سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*روستا زادهای که ۱۲ سال مفقود بود*🥀
*سردار شهید علی غیوری زاده*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۲
تاریخ شهادت: ۳۱ / ۳ / ۱۳۶۶
محل تولد: ایلام / ملکشاهی/ پاریاب
محل شهادت: مهران
🌹همرزم←او نصف شب از سنگر بیرون میرفت *و در چاله ای نماز شب میخواند*📿 شب قبل از عمليات ساعت 12 شب ما به گردان علی سر زديم🌷علی میگفت: مگر تانکهاي عراقي از روي جسد من رد شوند تا اين معبر سقوط کند.💫 *او در روی معبر مورد اصابت گلوله تیر تانک دشمن قرار گرفت🥀سپس شهید و مفقود شد🥀* همرزم← چند سال بعد از شهادت علی یکروز با بچه ها هماهنگ کردم که برای دیدار پدر و مادر علی به منزل ایشان برویم. *وقتی رفتیم دیدم که پدر و مادرشان بسیار پیر و سالخورده و از نظر اقتصادی بسیار ضعیف بودند*🥀 *مادرش در فراق علی آنقدر گریه کرده بود که چشمانش را از دست داده بود*🥀 موقع رفتن کشان کشان خودش را به من رساند پایم را گرفت و من را قسم میداد *که تو رو به خدا اگر از علی خبری دارید به من بگویید، فراق علی برایم سخت است.*🥀 نمیدانستم چه بگویم. دیدن این صحنه برایم سخت بود🥀هیچکس جز آنان که با علی و خانواده اش آشنا بودند،ازحقیقت زندگی او آگاه نبودند🥀 *سرانجام بعد از 12 سال و 4 ماه و 20 روز استخوانهای خردشدهی علی🥀با کارت شناسایی پیدا شد*🌷و به خاک سپرده شد🕊️🕋
*سردار شهید علی غیوری زاده*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
عکس بالا، از معروف ترین تصاویر به جا مانده از عملیات کربلای پنج است . احمد دهقان، نویسنده کتاب "سفر به گرای ۲۷۰ درجه" که شاهد عینی این تصویربوده نوشته است: "عکس مربوط به سومین روز عملیات کربلای پنج در شلمچه است؛ وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی شهید سمت چپ در عکس و علی شاه آبادی شهید سمت راست که یکی از سمینوف چی های دسته ادوات بوده، کنار هم نشسته بودند که تیر سمینوف عراقی می خورد به سر حصیبی و رد می کند و می خورد به سر دومی. سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند… عکس را هم رضا احمدی با دوربین علی شاه آبادی گرفته است."
وقتی رزمنده جوانی به نام علی شاه آبادی دوربین خود را به جبهه می برده، لابد امیدوار بوده تصویری به یادماندنی از عملیات بگیرد، اما حتما تصورش را هم نمی کرده که در همان دوربین، یکی از به یادماندنی ترین عکس های به جا مانده از کربلای پنج ثبت شود که سوژه اصلی عکس هم، خودش و رفیقش باشند. روح هر دو شان شاد. یادشان گرامی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از جانان 🌱
AUD-20190807-WA0013.mp3
4.4M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کمتر دیده شده از حضور حاج #احمد_متوسلیان در حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ عرفه میهمان نمیخواهی هوس کربلای تو کردم ....
🔻به همراه تصاویر زیبا از حرمین شریفین
🎤 #محمد_حسین_پویانفر
🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود👌
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صدایی ماندگار از یک شهید والا مقام تا حساب و کتاب این دنیا بیاد دستتون....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
『🌱✨
.
•
+گفــت:اصــلبـده!😁
-گفتـم:مـادرم کنیز ربـاب...(:
بـابـام هم غلام عبــاس...
برادرم غلامــ علے اکبر...
خودمم کنیــز زینـــب...(★_★)
مــا اصل و نصبمــون غلامــ در خــونه حسـینهــ...
جــد در جــدموننــوکرشبــودن.
غلامـ خانـه زادشیــم...☺️
+گفــت: تُ دنیــا چے دارے؟😃
-گفتــم:یــه چادر که رنگــش مشکیــه
چــون تا ابد عــزادار حسیـنِ
و یه سَر که اگــه لایق بــاشــه افتاده زیــر پــاشون...🙂
+خندید و گفتــ:روانے خدا شفات بده😂
-گفتــم:بیمارِ حسیــنم شــفا نمیخــوام
و جــــزحسیـ♥️ـــــن و کربـ✨ــــلا از خــ😍ـدا چیــزے نمیخوام...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
یکی از دوستانم فرمود: در منطقه آذربایجان غربی درگیری ایجاد شد و به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند و از زمین و آسمان بر ما گلوله بارید به قدری بود که دو سه نفر از همراهانم شهید و بی سر شدند و بدنشان دست و پا می زد.
از ماشین پایین افتادم و طرف راست ما صخره بزرگی بود و پشت آن پرتگاه بود و دسته گل های ما یکی پس از دیگری بر زمین می افتادند و پرپر می شدند و امام زمان را صدا می زدیم. گلوله ها از بالای سر ما رد می شد و یکی از رزمندگان ما از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد و با هر نفس از رگ های بریده او خون بیرون می زد و به من اشاره کرد به او آب برسانم دوست دیگر ما که رفت به او آب دهد به رگبار بسته شد و من گریه کنان قمقمه آب را برداشتم به بالای سر دوستم رفتم و خم شدم به او آب دهم که گلوله ای به دستم اصابت کرد و قمقمه افتاد و بعد گلوله ها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم مدتی به همان حال ماندم که دشمن خود را به آن منطقه رساند و کسانی که زنده بودند را تیر خلاص می زدند و بالای سرم که رسیدند گفتند این یکی زنده است خلاصش کنید، سرباز دشمن با پوتین هایش روی چهره ام کوبید و بینی و دهانم پاره شد و گلوله ای دیگر به من زدند و از پشت سر نیز چند گلوله خوردم و ترکش بر بدنم نشست.
قدرت تکلم نداشتم ما را زیر کامیونی انداختند تا از روی بدن ما رد شوند تنها یک لحظه توانستم خود را قدری کنار بکشم یک دفعه سبک بار شدم و از بالا جسم خودم را دیدم و همچنین روح دوستان شهیدم که یکی از پس از دیگری از کنارم می گذشتند و به عرش می رفتند به قدری احساس خوبی داشتم که دلم نمی خواست آن احساس را از دست دهم دنبال شهدا رفتم که ندایی به من گفت تو باید برگردی من گفتم اجازه دهید بیایم دیگر نمی خواهم برگردم گفت تو خودت خواستی شهید نشوی برگرد تا وقتت برسد یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.
شادی روح پر فتوح همه شهدا بخصوص این دوست جانباز شهیدم صلوات
ارسالی کاربران
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌸عید قربان آمده
🎊ای دوستان شادی کنید
🌸یادی از پیغمبر
🎊توحید و آزادی کنید
🌸او که در راه خدا
🎊از مال و فرزندش گذشت
🌸بنده پاک خدا و پیرو الله شد
🎊نامش ابراهیم بود اماخلیله الله شد
🌸عید قربان مبارک
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋
*خــبــر از شهادت*🕊️
*شهید محمد رضا زارع الوانی*🌹
تاریخ تولد: ۲ / ۱ / ۱۳۶۱
تاریخ شهادت: ۷ / ۷ / ۱۳۹۵
محل تولد: همدان
محل شهادت: سوریه
🌹همسرش← یک دفعه امامزاده عبدالله(ع) بودیم گفت برویم با هم ساندویچ فلافل بخوریم🥖 چون خیلی علاقمند فلافل بودند من گفتم برویم خانه شام درست میکنم🍲 رضا گفت: *این آخرین فلافل عمر من است*🕊️ و اگر این را نخورم دلت میسوزد و من جدی نمیگرفتم و میگفتم شاید میخواهد این کار را کند تا ابراز محبت کنم💞حتی سه مرتبه گلزار شهدا رفتیم *و او با انگشتاشاره به مزار دوست شهیدش محمدرضا غفاری اشاره کرد و گفت اینجا جای من است*🌷 یعنی با یقین میگفت و حتی در وصیت نامه خود گفته بود مرا بالای سر شهید غفاری دفن کنید🌷 *او رفت و طبق حرفش شهید شد*🕊️ همرزم← داعشی ها خیلی بچه ها را اذیت میکردند💥 *و کسی جرأت نزدیک شدن نداشت*💫 به همین خاطر خودش جلو رفت تا حواس او را پرت کند و بقیه تیربارچی را هدف قرار دهند💥 اما وقتی جلو میرود، *تک تیراندازهای داعش از پشت تیر میزنند و تیر به قلبش میرود و از سینهاش بیرون میزند🥀🖤* به طوری که در لباس ایشان در پشت به اندازه یک تیر کوچک پاره شد🥀 *ولی از جلو قسمت زیادی شکافته شده بود🥀در نهایت در همان جایی که خودش گفته بود*🌷 به خاک سپرده شد🕊️🕋
*شهید محمد رضا زارع الوانی*
*شادی روحش صلوات*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
#معرفی_شهید
شهید محمدرضا مهدیزاده طوسی
نام : محمدرضا محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : مهدیزاده طوسی تاریخ شهادت : 1364/03/22
نام پدر : محمدمهدی مکان شهادت : شط علی
تحصیلات : دبیرستانی منطقه شهادت : جنوب غرب
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء - واحد تخریب
گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان
نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : مسئول واحد
گلزار : بهشترضا (ع) مشهد مقدس
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی : محمدرضا و علی مهدی زاده طوسی دو برادرند از تبار ابالفضل (ع)... با آغاز جنگ تحمیلی همراه پدر بزرگوارشان به دفاع بر خواستند. پدر سقا بود و رزمندگان تشنه لب را سیراب میکرد و فرزندان دلاور خط شکن میدان نبرد بودند. علی برادر کوچک بود و به رسم ادب؛ پس از برادر بزرگش به جمع کربلائیان پیوست.
شب چهارشنبه بود که یکبار دیگر همراه محمد رضا و همسرش جهت خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتیم. وقتی وارد حرم شديم محمد رضا جلوی من را گرفت و گفت:
_« مادر! کمی صبرکن کارت دارم.»
وقتی ايستاديم ادامه داد:
_« تو رو به اين امام رضا (ع) قسم مي دم ازم دل بکن؛ از من بگذر تا شهيد بشم.»
گفتم:
_« نه مادرجان! اميدوارم هيچ کس آرزوی شهادت به دلش نمونه و هر کس اين آرزو رو داره به اون برسه. اما شما هر وقت پير شدی اشکالی نداره شهيد بشی.»
اين حرف را که گفتم محمد رضا خيلی خوشحال شد، رو به گنبد امام رضا (ع) کرد و گفت:
_« آقا! شنيدی که مادرم رضايت داد.»
آن گاه با عجله طرف همسرش رفت و گفت:
_« مادرم در مقابل بارگاه امام رضا (ع)رضايت داد که من شهيد بشم.»
خودم را به آنها رساندم و گفتم:
_« من که نگفتم همين الان شهيد بشی؛ گفتم هر وقت پیر شدی خدا شهادت رو نصيبت کنه.»
آن وقت همگی طرف سقاخانه به راه افتادیم.
***
اما نمی دانستم که خیلی زود به آرزویش می رسد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
طنز_جبهه😅
آبادان بوديم
محمدرضا داخل سنگر شد.
دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒
آخرش نفهميدم کجا بخوابم!
هرجا می خوابم مشکلی برام پيش مياد!.😡
یکی لگدم مي زنه،
يکي روم مي افته،
یکی ...!😐
از آخر سنگر داد زدم:
بيا اين جا اين گوشه سنگر!
يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌
کسی کاری به کارِت نداره.
منم که آزارم به کسی نمی رسه! 😉
کمی نگاهم کرد و گفت:
عجب گفتی!
گوشه ای امن و امان!
تو هم که آدم آروم بی شرّ و شوری هستی!
و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگر.
خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش.
منم خوابيدم و خوابم بُرد.
خواب ديدم با يه عراقی دعوام شده😆
عراقی زد تو صورتم!
منم عصبانی شدم😡 و دستمو بُردم بالا و داد زدم:
يا ابوالفضل علی!
بعد با مُشت، محکم کوبيدم تو شکمش!😐
همين که مشتو زدم، کسی داد زد:
ياحسين! 😰
از صداش پريدم بالا!
محمدرضا بود!
هاج و واج و گيج و منگ، دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:🤕😟
کی بود؟
چی شد؟
مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند:
نترس!
کسی نبود!
فقط اين آقای بی شرّ و شور، با مُشت کوبید تو شکمت 😂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊