eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت سوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست. حتی اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی! نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش. بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش. 🌹🌹🌹 این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم. ولی نمی دانستم کیه و کجاست. 🌹🌹🌹 بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم، مریم، می آمد دنبالم، با هم می رفتیم. 🌹🌹🌹 آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم، همسایه ی روبه رویی، کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد. اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه کردم و او به من، تا او بلند شد رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون. گفت: فرشته جان کار ی داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود! از من پرسید: کجا می روی؟ گفتم: کلاس.گفت: وایسا منوچهر می رساندت. آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم .برایم غیر منتظره بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم. 🌹🌹🌹 منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبال شان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها. منوچهر رو به رویش، دست به سینه، ایستاد و گفت: من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم. فرشته گفت: خب، نمانید. گفت: نمی دانم چطور بگویم. دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت. 🌹🌹🌹 پدرم بعد از آن چند بار پرسید: فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟ می گفتم: نه، راجع به چی؟ می گفت: هیچی، همین جوری پرسیدم. از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون. می گفت: من به چشم هام شک دارم، ولی به منوچهر نه. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5796396573151726763.mp3
48.12M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌پور 📑 «بررسی تحولات اخیر افغانستان» 🗓 ۳ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱ 🎧 کیفیت 48kbps 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار بود وداع داشته باشیم. وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می‌کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین‌طور که نگاهش می‌کردم با خداحافظی کردم. خیلی حرف برای گفتن داشتم. 🍃🌷🍃 جمعیت آن‌قدر زیاد بود که فقط دلم می‌خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی‌صبری‌هایم را نداشتم. حرف‌های من و ماند به قیامت.😭 🍃🌷🍃 خیلی شب می‌خواند. اواخر سعی می‌کرد شبش ترک نشود. دیدنی بود. زمان (عج)♡بود، می‌گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای آقا نتوانستم کاری انجام دهم.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام روح الله کافی زاده هم درتاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۵# در شهر سوریه به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار شهر نجف آباد اصفهان. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
را از تابوت بیرون بگذارید! 🌷شهید "سید عبدالظریف تقوی" در وصیت نامه اش نوشت: دستم را از تابوت بیرون گذارید تا کوردلان بفهمند چیزی با خود نبرده ام. شهید "سید عبدالظریف تقوی" از اهالی شهرستان بهبهان در وصیت نامه اش نوشته است: "وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین کله لله". ای انسان‌هایی که بعد از این قیام و خون ریزی‌ها در خواب غفلت هستید و شیطان دست بر روی اعضای بدن شما گذاشته و چشمانتان را کور کرده. سعی کنید که در این دنیا خدا را ببینید تا در آخرت کور نباشید. تقوای الهی پیشه کنید و سعی کنید گوش به فرمان امام و پشتوانه محکمی برای ولایت فقیه باشید. دستم را از تابوت بیرون بیاورید تا کوردلان بفهمند چیزی با خود نبرده ام و قالب یخی را روی قبرم گذاشته تا به جای مادرم بر روی قبرم آب شده و اشک بریزد. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر محسن هست🥰✋ *امدادِ غیبـےِ شهیدِ پلاسڪو*🕊️ *شهید محسن قدیانی*🌹 تاریخ تولد: ۲۸ / ۹ / ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران *🌹سی‌ام دی ماه بود که خبر آتش سوزی و سپس ریزش مجتمع تجاری پلاسکو به سرعت در همه جا پیچید.🥀حادثه‌ای که 16 نفر از آتش‌نشان فداکار برای نجات مردم🌙خود را به دل حادثه و خطر زدند🔥و پس از ریزش ساختمان به شهادت رسیدند.🕊️ دوست← محسن انسانی شجاع و نترس بود🍃و هیچ موقع ندیدم که نمازش ترک شود.📿او در گرمای تابستان بدون سحری روزه می‌گرفت 🌙مادرش← بعد از شهادت محسن یکی از دوستان بیان کردند: «دکتر‌ها فرزندش را جواب کرده بودند.🥀با دل شکسته هزار صلوات نذر محسن می‌کند تا فرزندش شفا یابد.🌱 روز بعد وقتی مجدد آزمایش می‌دهد دکتر می‌گوید: این بچه که مشکلی ندارد.»‼️این تنها یک نمونه از امدادات غیبی محسن بود.»💫 همسر شهید یک‌سال پس از شهادت همسرش می‌گفت ← مبینا و رومینا دو دختر کوچکم مرتب سراغ پدرشان را می‌گیرند.🥀وقتی مناسبت‌های مختلف می‌شود، در خانه ما فقط غم و ماتم است.🥀شب ‌یلدا، شب عید، حتی جشن تولدهایمان با گریه می‌گذرد.🥀اما من سعی می‌کنم به خاطر دو دخترم، با شرایط کنار بیایم.🍂برای من مهمترین چیز، خنده مبینا و رومیناست.چون اینها یادگارهای محسنم هستند،🍃آقا محسن ۱۳ سال آتش نشان بود،🧯او با بقیه همکارانش برای نجات جان مردم به ساختمان پلاسکو رفتند؛🔥و عاقبت با پیکری سوخته آسمانی شدند*🕊️🕋 *شهید محسن قدیانی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) نمی توانست به آن دو با
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت: تا به همه ی حرف هام گوش نکنید نمی گذارم بروید. گفتم: حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم. منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم. گفت: من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید. گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید. تا گوش هایش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هایش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جواب تان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید. باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید: از کی؟ گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. 🌹🌹🌹 منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت. حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود؛ شاید خوش حال تر از خود فرشته. اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیش تر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر و کله ی خواستگار پیدا می شد، می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. فرشته این جور وقت ها می گفت: ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگی مان! و می زد روی شانه ی مادر که اخم هایش به هم گره خورده بود، و می خنداندش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود. 🌹🌹🌹 حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: چشمم کور، دنده م نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می خوریم. حتی قلوه سنگ. و می خورد. به من می گفت: دانه دانه بپز. یک کم دقت کن، یاد می گیری. روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: نمی دانی چه خبر است. مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو. خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پول دار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت. تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانواده ی متوسطی داشت. حتی اجاره نشین بودند. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🌹 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada