eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون سروان محسن هست🥰✋ *شهیدے ڪه پیڪرش در آتش نسوخت*🌙 *سروان شهید محسن دری*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۵۸ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۵ / ۱۳۹۳ محل تولد: اصفهان،ر. کفران محل شهادت: سانحه تهران-طبس *🌹همرزم← محسن وقتی در دانشکده تحصیل می‌کرد سه شنبه هر هفته با اتوبوس به قم و مسجد جمکران می‌رفت🍃و آخر شب هم با اتوبوس به اصفهان بر می‌گشت،🌙در یکی از سخنرانی ها اشاره به سرد شدن آتش بر حضرت ابراهیم شده بود..🔥محسن موقع برگشت مدام به این فکر می‌کرد که چگونه آتش بر حضرت ابراهیم (ع) سرد شد🌙و با خود گفت ای کاش من هم به این یقین می‌رسیدم.‼️یک ساعت مانده به اذان صبح به دانشکده رسید رفت به طرف نماز خانه،📿 که متوجه شد موتور سرایدار آنجا دچار آتش سوزی شده🔥 سریع خودش را به موتور رساند و شروع به خاموش کردن آتش کرد🔥اما غافل از اینکه دستش آتش گرفته بود ولی خودش متوجه نمی‌شد.🥀یکی از دوستانش با فریاد، محسن را از وجود آتش در دستش با خبر می‌کند.🔥جالب اینجا بود که بعد از اینکه آتش دستش را خاموش کردند ، دست محسن سالم سالم بود و هیچ اثری از سوختگی در دستش نبود‼️و او به دست سالم خود خیره شده بود.💫گذشت و رسید لحظه آسمانی شدن محسن..🕊️او مسئول حفاظت پرواز بود در آخرین پروازش هواپیما دچار سانحه شد✈️ و سقوط کرد و آتش گرفت🔥 در حالی که همه‌ی مسافران دچار سوختگی شدید شده بودند🥀و جهت تشخیص هویت نیاز به آزمایش DNA داشتند،🍂اما پیکر پاک او هیچ اثر سوختگی نداشت و کاملا سالم مانده بود*🕊️🕋 *سروان شهید محسن درّی کفرانی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🌹 🔸قسمت_اول ۱(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) 🔸جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخم هایی در آن، که آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی که می خواست سال های سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه ای شده بود برای این که این پیوند ردی بر زمین بگذارد. (اینک شوکران) نوشته هایی است درباره ی مردانی که زخم های سال های جنگ محملی شد براب نماندن شان. 🔸فرشته لحظه لحظه ی زندگیش را به یاد دارد. شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه پیش چه می گفت یا به کی تلفن زده، اما همه ی لحظاتی را که با منوچهر گذرانده، پیش چشم دارد. و نسبت به آن احساس غرور می کند. زیاد تعجب نمی کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی صداقت زندگی و پیوند روحیشان را می بینی. و می بینی عشق چه قصه ها که نمی آفریند. فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقت شان آشکار می شود؛ حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی. 🌹هرچه یک دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت؛ هر جا می خواست می رفت و هر کار می خواست می کرد. می ماند یک آرزو:این که سینی بامیه ی متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند.آخر یک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت: توی خانه به خودمان بفروش! حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.پدر همیشه هوای ما را داشت.لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دوتا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید - برادر منوچهر - ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید. فقط سالم زندگی کنید. چهارده - پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سال های پنجاه و شش - پنجاه و هفت. هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزها که می شنوم و می بینم یعنی چه. از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم که نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتم شان کنار. دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدم می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها. به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های دکتر شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادرم را تا می کردم، می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم رو میچیدم روش. از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم. اون سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خونوادم از سیاسی شدن خوششون نمیومد. پدرم میگفت: من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو. اما من انقلابی شده بودم، میدونستم این رژیم باید بره..در پشتی مدرسمون روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد. از اون در با چند تا از پسرا اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمون می کرد.یادم هست اولین بار که نوار امام روگوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمون بود. لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش. میفهمیدم حرف هاش رو. به خیال خودم همه ی این کارا رو پنهان میکردم. مواظب بودم توي خونه لو نرم.《پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود. فریبا میدید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود اما ، پدر به روي خود نمی آورد. فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك پیش فامیل ها. فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور.هرجا میفرستادنش بدتر بود! هرجا خبري بود او حاضر بود..! هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد.با دوستانش انتظامات میشدند.حتی نمیدانست که در تظاهرات 16آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیوفتد...》16آبان گاردي ها جلوی تظاهرات رو گرفتن ما فرار کردیم چند نفر دنبالمون کردن. چادر وروسري رو از سر من کشیدن و با باتوم می زدن به کمرم.یک لحظه موتور سواري که از اونجا رد میشد دستم رو از آرنج گرفت و من رو کشید روی موتورش.پاهام رو میکشید روی زمین کفشم داشت در می اومد.چندتا کوچه اونطرفتر نگه داشت لباسم از اعلامیه بادکرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید:اعلامیه داري؟کلاه سرش بود صورتش رو نمیدیدم.گفتم:آره گفت:عضو کدوم گروهی گفتم: گروه چیه؟اینها اعلامیه امامه. 🔸ادامه دارد... 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShòohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🌹 🔸قسمت_اول #اینک_شوکران۱(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) 🔸جنگ تمام شد و مرد به ش
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت دوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) کلاهش رو زد بالا. -تو اعلامیه ی امام پخش می کنی؟ بهم برخورد. مگر من چم بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: وقتی حرف های امام روی خودت اثر نداشته، چرا این کار را می کنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟ و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود. لباس هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. بهش ندادم. پایش را گذاشت روی گاز و گفت: الان می روم تحویلت می دهم. از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی ایناها چی نوشته، بیا دنبال این کاراها. نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش می خواهد بگوید. گفتم: شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید. من، هم چادر داشتم هم روسری. آن ها را از سرم کشیدند. گفت: راست می گویی؟ گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد. ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند. با دو، سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من درگیر شده بودم. حساب دو، سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت. نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم. اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت: باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند. اعلامیه ها را گرفت و گفت: این راهی که می آیی خطرناک است. مواظب خودت باش، خانم کوچولو ... و رفت. خانم کوچولو! بعد از آن همه رجز خوانی، تازه به او گفته بود «خانوم کوچولو». به دختر ناز پرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمش ابروست. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد. نمی دانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود. در خانه کسی به او نمی گفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند. اما او به خاطر حجاب مؤاخذه اش کرده بود. حرف هایش تند بود، اما به دلش نشسته بود. گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود؛ پسر همسایه مان. اما هیچ وقت ندیده بودمش. رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش. بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتیم. من سه، چهار تا ژ_3 انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بام ها می پریدیم. ده، دوازده تا پشت بام را رد کردیم. دم کلانتری شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان. آن جا هم سنگر زده بودند. هر چه آورده بودیم، دادیم. منوچهر آن جا بود. صورتش را با چفیه بسته بود. فقط چشم هایش پیدا بود. گفت: باز هم که تویی. فشنگ ها را از دستم گرفت. خندید و گفت: این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟ فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر می کردم چون بزرگند، خیلی به درد می خورند. گفتم: اگر به درد شما نمی خورد، می برمشان جای دیگر. گفت: نه، نه. دستتان درد نکند. فقط زود از این جا بروید. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت سوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست. حتی اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی! نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش. بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش. 🌹🌹🌹 این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم. ولی نمی دانستم کیه و کجاست. 🌹🌹🌹 بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم، مریم، می آمد دنبالم، با هم می رفتیم. 🌹🌹🌹 آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم، همسایه ی روبه رویی، کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد. اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه کردم و او به من، تا او بلند شد رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون. گفت: فرشته جان کار ی داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود! از من پرسید: کجا می روی؟ گفتم: کلاس.گفت: وایسا منوچهر می رساندت. آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم .برایم غیر منتظره بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم. 🌹🌹🌹 منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبال شان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها. منوچهر رو به رویش، دست به سینه، ایستاد و گفت: من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم. فرشته گفت: خب، نمانید. گفت: نمی دانم چطور بگویم. دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت. 🌹🌹🌹 پدرم بعد از آن چند بار پرسید: فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟ می گفتم: نه، راجع به چی؟ می گفت: هیچی، همین جوری پرسیدم. از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون. می گفت: من به چشم هام شک دارم، ولی به منوچهر نه. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5796396573151726763.mp3
48.12M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌پور 📑 «بررسی تحولات اخیر افغانستان» 🗓 ۳ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱ 🎧 کیفیت 48kbps 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار بود وداع داشته باشیم. وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می‌کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین‌طور که نگاهش می‌کردم با خداحافظی کردم. خیلی حرف برای گفتن داشتم. 🍃🌷🍃 جمعیت آن‌قدر زیاد بود که فقط دلم می‌خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی‌صبری‌هایم را نداشتم. حرف‌های من و ماند به قیامت.😭 🍃🌷🍃 خیلی شب می‌خواند. اواخر سعی می‌کرد شبش ترک نشود. دیدنی بود. زمان (عج)♡بود، می‌گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای آقا نتوانستم کاری انجام دهم.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام روح الله کافی زاده هم درتاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۵# در شهر سوریه به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار شهر نجف آباد اصفهان. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
را از تابوت بیرون بگذارید! 🌷شهید "سید عبدالظریف تقوی" در وصیت نامه اش نوشت: دستم را از تابوت بیرون گذارید تا کوردلان بفهمند چیزی با خود نبرده ام. شهید "سید عبدالظریف تقوی" از اهالی شهرستان بهبهان در وصیت نامه اش نوشته است: "وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین کله لله". ای انسان‌هایی که بعد از این قیام و خون ریزی‌ها در خواب غفلت هستید و شیطان دست بر روی اعضای بدن شما گذاشته و چشمانتان را کور کرده. سعی کنید که در این دنیا خدا را ببینید تا در آخرت کور نباشید. تقوای الهی پیشه کنید و سعی کنید گوش به فرمان امام و پشتوانه محکمی برای ولایت فقیه باشید. دستم را از تابوت بیرون بیاورید تا کوردلان بفهمند چیزی با خود نبرده ام و قالب یخی را روی قبرم گذاشته تا به جای مادرم بر روی قبرم آب شده و اشک بریزد. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر محسن هست🥰✋ *امدادِ غیبـےِ شهیدِ پلاسڪو*🕊️ *شهید محسن قدیانی*🌹 تاریخ تولد: ۲۸ / ۹ / ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران *🌹سی‌ام دی ماه بود که خبر آتش سوزی و سپس ریزش مجتمع تجاری پلاسکو به سرعت در همه جا پیچید.🥀حادثه‌ای که 16 نفر از آتش‌نشان فداکار برای نجات مردم🌙خود را به دل حادثه و خطر زدند🔥و پس از ریزش ساختمان به شهادت رسیدند.🕊️ دوست← محسن انسانی شجاع و نترس بود🍃و هیچ موقع ندیدم که نمازش ترک شود.📿او در گرمای تابستان بدون سحری روزه می‌گرفت 🌙مادرش← بعد از شهادت محسن یکی از دوستان بیان کردند: «دکتر‌ها فرزندش را جواب کرده بودند.🥀با دل شکسته هزار صلوات نذر محسن می‌کند تا فرزندش شفا یابد.🌱 روز بعد وقتی مجدد آزمایش می‌دهد دکتر می‌گوید: این بچه که مشکلی ندارد.»‼️این تنها یک نمونه از امدادات غیبی محسن بود.»💫 همسر شهید یک‌سال پس از شهادت همسرش می‌گفت ← مبینا و رومینا دو دختر کوچکم مرتب سراغ پدرشان را می‌گیرند.🥀وقتی مناسبت‌های مختلف می‌شود، در خانه ما فقط غم و ماتم است.🥀شب ‌یلدا، شب عید، حتی جشن تولدهایمان با گریه می‌گذرد.🥀اما من سعی می‌کنم به خاطر دو دخترم، با شرایط کنار بیایم.🍂برای من مهمترین چیز، خنده مبینا و رومیناست.چون اینها یادگارهای محسنم هستند،🍃آقا محسن ۱۳ سال آتش نشان بود،🧯او با بقیه همکارانش برای نجات جان مردم به ساختمان پلاسکو رفتند؛🔥و عاقبت با پیکری سوخته آسمانی شدند*🕊️🕋 *شهید محسن قدیانی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) نمی توانست به آن دو با
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت: تا به همه ی حرف هام گوش نکنید نمی گذارم بروید. گفتم: حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم. منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم. گفت: من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید. گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید. تا گوش هایش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هایش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جواب تان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید. باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید: از کی؟ گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. 🌹🌹🌹 منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت. حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود؛ شاید خوش حال تر از خود فرشته. اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیش تر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر و کله ی خواستگار پیدا می شد، می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. فرشته این جور وقت ها می گفت: ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگی مان! و می زد روی شانه ی مادر که اخم هایش به هم گره خورده بود، و می خنداندش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود. 🌹🌹🌹 حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: چشمم کور، دنده م نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می خوریم. حتی قلوه سنگ. و می خورد. به من می گفت: دانه دانه بپز. یک کم دقت کن، یاد می گیری. روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: نمی دانی چه خبر است. مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو. خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پول دار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت. تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانواده ی متوسطی داشت. حتی اجاره نشین بودند. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🌹 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر مهدی هست🥰✋ *فداڪارے*🕊️ *شهید مهدی حاجی پور*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۷ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: تهران *🌹برادرش← مهدی یک آتش نشان نترس بود🧯و گاهی برایم تعریف می کرد که برای نجات جان شهروندان تهرانی، به چاه ۱۸۰ متری هم رفته است‼️و این صحبتش، تعجب مرا بر می انگیخت چون کار بسیار خطرناکی انجام می داد.‼️دوست ← همیشه آدم نترسی بود و همیشه هم به او می گفتم که این نترس بودنت، سرانجام باعث دردسر می شود.🥀راوی← در روز تاسوعا که می‌خواست به ماموریت برود،🕊️ چندین بار گفتم که نرود و پیش ما بماند🍛چون از دو روز برای برگزاری هیئت عزاداری و دادن نذری، نخوابیده بود؛🥀یک شب مشغول خرد کردن گوشت و تهیه غذای نذری🍛و روز دوم مشغول پخش این نذری ها بود و واقعا خسته شده بود،🥀اما با این حال بی آنکه به ما بگوید، به ماموریت رفت و در نهایت به شهادت رسید.🕊️ ۱۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۷ حادثه ریزش چاه در تونل مترو قیام رخ داده🕳️ و آتش‌نشانان ایستگاه ۳ راهی محل شدند🕊️ و مشخص شد، کارگران افغانستانی داخل چاه گرفتار شدند،🥀 همکاران تصمیم داشتند که داخل چاه بروند، اما مهدی مانعشان شده بود🌙و خودش به داخل چاه رفت و ۳ نفر تبعه افغانی را نجات داد💫 اما لحظه آخر به دلیل ریزش چاه🥀مهدی در زیر آوار ماند🥀آتش‌نشانان او را خارج و علی رغم تلاش پزشکان و امدادگران اورژانس به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید مهدی حاجی پور* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) بیش تر روزها وقتی می
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🕊 🔸قسمت پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) هر کس می شنید، می گفت: تو دیوانه ای. حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟ خب، من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. 🌹🕊 یک هفته شد یک ماه. ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هر دویمان سخت شده بود این بلا تکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه. لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم، فرشته؟ منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد، من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هایم زیاد موافق نبودند. گفتم: اگر مخالفید، با پدرم می رویم محضر، عقد می کنیم. خیالم از بابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه. اما به اصرار پدر، برای این که فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومن راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومن. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم. 🌹🕊 -حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد. فرشته چشم هایش را دزدید و گفت: این که این همه فکر ندارد. معلوم است، من. منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردن بندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس. 🌹🕊 هر چه من از بلندی می ترسیدم، او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. می گفت: دختری که با سه چهار تا ژ_3 و یک قطار فشنگ دوشکا، ده، دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟ کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیم شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیش تر نخونده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش، علی، برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: می خواهی درس بخوانی یا نه؟ منوچهر می گوید "نه." برای این که سر عقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: تو باید درس بخونی. می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم. دو، سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا می رسیدیم و خوش مان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی مان، که جنگ شروع شد. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شهید چند لحظه قبل از شهادت....... گروه منتقم 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada