. آن ها که وقتی برای بازدید به جبهه
می آمدند توقع داشتند برایشان گوسفند قربانی کنند و ... .
🍃یک بار به مصطفی گفتم: دیروز تو پادگان 15 خرداد بودم. آیت الله خامنه ای آمده بودند بازدید. آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم. به آقا گفتم: نماز خوانده اید؟ گفتند: بله. گفتم: ما داریم می ریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند. صف غذا طولانی بود. اما مسولان پادگان سفره ی جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من! هر چه به ایشان اصرار کردند بی فایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند. بعد هم کنار ما غذا خوردند. این را که گفتم خیلی خوشش آمد. آب سردی شد روی آتش عصبانیتش.
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada