eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🌹 🔸قسمت_اول #اینک_شوکران۱(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) 🔸جنگ تمام شد و مرد به ش
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت دوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) کلاهش رو زد بالا. -تو اعلامیه ی امام پخش می کنی؟ بهم برخورد. مگر من چم بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: وقتی حرف های امام روی خودت اثر نداشته، چرا این کار را می کنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟ و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود. لباس هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. بهش ندادم. پایش را گذاشت روی گاز و گفت: الان می روم تحویلت می دهم. از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی ایناها چی نوشته، بیا دنبال این کاراها. نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش می خواهد بگوید. گفتم: شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید. من، هم چادر داشتم هم روسری. آن ها را از سرم کشیدند. گفت: راست می گویی؟ گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد. ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند. با دو، سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من درگیر شده بودم. حساب دو، سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت. نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم. اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت: باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند. اعلامیه ها را گرفت و گفت: این راهی که می آیی خطرناک است. مواظب خودت باش، خانم کوچولو ... و رفت. خانم کوچولو! بعد از آن همه رجز خوانی، تازه به او گفته بود «خانوم کوچولو». به دختر ناز پرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمش ابروست. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد. نمی دانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود. در خانه کسی به او نمی گفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند. اما او به خاطر حجاب مؤاخذه اش کرده بود. حرف هایش تند بود، اما به دلش نشسته بود. گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود؛ پسر همسایه مان. اما هیچ وقت ندیده بودمش. رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش. بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتیم. من سه، چهار تا ژ_3 انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بام ها می پریدیم. ده، دوازده تا پشت بام را رد کردیم. دم کلانتری شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان. آن جا هم سنگر زده بودند. هر چه آورده بودیم، دادیم. منوچهر آن جا بود. صورتش را با چفیه بسته بود. فقط چشم هایش پیدا بود. گفت: باز هم که تویی. فشنگ ها را از دستم گرفت. خندید و گفت: این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟ فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر می کردم چون بزرگند، خیلی به درد می خورند. گفتم: اگر به درد شما نمی خورد، می برمشان جای دیگر. گفت: نه، نه. دستتان درد نکند. فقط زود از این جا بروید. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت سوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست. حتی اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی! نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش. بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش. 🌹🌹🌹 این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم. ولی نمی دانستم کیه و کجاست. 🌹🌹🌹 بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم، مریم، می آمد دنبالم، با هم می رفتیم. 🌹🌹🌹 آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم، همسایه ی روبه رویی، کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد. اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه کردم و او به من، تا او بلند شد رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون. گفت: فرشته جان کار ی داشتی؟ تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود! از من پرسید: کجا می روی؟ گفتم: کلاس.گفت: وایسا منوچهر می رساندت. آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم .برایم غیر منتظره بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم. 🌹🌹🌹 منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبال شان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها. منوچهر رو به رویش، دست به سینه، ایستاد و گفت: من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم. فرشته گفت: خب، نمانید. گفت: نمی دانم چطور بگویم. دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت. 🌹🌹🌹 پدرم بعد از آن چند بار پرسید: فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟ می گفتم: نه، راجع به چی؟ می گفت: هیچی، همین جوری پرسیدم. از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون. می گفت: من به چشم هام شک دارم، ولی به منوچهر نه. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5796396573151726763.mp3
48.12M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌پور 📑 «بررسی تحولات اخیر افغانستان» 🗓 ۳ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱ 🎧 کیفیت 48kbps 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار بود وداع داشته باشیم. وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می‌کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین‌طور که نگاهش می‌کردم با خداحافظی کردم. خیلی حرف برای گفتن داشتم. 🍃🌷🍃 جمعیت آن‌قدر زیاد بود که فقط دلم می‌خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی‌صبری‌هایم را نداشتم. حرف‌های من و ماند به قیامت.😭 🍃🌷🍃 خیلی شب می‌خواند. اواخر سعی می‌کرد شبش ترک نشود. دیدنی بود. زمان (عج)♡بود، می‌گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای آقا نتوانستم کاری انجام دهم.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام روح الله کافی زاده هم درتاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۵# در شهر سوریه به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار شهر نجف آباد اصفهان. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
را از تابوت بیرون بگذارید! 🌷شهید "سید عبدالظریف تقوی" در وصیت نامه اش نوشت: دستم را از تابوت بیرون گذارید تا کوردلان بفهمند چیزی با خود نبرده ام. شهید "سید عبدالظریف تقوی" از اهالی شهرستان بهبهان در وصیت نامه اش نوشته است: "وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین کله لله". ای انسان‌هایی که بعد از این قیام و خون ریزی‌ها در خواب غفلت هستید و شیطان دست بر روی اعضای بدن شما گذاشته و چشمانتان را کور کرده. سعی کنید که در این دنیا خدا را ببینید تا در آخرت کور نباشید. تقوای الهی پیشه کنید و سعی کنید گوش به فرمان امام و پشتوانه محکمی برای ولایت فقیه باشید. دستم را از تابوت بیرون بیاورید تا کوردلان بفهمند چیزی با خود نبرده ام و قالب یخی را روی قبرم گذاشته تا به جای مادرم بر روی قبرم آب شده و اشک بریزد. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر محسن هست🥰✋ *امدادِ غیبـےِ شهیدِ پلاسڪو*🕊️ *شهید محسن قدیانی*🌹 تاریخ تولد: ۲۸ / ۹ / ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران *🌹سی‌ام دی ماه بود که خبر آتش سوزی و سپس ریزش مجتمع تجاری پلاسکو به سرعت در همه جا پیچید.🥀حادثه‌ای که 16 نفر از آتش‌نشان فداکار برای نجات مردم🌙خود را به دل حادثه و خطر زدند🔥و پس از ریزش ساختمان به شهادت رسیدند.🕊️ دوست← محسن انسانی شجاع و نترس بود🍃و هیچ موقع ندیدم که نمازش ترک شود.📿او در گرمای تابستان بدون سحری روزه می‌گرفت 🌙مادرش← بعد از شهادت محسن یکی از دوستان بیان کردند: «دکتر‌ها فرزندش را جواب کرده بودند.🥀با دل شکسته هزار صلوات نذر محسن می‌کند تا فرزندش شفا یابد.🌱 روز بعد وقتی مجدد آزمایش می‌دهد دکتر می‌گوید: این بچه که مشکلی ندارد.»‼️این تنها یک نمونه از امدادات غیبی محسن بود.»💫 همسر شهید یک‌سال پس از شهادت همسرش می‌گفت ← مبینا و رومینا دو دختر کوچکم مرتب سراغ پدرشان را می‌گیرند.🥀وقتی مناسبت‌های مختلف می‌شود، در خانه ما فقط غم و ماتم است.🥀شب ‌یلدا، شب عید، حتی جشن تولدهایمان با گریه می‌گذرد.🥀اما من سعی می‌کنم به خاطر دو دخترم، با شرایط کنار بیایم.🍂برای من مهمترین چیز، خنده مبینا و رومیناست.چون اینها یادگارهای محسنم هستند،🍃آقا محسن ۱۳ سال آتش نشان بود،🧯او با بقیه همکارانش برای نجات جان مردم به ساختمان پلاسکو رفتند؛🔥و عاقبت با پیکری سوخته آسمانی شدند*🕊️🕋 *شهید محسن قدیانی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*