🔰به روایت همسر شهید؛
در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید هر کسی چیزی میگفت.
یکی میگفت دویست سکه، و دیگری میگفت کم است.
بزرگ مجلس گفت: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد.
در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه من همه حواسم به حسن بود، هر بار که صدای حضار مجلس بلند میشد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگینتر میشد، و هر لحظه ناراحتیاش بیشتر می شد، تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت: حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم، وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم، یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم راضی باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم.
نظرت با هفت سفر عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟
و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی..
#شهید حسن غفاری
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
شهید گمنام
قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج میزد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.
خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
خبر خیلی سریع رسید تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع با شکوهی برگزار شد.
می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.
بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنون. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در کدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر می زد.اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند.
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم.
#ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
⚘﷽⚘
📌قسمتےازوصیتنامهشهید
"من به هر کسی که به ولایت امام خامنهای بدبین باشد برای همیشه دلگیرم”
والسلام....
میگفت: در سال ۶۱ هجری حضرت عباس(ع) برای دفاع از خیمه حضرت زینب(س) دو دست و چشمانش را از دست داد
اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) دست و چشمانم را از دست بدهم...
زمانیکه به بالینش رسیدم دیدم؛
همانطور که می خواست...
دستش از بدنش جدا و چشمان را هم فدای حرم بیبی زینب(س) کرده بود.😔😭
راوی: همرزم شهید
#شهیدمحمدرضاعلیخانے
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
تولدش روز بعد عقدمان بود.
هدیه خریده بودم: پیراهن ،کمربند ،ادکلن .
نمی دانم چقدر شد!!
ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم ،همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد.
بعد از ناهار، یکدفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق.. شوکه شد.
خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟اصلا" کی به کیه؟
وقتی کادورو بهش دادم، گفت:چرا سه تا؟
خندیدم..
که دوست داشتم!
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد ،به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی ،به جایی بر نمی خورد!
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش.
معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده.. لازم نکرده فرانسوی باشه.. مهم اینه که خوش بو باشه!
برای کمربند دو رو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید که ،بهتر نبود خشکه حساب می کردی میدادم هیئت؟!!
🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷
ولادت: ۱۳۶۴/۴/۹
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶
📎به روایت همسر محترمه شهید
🥀🕊 @aShoohada 🥀🕊
💠 در محضـــر شهیـــد....
✍یک بار از من پرسید: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی؟
گفتم: از همان ابتدای زمانی ڪه حقوقم را میگیرم؛ منتظرم ڪه موعد بعدی پرداخت حقوق ڪی میرسه!
🍁آهی از سر حسرت کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را ڪه به خاطر مال دنیا و دنیا می کشند، ڪمی از آن را #برای امام زمان(عج) می کشیدند ایشان تا حالا #ظهور کرده بودند،
امـام منتظـر نــدارد.😔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#شهید_مدافع_حرم
#شهید #محمود_رادمهر
#خاطره
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هر روز وقتی برمیگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پر بود، توی این حرارت آفتاب لب به آب نمیزد، همش دنبال یک جای خاصی میگشت، نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد، خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش، هی میگفت پیدا کردم این همون بلدوزره و ...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر، مجید بعضی از آن ها را به اسم میشناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد و میگفت: بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم به خدا نداشتم، تازه، آب براتون ضرر داشت…
🌷سردار تفحص شهید مجید پازوکی🌷
●تاريخ شهادٺ: ۱۳۸۰/۰۷/۱۷
●محل شهادٺ: فکه
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁آقامهدی علاقه بسیار زیاد و خاصی به خاندان پیامبر داشت و به صورت مداوم اشعار مداحی امام حسین(ع) و روضه حضرت زهرا(س) را بر لب داشت، اُنسی که با #قرآن داشت، مثالزدنی بود، آقامهدی در طول عمرش بیش از ۷۰ بار به زیارت امام حسین(ع) مشرّف شده بود.
🍁سفر زیارتی امام حسین را هیچوقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن، حتی اگر شده سالی یکمرتبه آن هم در موقع #اربعین شهادت امام حسین(ع) خود را به کربلا برسان؛ حتی اگر شده فرش خانهات را بفروش و مقدمات سفر #کربلا را مهیّا کن و این سفر را ترک نکن.
در طول سفر اربعینی که با هم بودیم، هرگاه برای استراحت در نقطهای مینشستیم، ایشان همانجا کفشهای مرا بیرون میآورد و میگفت: کف پاهایت را مالش میدهم تا درد پاهایت که از پیادهروی زیاد ناشی شده است، کاهش پیدا کند.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_مهدی_نوروزی♥️🕊
.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
ffdfdf.mp3
12.18M
همیشه سر وقت نمازهایش را می خواند و من و پسرم به او اقتدا می کردیم.
گاهی مواقع محمد مهدی بر دوش وی سوار میشد و ایشان با اینکه ترکش های زیادی در بدن داشتتند از اول تا آخر نماز او را بر دوش خود نگه می داشتند.
علاقه زیادی به خانواده داشتند و اجازه نمی دادند محمد مهدی قبل از من وارد یا خارج شوند و به او میگفت:
چون مامان چادر بر سر دارد به حرمت چادرش که هدیه حضرت زهرا (ع) است باید اول او برود... 🥀
#شهید_مسلم_خیزاب 🕊🌱
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هنگام صحبت با نامحرم
سرش را پایین می انداخت
حجب و حیا در چهرهاش موج میزد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت،
اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست میگرفت
و سرش را بالا نمی آورد.
میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید...
#شهید_سید_مجتبی_علمدار 🕊🌱
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🔰فــــرازی از وصیتنـامه
از دو چیز همیشه بترسید: یکی از شیطان برونی که شامل همہ وسوسهها و انحرافات فڪری و عملی و فسادها میباشد و دیگری شیطان درونی ڪه از همه مخوفتر است و آن نفساماره است ڪه جامعهای را به تباهی میڪشاند و انسان را در عذاب میگذارد.
🌷شهید محمدعلی گنجیزاده🌷
●فرمانده تیپ ویژه شهدای ڪردستان
●تاریخشهادٺ: ۱۳۶۱/۰۶/۲۹
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"#شــهدایآســمانی"
شهیدی که هنگام استفاده از فضای مجازی وضو می گرفت؛
◽️همیشه وقتی میخواست از فضای مجازی استفاده کند حتماً وضو میگرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان انسان را در این فضا وسوسه میکند...
#شهید_مسلم_خیزاب
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊