eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷جمعه به جمعه با دوستاش مى رفت کوهنوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده. همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی مى آورد. معلوم بود که از میون صد تا شاخه و بوته به زحمت چیده. 🌷بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده! 🌹خاطره اى به ياد شهيد سرلشكر حسن آبشناسان راوى: همسر شهيد معزز 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین بار با همسرش به خانه ما آمد و با هم روی مبل نشستند، ابتدا یک نامه‌ای در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما، وصیتنامه‌اش بود. بعد هم گفت: من می‌خواهم راهی شوم، جبهه است و هزار و یک اتفاق، شاید این سفر آخرم باشد، بروم و برنگردم، اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند، رهایش کنید تا برود دنبال زندگی‌اش، اما نگهداری از سیدحسین فرزندم بر شما واجب است، تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید، من گفتم مادر جان خودت میایی و از بچه‌ات نگهداری می‌کنی، گفت دنیا حیات و ممات است باید وصیت کنم، بعد گفت مادر جان فرزندم را همان طور که من را تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده که هم خودت هم مردم و هم ان‌شاءالله خدا از او راضی باشد، در اولین فرصت قرآن به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود، می‌خواهم پسرم جانشین من باشد، من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید. 🌷شهید 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم، می گفتم: حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ آخرین بار گفت: نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. 🌷انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. ساکت بودم. گفت: خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: عفت؟ یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: باشد. من راضی ام. یک هفته بعد علی شهید شد.... 🌹خاطره ای به ياد شهيد سپهبد صياد شيرازى راوى: همسر شهید معزز 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش سعید هست🥰✋ *دیدار بعد از ۴ سال چشم انتظاری*🕊️ *شهید حاج سعید کمالی کفراتی*🌹 تاریخ تولد: ۱۹ / ۶ / ۱۳۶۹ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۲ / ۱۳۹۵ محل تولد: مازندران / نکا / کفرات محل شهادت: خان طومان / سوریه 🌹پدرش← حاصل ازدواجش نیز یک پسر به نام امیر مهدی است🌷او داوطلبانه به سوریه رفت *سعیدم اهل نماز و روزه و نماز شب بود*📿 همیشه وضو داشت. تا زمانی که نماز نمی‌خواند سر سفره نمی‌نشست🍲 *مناطق محروم زیاد میرفت*🌷غذا درست نمیخورد می‌گفتم پسرم بیشتر بخور خیلی ضعیف هستی🥀 *میگفت مناطق محروم نان خوردن هم ندارند*🥀زمانی که سوریه بود پنج شنبه‌ها برایم تماس می‌گرفت📞 *آخرین پنج شنبه تماس نگرفت*🥀سعید همیشه منو ارباب صدا می‌کرد. خواب دیدم سعید به سمت اتاق خود می‌رود گفت ارباب کلید نداری🗝️گفتم نه ندارم. اومد پایین دستش را روی شانه ‌هایم گذاشت *و گفت با من کاری نداری ارباب*🕊️ فورا از خواب بیدار شدم دلشوره داشتم🥀به پسرم گفتم از سعیدم خبر بگیر فردایش بعد از تحقیق گفت که *سعید به شهادت رسیده*🕊️ *پیکرش ۴ سال مفقود بود🥀و بعد از چهار سال چشم انتظاری🥀پیکرش تفحص و در سال ۱۳۹۹ به وطن بازگشت و در تاریخ ۱۶ / ۴ / ۱۳۹۹*🌷به خاک سپرده شد🕊️🕋 *شهید حاج سعید کمالی کفراتی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگینامه شهید 🇮🇷 حضور حضرت عشق درخانه‌ایی در سلماس که به شور اهل بیت روشن بود در اسفندماه سال ۱۳۳۸ بشارت آمدن کودکی را می‌داد. گویی نقاره‌های حرم یار در جان پدر به صدا درآمده بودو او از و سرارادت نام دلبندش را رضا نهاد گل واژه‌های محبت برلبان مادر جاری بود اگرچه هروروز بر سفره فقر می نشستند اما دلهایی به طراوت باران بهاری داشتند. ۷ ساله بود که به دبستان قدم نهاد و با خاطره خوشی از دوران صداقت وکپاکی مقطع ابتدایی را به پایان رساند.دوران پرخوش راهنمایی رابا موفقیت سپری کرد و در دبیرستان، خردگرایی را بر محور ایمان یادگرفت. درآن زمستان سرد سال ۵۵ مشتاقانه به مسجد جامع می‌رفت و برکرانه وحی آیه‌های عشق راتلاوت می‌کرد. در دوران ظلم، مبارزات مردم را گسترش می‌داد موجهای فریاد، بنیاد رژیم شاه را می‌لرزاند شهید، خروش الهی دل را به دریای انقلاب می‌سپرد و به همراه شهید جاوید‌الاثر احمدپور، در نیمه شب ظلم اعلامیه‌های بیداری راوپخش می‌کردند. 🇮🇷 رضا با شور انقلابی، آنقدر دریای احساس مردم را متلاطم می‌کرد که پدر برای حفظ جان فرزندش او را از سلماس به تبریز فرستاد ۲۶ دی سال ۵۶ به همراه مردم غیور تبریز مجسمه شاه را واژگون کردند. یکسال بعدواز پیروزی انقلاب اسلامی، در اردیبهشت سال ۱۳۵۸ خدمت سربازی را به صورت داوطلبانه درمنطقه غرب کشور که آن روزها ناامن بود مشغول به دفاع از کیان ملی اسلامی خاک وطنش گردید. یکسال در سرپل ذهاب بود آتش جنگ به دست نامردمان روزگار برافراشته شد و او نیز بسان زاگرس استوار در مقابل دشمن ایستاد. 🇮🇷 شهید فرزند تواضع و مهربانی بود دشتهای سرپل ذهاب دشتهای پر از شقایق بود. قصرشیرین رویای شیرین فرشتگان خدا بود و بلندهای بازی در از مسجود و تواضع ملکوتی‌اش بود، بعد از ۲سال خدمت سربازی به سلماس بازگشت. عطر باروت هر از چندگاهی مشامش را نوازش می‌داد و دل را هوایی جبهه می‌کرد. اما تقدیر چنین بود که بماند و در کسوت مبارک طلبگی در آید. در حوزه ‌حضرت ولی ‌عصر عج تحت نظر حضرت آیه الله بنابی مشغول به تحصیل شد و دو سال در آن حوزه مبارکه تحصیل کرد 🇮🇷 شهید در 62/7/20 به تبریز رفت و از آنجا به جبهه اعزام شد. مهر رخ دوست را به جان خرید و خاک را توتیای چشم کرد در عملیات والفجر۴ در منطقه «بانه» در64/8/17 مجروح و بیهوش شد و در 64/8/28 در شهرستان تبریز شاه بیت غزل عشق را چنین زمزمه کرد: 🌺روز هجران شب فراق یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد🌺 «روحش شاد و راهش پررهرو باد» 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همرزم شهید نوری: توی روستایس به اسم حمیمه مستقر بودیم. ڪارما،پشتیبانی از نیروهای پیاده حزب الله بود.باید یه ۲۰ -۱۰ کیلومتری عقب تر آماده می بودیم تا در صورت لزوم وارد عمل بشیم. به ما گفتند برید و تو منطقه ای به اسم T2 بمونید..یه منطقه ای کنار پالایشگاه بود. من و و حسین راه افتادیم. مسیر رو بلد نبودیم و داشتیم پشت سر ماشین شهید نظری حرکت میکردیم. البته اون موقع شهید نظری صداش نمیکردیم..یهو تو مسیر یه جعبه مهمات دیدیم..فشنگ کلاش بود. گفتم بابڪ بابڪ نگه دار. یه جعبه فشنگ اونجا افتاده.. گف ولش کن بابا حتما خالیه.. گفتم نه‌، نگه دار،جعبه پلمبه حیفه، اونجا که بی کاریم..واسه خودمون میریم تیر اندازی..هیچی نباشه ۱۰۰۰تا گلوله هست.. بابک گف دیگه ازش رد شدیم ولش کن. گفتم خب برگرد. گفت ماشین اقای نظری رو گم میکنیم. گفتم اخه تو این بیابون که فقط همین جاده هست،مسیر رو گم نمیکنیم. خب یه ذره بیشتر گاز میدی.. بابک تاکید داشت که اون جعبه خالیه.. خلاصه اینکه نگه نداشت و رفتیم.. اون شب با بقیه بچه ها دور اتیش نشسته بودیم.. راننده آماده و پشتیبانی اومد بهمون اضافه شد. داشت میگفت:‌ امروز موقعی که اومدم اینجا متوجه شدم یه جعبه فشنگ کلاش گم شده..احتمالا وسط راه افتاده. یه لحظه من و بابک چشم تو چشم شدیم، بابک یه لبخندی زد. اون لحظه دلم میخواست خودم شهیدش کنم. بعد من بهش گفتم الان چیڪارت کنم؟ گف ببین یه بار حرف فرمانده رو گوش ندادما.ولی از دست دادن هزار تا فشنگ چیزی نبود بشه باهاش کنار اومد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊