*لبخند بزن بسیجی *
بدن آبکش
در گردان انصار الحسین تیپ 4 که بودیم، فردی روحانی از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالی ساعت پنج عصر به مقر رسید. می گفت: «حقیقتش این است که من در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) بودم از دست پشه هایش فرار کردم، وضع شما این جا چطور است؟» گفتیم:«حاج آقا خاطرت جمع باشد. پشه ها از خودمان هستند. پشه دان(بند) هم البته داریم. فوقش از خون شما کمی سفره پشه های مستضعف ما رنگین می شود». صبح شد حاجی گفت: «معلوم می شود سفارش ما را کرده بودید! چون دیشب بدنم را آبکش کردند الان اگر دویست لیتر آب به حلق من بریزید همه اش از حفره هایی که پشه ها ایجاد کرده اند بیرون می آید!»
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📿🌱
🌱
#خاطــره🎞
❥|خواهر شهید احمد نیکجو|:
احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(علیه السلام)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(علیه السلام) لباس مشکی به تن احمد می کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می برد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
❥|محمود نیکجو برادر شهیدمیگوید|: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماههاش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم، این دفعه دیگه شهید میشم، جان تو و جان محمدرضای دوماههام.
❥|پدر شهید میگوید|: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*شهیدی که داعش سرش را بـُرید*🖤
*شهید محسن حججی*🌹
تاریخ تولد: ۲۱ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱۸ / ۵ / ۱۳۹۶
محل تولد: اصفهان / نجف آباد
محل شهادت: سوریه
🌹۲۱ تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد🌷 در ۲۱ سالگی لباس دامادی پوشید💐 و ۲۵ سال بیشتر نداشت که پدر شد👶🏻 *اما در ۲۶ سالگی محسنِ قهرمان، مدال نمایندگی شهدا را بر گردن بریدهاش انداخت*🥀پدرش← آخرین بار که به سوریه رفت ۲ روز به اسارت داعش درآمد🥀 *گوسفند نذر کردیم داعش او را شهید کند و بیش از این شکنجه نشود چون میدانستیم دارند او را شکنجه میکنند*🖤🥀ما او را به حضرت زهرا سپردیم🌷 *همیشه میگفت من میخواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد*🕊️ از پیکر فرزندم *فقط یک پا و قسمتی از بدنش را لمس کرد*🥀🖤 مادرش← *انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا»*🌷گفتم: «مامان این رو دستت نکن🥀 *این داعشیها کینه زیادی از حضرت زهرا (س) دارند اگر دستشون بیفتی تمام عقدههاشون رو سرت خالی میکنن*🥀گفت پس میخوام حرصشان را دربیاورم.» محسن را که شهید و عکسهای سرش را که منتشر کردند🥀 *انگشتری دستش نبود🥀داعشیها آن را درآورده بودند»*🥀در نتیجه *او عباس وار جنگید💫 زینب گونه اسیر شد🖤 و در تاریخ ۱۸ مرداد ۹۶ ،حسین وار سرش بریده*🥀🖤 و شهید شد🕊️🕋
*پاسدار شهید محسن حججی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠 دفترچه ی «محاسبه ی نفس» داشت
هر روز کارهایی که کرده بود محاسبه میکرد
و توی دفترچه مینوشت .
محاسبات نفسش هر روز دو قسمت داشت
یک قسمت محاسبه نفس بود،
یک قسمت هم نتیجه و توصیه.
قسمت نتیجه حرفهای حاج آقا حق شناس بود.
او جز مریدان حاج آقا بود و به دستورات
اخلاقی ایشان همیشه عمل میکرد .
وقتی دروغ میگفتی واقعا رنگ علی میپرید
غیبت که میکردی ناراحت میشد.
هر وقت که میخواست نماز بخواند
تمام متعلقات دنیا را از خودش جدا میکرد.
علی واقعا توی جبهه ساخته شده بود
و این را همیشه خودش می گفت ....
#شهید_علی_بلورچی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا7⃣
خرید لباسهایمان هم جالب بود .لباسهایش را با نظر من میخرید .
میگفت باید برای تو زیبا باشد .من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند .سلیقه اش را میپسندیدم .
عادت کرده بودیم خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم .
وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم .با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود .
حتی به خانم مزون دار گفت : " چین ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلا خوب دوخته نشده ." و فروشنده عذر خواهی کرد .
برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم .وقت تحویل لباس خانم مزون دار گفت : ببخشید لباس آماده نیست .گلهایش را نچسبانده ام ."
با تعجب پرسیدم چرا ؟
گفت : راستش همسر شما آنقدر حساس است که گفتم بگدارم خودشان بیایند و در حضورشان گل ها را بچسبانم .
امین گفت اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید خودم گلها را میچسبانم .
حدود ۸ ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس ودامن را وتمام نگین های وسط گلها را خودش با سلیقه و حوصله چسباند .
تمام روز جشن حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار چین های لباس من را مرتب میکرد .واقعا مردی به این جزئی گری تمام حساسیت های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم .
همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا8⃣
امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد .میگفت :" سنگین است ."
حتی در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود .آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت :" آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید .شما داماد هستید ." امین به او گفت : " آخر کیفش سنگین است ."
فیلمبردار هم با عصبانیت گفت: این کیف که دیگر سنگین نیست .
**
امین بسیار باسلیقه بود .حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب میکرد .که دقیقا وسط باشد .
یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :" این نور روی کریستال قشنگتر است ." بالای ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسه ای وصل کرده بود و میگفت :" وقت شستن ظرف چشمهایت ضعیف میشود ."
****
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت .و واقعا علاقه خاصی به هم داشتیم ....
حتی بعد از عروسی هم هدایایش ادامه داشت .اصلا اگر دست خالی می آمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی ؟
میگفت فکر میکنی یادم میره برات هدیه بخرم .؟ برو کوله ام را بیار .حتما چیزی در کوله اش داشت .مجسمه ،کتاب ، پاپوش یا هر چیز دیگری ....
بعد ها هر کسی زندگی ما رو میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سر سختی و غرور چنین خصوصیاتی داشته باشد .
امین همیشه میگفت : " مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشد و در داخل خونه موش "
موضوع این نبود که بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم .
خودش با محبت مرا به اسارت خودش دراورده بود .واقعا در مهربانی سیاست داشت .
آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی برای مهمانی خانه مادرم میرفتیم عادت کرده بودم پائین پایش کنار مبل بنشینم .هر چه میگفت بیا روی مبل بنشین من راحت نیستم .میگفتم : من اینطور راحتترم .امین میگفت :" یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر، شان ،
شعله نیست ."
راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد .
همراهان گرامی ما رو در قسمتهای بعدی این خاطره همراهی کنید 💐
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا8⃣
امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد .میگفت :" سنگین است ."
حتی در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود .آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت :" آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید .شما داماد هستید ." امین به او گفت : " آخر کیفش سنگین است ."
فیلمبردار هم با عصبانیت گفت: این کیف که دیگر سنگین نیست .
امین بسیار باسلیقه بود .حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب میکرد .که دقیقا وسط باشد .
یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :" این نور روی کریستال قشنگتر است ." بالای ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسه ای وصل کرده بود و میگفت :" وقت شستن ظرف چشمهایت ضعیف میشود ."
**
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت .و واقعا علاقه خاصی به هم داشتیم ....
حتی بعد از عروسی هم هدایایش ادامه داشت .اصلا اگر دست خالی می آمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی ؟
میگفت فکر میکنی یادم میره برات هدیه بخرم .؟ برو کوله ام را بیار .حتما چیزی در کوله اش داشت .مجسمه ،کتاب ، پاپوش یا هر چیز دیگری ....
بعد ها هر کسی زندگی ما رو میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سر سختی و غرور چنین خصوصیاتی داشته باشد .
امین همیشه میگفت : " مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشد و در داخل خونه موش "
موضوع این نبود که بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم .
خودش با محبت مرا به اسارت خودش دراورده بود .واقعا در مهربانی سیاست داشت .
آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی برای مهمانی خانه مادرم میرفتیم عادت کرده بودم پائین پایش کنار مبل بنشینم .هر چه میگفت بیا روی مبل بنشین من راحت نیستم .میگفتم : من اینطور راحتترم .امین میگفت :" یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر، شان ،
شعله نیست ."
راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد .
همراهان گرامی ما رو در قسمتهای بعدی این خاطره همراهی کنید 💐
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 9⃣
معمولا سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم .بسیاری از کارها را با هم انجام میدادیم .حل جدول ، دیدن فیلم ، دوستانش به خاطر دارند که امین همیشه یک کوله پشتی سنگین با خود به محل کار میبرد و به خانه می آورد .به او میگفتم : اگر این کوله به درد خانه میخورد بگذار اینجا بماند و اگر هم وسائل اداره است با خودت خانه نیاور .کو له ات خیلی سنگین است .
چیزی نمیگفت .یکی از دوستانش هم از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا بجا کند .
امین از آنجا که برای زمان هایش
برنامه ریزی داشت میخواست اگر در محل کارش فرصتی پیش آمد مطالعه کند تا از آن هم بی نصیب نماند .
امین روزها وقتی از اداره به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی ؟ اگر میگفتم کاری را انجام میدهم میگفت :" نمیخواهد بگذار کنار ، وقتی آمدم خانه با هم انجام می دهیم ." میگفتم مثلا چیزی نیست فقط چند تکه ظرف است ." میگفت : خوب همان را هم بگذار وقتی آمدم خانه با هم میشوریم .
مادرم همیشه به او میگفت : " با این بساطی که شما پیش میروید همسرت خیلی تنبل میشود ." اما امین میگفت :"
همسرم که کلفت من نیست .او رئیس من است ."
به خانه که می آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت .و میگفت :" سلام رئیس"
عادت داشتم نهار را منتظرش بمانم .صبحانه را دیرتر میخوردم .
اوایل به امین نمیگفتم که نهار نخوردم .ناراحت میشد .وقتی به خانه می آمد باهم نهار میخوردیم .حدود ساعت ۵و۴ وقت نهار ما بود .
حتی در ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید .و امین هم روزه اش را باز نمیکرد تا بیاید خانه .پیش آمده بود تا ساعت ۱۱ یا ۱۰ افطار نخورده بودیم .
***
همراهان گرامی در قسمتهای بعدی این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌸🌱
🌱
{ #رسم_شیدایـے🦋
آن شب علاوه بر پشہ و گرما ، دشمن هم لج ڪرده و نامنظم روے مقر خمپاره میریخت
وقت خواب شد ، همہ توے سنگر میخوابیدیم ربع ساعتے گذشت ، حاج مجید گفت :من با این پشہ و گرما خوابم نمے بره
میرم بیرون پشت تویوتا میخوابم!
یڪ پتو برداشت و رفت بیرون سنگر
چند دقیقه نگذشته صداے انفجار و خمپاره آمد ، بیرون دویدیم ، حاج مجید راحت پشت ماشین خوابیده بود
گفتم حاج مجید بیخیال شو ، یہ بلایے سرت میاد ، من نمیتونم جواب پس بدم بیا داخل ، گفت نہ نگران نباش اینجا براے من اتفاقے نمیافتہ، سهم من جاے دیگہ و زمان دیگہ ست
بعد هم راحت در بادے ڪہ مے وزید پشت ماشین خوابید،
تا صبح هر خمپاره اے ڪہ مے آمد و دلم میریخت و از سنگر بیرون میدویدم اما حاج مجید راحت خوابیده بود ، اصلا این خمپاره ها را حساب نمیڪرد،صبح چند تا ترڪش بہ بدنہ ماشین نشستہ بود اما حاج مجید با آن اطمینان خودش راحت خواب خودش را ڪرد
|#شهید_مجید_سپاسے|🦋
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطره_طنز
😊صدای خروس، سگ، الاغ...😊
شلمچه بودیم!
شیخ اکبر گفت:« امشب نمیشه کار کرد. میترسم بچهها شهید بشن».
تو تاریکی دورِ هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمیشد. انگار بیابون ارواح بود. فاصلهمون با عراقیا خیلی کم بود؛ امّا هیچ سروصدایی نمی اومد.
دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود، گفت: یک، دو، سه. هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزلهای بپا کرد. هر کسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و...
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد؛ پوتینارو گذاشتیم زیر بَغََلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما میدویدیم و عراقیا آتیش میریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم.
عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهيد_زنده_بىادعا
#و_رفتگر_محله....
🌷میگفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم میبرد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پلهها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است.
🌷جانباز، شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمیتوانست زنگ بزند، و نمیخواست مزاحم همسایهها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل.
🌷به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آنها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچ وقت هیچ کس نمیبیندش. من که از انقلاب حقی ندارم.
🌷....برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!
❌❌ هيس! از سفره انقلاب نخواستند!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#ماجراى_روى_تخت_بيمارستان....
🌷دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود. حاجی را بی هوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون.
🌷میگفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد. نیروها را جمع کرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.
🌷همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است. با این که برادر بزرگترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی به من نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن روز در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام الله علیها). در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم به او فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید حاج احمد کاظمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*شــوقِ پــرواز*✈️
*خلبان شهید عباس بابایی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۹ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۵ / ۱۳۶۶
محل تولد: قزوین
محل شهادت: سردشت
🌹همرزم← *کسی که بیش از 3000 ساعت پرواز و 60 عملیات جنگی موفق داشت🌷و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود*✈️ به درخواست دوستان و نزدیکانش *برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد‼️همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت*🕊️ همرزم← روز عید قربان بود🎊 تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت : *« الله اکبر»* و سوار هواپیما شد✈️صدای او «از رادیو به گوش میرسید📼: *پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است .»*🕊️ زمان محاسبه شده تاهدف 3دقیقه بود چند لحظه بعد عباس گفت: *« الله اکبر ! الله اکبر ! می رویم به سوی نیروهای زرهی دشمن»*💥 چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت💥 *در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد*💥 او در یک لحظه احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است🕋 به آرامی گفت: « *اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»* و آخرین حرف ناتمام ماند🥀 *در نهایت او توسط نیروهای دشمن بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی🥀🖤 در ۱۵ مرداد ۶۶ روز عید قربان به آرزویش رسید*🕊️🕋
*سرلشکر خلبان*
*شهید عباس بابایی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊