eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷خاطره ای از جمعی دوستان شهید 🌸🍃محور همه فعالیت هایش نماز بود.ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند.بیشتر هم به جماعت در مسجد.دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می کرد. مصداق این حدیث بود که امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند:هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره می گیرد: (برادری که در راه خدا با او رفاقت کند،عملی تازه،رحمتی که در انتظارش بوده،پندی که از هلاکت نجاتش دهد،سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه.)مواعظ العددیه ص ۲۸۱ ابراهیم حتی قبل از انقلاب،نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت می خواند.رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می انداخت،((به نماز نگوئید کار دارم،به کار بگوئید وقت نماز است.)) بهترین مثال آن،نماز جماعت در گود زورخانه بود.وقتی کار ورزش به اذان می رسید،ورزش را قطع می کرد و نماز جماعت را برپا می نمود.بارها در مسیر سفر،یا در جبهه،وقتی موقع اذان می شد،ابراهیم اذان می گفت و با توقف خودرو،همه را تشویق به نماز جماعت می کرد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابراهيم و آتش....! 🌷٤٠ كيلومتر پيشروى كرديم. اما سرهنگ بى توجه به اضطراب ما و موقعيت دشمن تا آنجا جلو رفت. طى يك كمين در محور دشت عباس، سه خودروى عراقي را منهدم كرديم و حدود ١٥ نفر از آنها را اسير كرديم و برگشتيم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه، راه را كنترل مى كرد كه گم نشويم. وقتى برگشتيم و سرهنگ گزارش كار را ارائه كرد، فرماندهان متحير مانده بودند. اين كار با هيچ قاعده اى جور در نمى آمد و سرهنگ با طرح و فكر خودش آن را به انجام رسانده بود. بدون دادن حتى يك نفر تلفات! 🌷يكى از افسران جلو آمد و با حالتى متضرعانه كه عمق حيرت و تعجب او را آشكار مى كرد، پرسيد: جناب سرهنگ من اصلاً متوجه نمى شوم. از دشمن اسير و تلفات بگيريد و سالم به موقعيت خودى باز گرديد؟! سرهنگ لبانش به خنده باز شد، دستى به صورتش كه ته ريش زبرى آن را پوشانده بود كشيد و جواب داد: اين كار من است. من يك افسر نيروى مخصوص هستم. انجام عمليات نفوذى و ضربه زدن به دشمن در خاك خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظايف اصلى من است. من كارى بيشتر از وظيفه خودم انجام نداده ام. 🌷خوب به خاطر دارم كه سرهنگ بعد از آن عمليات، تصميم داشت چند عمليات ديگر از اين دست انجام دهد اما به دليل فقدان نيرو ميسر نشد. راستش ديگر هيچ افسر و درجه دارى حاضر نبود با سرهنگ همراه شود. آدم غريبى بود، آرام، كم حرف و همواره در حال تفكر يا مطالعه و از نظر بدنى هم بسيار ورزيده و توانمند بود. دوره هاى عالى تكاورى را پيش از انقلاب با موفقيت كامل پشت سر نهاده بود. سر نترسى هم داشت. اينكه مى گويم سر نترسى داشت بى جهت نيست، «سرهنگ نيروى مخصوص» كم آدمى نبود. همه گونه امكانات امنيتى و رفاهى مى توانست داشته باشد. اصلاً احتياجى نبود كه شخصاً وارد عرصه نبرد شود، امّا.... 🌷....امّا سرهنگ آبشناسان به هيچ وجه زير بار چنين مسائلى نمى رفت. هر جا آتش بود و خطر، بدون تأمل خود را به خط اول آن مى رساند. بارها به او گفتم: جناب سرهنگ، اين كار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است، آخر نيازى نيست شما شخصاً خود را به خطر بيندازيد، شما فرمانده هستيد، اگر كشته يا اسير شويد، خيلى به ارتش و حيثيت آن لطمه مى خورد. اما سرهنگ گوشش بدهكار نبود و هميشه جواب مى داد: مگر حضرت ابراهيم آگاهانه پا در ميانه آتش نگذاشت، مگر من از او بزرگتر و بهترم؟! 🌹خاطره اى به ياد سرلشكر شهيد حسن آبشناسان راوى: رزمنده دلاور محمدعلى صمدى 📚 مردان دشت نور 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅آقای زورو (zorro) جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌. فقط‌ یک‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد. نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادکند. ❗️از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد. لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد. هر پوتینی‌ که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌... 🔺او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوخ تر بود، وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟" 🔻و گاهی‌ هم می‌گفت‌: "آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌." 🌸بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد، یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟ زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌.😔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【 زندگی به سبک شهدا 】🔖 شهیدرحیمی از ویژگی‌های اخلاقی و شخصیت و معنوی خاصی برخوردار بوده است و رعایت ادب،حفظ حرمت دوستان،گفتن یا زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مڪالمات تلفنی‌اش به جای سلام و خداحافظی ـ اقامه نماز اول وقت زبان و خاص و عام بوده است ایشان بسیار انسان محجوب صبور و مهربان بودند و در فضای خانواده یڪ الگو برای دیگر فرزندان بود.ایشان همیشه با همان لبخند زیبای‌شان به پدر و مادر خود احترام و دست‌هایش را با رضایتی ڪامل و عشقی‌ خاص می‌بوسید. شهید علاقه و تعصب خاصی نسبت به اهل بیت (ع) به خصوص حضرت‌زهرا (س) داشتند و در هر ڪاری از این بانوی ڪریمه مدد می‌جوستن و ذڪر یا زهرا (س) را همیشه بر لب داشتند. ایشان همیشه لبخندی ملیح و زیبا به لب داشتند و ظاهری دلنشین و باطنی پاڪ. شهید شیفته‌ و دل‌باخته‌ قدوم مقام معظم رهبری بوده‌اند و همیشه نگران حالات حضرت‌آقا بودند و به همین دلیل می‌توان او را به حق از جوانان نسل سوم انقلاب نامید. ایشان طبق عادت دیرینه خود به دیدار خانواده‌های شهدا در روستا‌های محروم می‌رفتند و برایشان مواد غذایی و غیره تأمین می‌ڪرده و بسیاری از این ڪارهای شهید بعد از شهادت‌شان آشڪار شد و بیشتر کارهای‌شان را فی سَبیلِ اللّهِ انجام می‌دادند. [ + شهید حجت الله رحیمے ..🌱 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷از شهدا خجالت مےڪشم 🔶 یڪ شب موقع دعاے توسل، صداے ناله‌هاے آن برادر به قدرے بلند بود ڪه باعث قطع مراسم شد. او از خود بے خود شده بود و حرف‌هایے را با صداے بلند به خود خطاب مےڪرد. 🔷مے‌گفت:‌ «اے خدا! من ڪه مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولےتو خودت مرا بهتر مے شناسے… من چه خاڪے را سرم ڪنم؟ اے خدا!» 🔶سعے ڪردم به هر روشے ڪه مقدور است او را ساڪت ڪنم. حالش ڪه رو به راه شد در حالے ڪه اشڪ هنوز گوشه ے چشمش را زینت داده بود، گفت: «شما مرا نمے‌شناسید. من آدم بدے هستم. خیلے گناه ڪردم، حالا دارد عملیات مے‌شود. من از شما خجالت مےڪشم، از معنویت و پاڪے شما شرمنده مے‌شوم…» گفتم: «برادر تو هر ڪه بوده‌اے دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستے. تو بنده ے خدایے. او توبه همه را مےپذیرد…» 🔶نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت ڪه در چشم ما نگاه ڪند. گفت: «بچه‌ها شما همه‌اش آرزو مےڪنید شهید شوید، ولےمن نمے‌توانم چنین آرزویےڪنم.» تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: «براے چه؟ در شهادت به روے همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو ڪرد.» او تعجب ما را ڪه دید، گوشه‌ ے پیراهنش را بالا زد. از آن چه ڪه دیدیم یڪه خوردیم. تصویر یڪ زن روے تن او خالڪوبے شده بود. 🔷مانده بودیم چه بگوییم ڪه خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از ڪارهاے خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلے دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام ڪه اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیڪر من چه بسا همه ےشهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها ڪه از ما بدتر بودند…» 🔶بغضش ترڪید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل مے‌سوخت و اشڪ مے‌ریخت. دستے به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ «برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.» سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهے ڪشید و گفت: «بچه‌ها! شما دل پاڪے دارید، التماس‌تان مےڪنم از خدا بخواهید جنازه‌ اے از من باقے نماند. من از شهدا خجالت مےڪشم… .» آن شب گذشت. حرف‌هاے او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه مے‌خوردیم. دل با صفایے داشت. یقین پیدا ڪرده بودیم ڪه او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. 🔷شب عملیات یڪے از نخستین شهداے ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ے خمپاره مستقیم به پیڪرش اصابت ڪرد. او براے همیشه مهمان اروند ماند. راوے:محمد رعیت 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ *شهیدی که جسمش پُلی شد برای عبور رزمنده ها*🥀 *شهید حسین بخشنده*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۳ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۵ / ۱۳۷۸ محل تولد: یزد محل شهادت: یزد 🌹دوست← *پیشانی مادر را می‌بوسید؛ و مقید بود که ثواب مکه دارد🕋 نماز شب را مرتب میخواند*📿 در عملیات متعددی شرکت و بارها مجروح گردید🥀 اما هر بار پس از بهبودی مجدداً به مناطق مراجعت می‌کرد🌷 *در عملیاتی خود را روی سیم‌های خاردار خواباند🥀تا همرزمانش به‌راحتی بتوانند از مسیر موردنظر عبور کنند*🥀او در عملیات والفجر مقدماتی *از ناحیه گوش چپ و سر و در عملیات فاو از ناحیه کمر و پا دچار موج گرفتگی شد*🥀در عملیات کربلای پنج به‌شدت مجروح شیمیایی شد *به‌طوری‌که چندساعتی او را در پلاستیک پیچیده و در سردخانه گذاشتند🥀اما هنگام حمل او، متوجه حیاتش شدند؛ و بلافاصله به بیمارستان آیت‌الله طالقانی انتقال دادند.*🏥 پس از بهبودی نسبی و به‌رغم ممانعت پزشکان معالج مجدداً به جبهه شتافت🕊️ و در عملیات بیت‌المقدس دو و هفت شرکت کرد🌷 *از ناحیه شکم و بازو قفسه سینه و شُش‌ها آسیب‌دیدگی شدید داشت🥀وترکش‌های متعددی در بدنش باقی‌مانده بود*🥀سرانجام *براثر شدت جراحات و پس از تحمل سال‌ها درد و رنج*🥀🖤 به درجه شهادت نائل آمد.🕊️🕋 *شهید حسین بخشنده* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 ببینید دغدغه‌ی این آقا داماد شهید چقدر زیباست... به درخواستِ خودم مهریه ‌ام شد تفسیر المیزان. جایِ آینه و شمعدان، دورتا دورِ سفره ‌ی عقد رو کتابِ تفسیرالمیزان چیدیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمون میداد، می‌ارزید به شگونی‌که آینه و شمعدان می‌خواست داشته باشه. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ، ولی فتح الله نذاشت پخت کنیم! می‌گفت: حالا که این همه آدمِ ندار و گرسنه داریم، چطور شبِ عروسی چنین غذایِ‌گران‌قیمتی بدهم؟!!! برنج‌ها را بسته‌بندی کردیم و به خانواده هایِنیازمند دادیم. وقتی برنج‌ها رو می‌دادیم، فتح الله بهشون می گفت: این هدیه ی امام خمینی است... 📌خاطره‌ای از زندگی خبرنگار شهید فتح‌الله ژیان‌پناه 📚منبع: کتاب « خدا بود و دیگر هیچ نبود» ، صفحه ۴۰ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
خاطره جالب سردار باقرزاده از جانمایی محل دفن شهید گمنام در مرکز آموزش فنی و حرفه ای مازندران و ساخت سقا نفار برای مزار شهدا درمحوطه مرکز آموزش فنی حرفه ای مازندران(ساری) برای جانمایی محل تدفین شهدای گمنام کمی پرسه زدیم ، محل خاصی نظرم راجلب نکرد، فقط یک ساختمان زیبایی درمحوطه بود، باخودم گفتم " این ساختمان حتما کولر خوبی دارد فعلا بریم اونجا خنک شویم تا بعد تصمیم بگیریم" رفقا پیشنهاد ورود به داخل ساختمان که متعلق به مجموعه آموزش هتلداری مرکز بود را پذیرفتند وبه اتفاق واردساختمان شدیم، درابتدای ورود خانم جوانی که بعدا متوجه شدیم دخترشهیدی هستندازما استقبال کرد، و سپس دربحث جانمایی مکان تدفین شهدای گمنام شرکت کرد،ازاینکه تصمیم گیری نهایی دردفتر کار دخترشهیدی انجام می شود خوشحال شدم وآنرا بفال نیک گرفتم، نقطه ای که دربازدیداولیه درذهن داشتم را با مسئولین مجموعه ودیگر همراهان مطرح نمودم بالاتفاق پذیرفتندو بطور جمعی راهی محل مورد نظر شدیم، درحین عبور ازمحوطه مرکز یادشده ، متوجه شدم، فردی که مسئول همراهی وتصمیم گیری ازسوی مجموعه است با آقایی که از کارمندان مجموعه ودرحال خروج از مرکز بود خوش وبش کرد ، وبعد به من گفت: ایشان استاد کارنجاری درجه یک کشوراست! بلافاصله گفتم : نگذار برود و بگو همراه ما بیاید، او هم به ما ملحق شد وبعد دسته جمعی درمحل پیشنهادی تدفین شهداء حاضر شدیم، پس از طی مراحل کارشناسی لازم واعلام قطعی محل تدفین شهداء واهدای سلام به سالارشهیدان ، رو بسوی استاد کار نجاری کردم وبه او گفتم " ازشما می خواهم برای شهدایی که دراین مکان دفن می شوند یک سقا نفاری بسازی" با گفتن این جمله دیدم : بشدت منقلب شده ودرحالی که موهای سیخ شده روی دست خودش را نشان می داد گفت : خیلی عجیب است!! راستش من ازمدت ها قبل دراین فکر بودم تا به رئیس مرکز فنی حرفه ای بگویم که اجازه بدهد من در این نقطه یک سقانفاری بسازم وحتی می خواستم بگویم : چوب آن هم توسط یکی از دوستانم که از خانواده شهداء هستند تامین خواهد شد وشما فقط اجازه ساخت چنین بنایی رابدهید واکنون شما به من می گویید " دراینجا برای شهدای گمنام سقا نفار بسازم" بحمدالله با همت استادکار و دیگر مسئولان مرکز درمدت کوتاهی سقانفار زیبایی بعنوان یادمان شهدای گمنام مرکزآموزش فنی حرفه ای مازندران ساخته شد وبرگی دیگر از کرامات شهیدان رخ نمود! روحشان شاد وراهشان پر رهرو باد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷دستور عجیب سرتیپ عراقی برای یک شهید🌷 راوی: حسن یوسفی 🔸«یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که ان شاءالله ما تا ۴۵ روز دیگر می‌رویم ایران. در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم. به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات، چه کار بکنی؟ گفت:«من با شما نمی‌آیم. چون قبل از آزادی می‌میرم. شما در این اردوگاه برای من چهل روز عزاداری می‌کنید. جنازه‌ام را دور اردوگاه تشییع می‌کنید.» بچه‌ها در جوابش گفتند: «همه حرف‌هایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم. تشییع جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم. ضمناً این بعثی‌ها برای آقا امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمی‌گذارند عزاداری کنیم، چطور می‌خواهند بگذارند برای تو عزاداری کنیم؟» 🌷سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت...در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاه‌ها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمی‌دانم چطور شد که آن ژنرال عراقی گفت: برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازه‌ی اسیر اقدام نمی‌کرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم. 🌷همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:«لا بالموت...هذا شهید... والله الاعظم هذا شهید...» دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت: « برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید.» او که این‌ها را می‌گفت بچه ها گریه می‌کردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟ جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر می‌رویم. گفت: شما از کجا این حرف را می‌زنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت: «اگر او گفته پس درست است.» 🔶🔸سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.🔸🔶 📖 سیری در زمان - جلد سوم - صفحه ۵۴۵ الی ۵۴۶ 🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹مقتل عشق🌹 🌷 پنج شش سالش بود. کنارم نشست و گفت ننه چرا امام حسین شهید شد, چرا حضرت زینب را به اسیری بردن؟ شروع کردم از اقا اباعبدالله و جریان کربلا و هفتاد دو شهید و حضرت زینب هر چی بلد بودم براش گفتم. اشک تو چشماش پیچیده بود و شروع کرد بلند گریه کردن. با هق هق گفت:ننه تو چرا نرفتی کمک امام حسین! چهارده, پانزده سال گذشت. حالا بهروز سرباز شده بود. مخالف جبهه رفتنش بودیم. گفت:مامان, کشور ما الان توی دهن دشمنه, من باید برم. رفت جبهه بستان. مدتی بعد امد. حال غریبی داشت, با همه اقوام و اشنایان خداحافظی کرد.(بعد ها فهمیدیم برای یک عملیات شهادت طلبانه داوطلب شده بود و می دانست دیدار اخر است) روز رفتن, غسل شهادت کرد. از زیر قران ردش کردم. چند قدمی رفت و برگشت. گفت ننه, یادته یه روز قصه امام حسین و حضرت زینب برام گفتی و من اشک ریختم! گفتم ها بله. گفت ننه, امروز من امام حسین هستم, تو حضرت زینب! دلم ریخت. گفتم این چه حرفیه! گفت جایی که من می رم یا شهادته, یا جراحته یا اسارت! گفتم پس نه شهید شو,نه زخمی. خواستی اسیر شو که بدونم یه روز بر میگیردی! دست گذاشت جلو دهنم. گفت ننه, این چه دعایه, بگو اگه لایق باشی, که هستم, شهید بشی! گفتم هر چی خدا بخواد.سپردم به حضرت ابوالفضل, فدای حضرت علی اکبر. ان شاالله دشمن رو بیرون می کنی و بر می گردی. خداحافظی کرد و رفت. چهار روز گذشت. سلام نماز می دادم.چشمم را بستم و باز کردم, دیدم بهروز در خون خودش می غلطد. دستم را بهم زدم و بلند گفتم بچه ها, بهروز شهید شد. گفتن این چه حرفیه, گفتم من بچم رو دیدم شهید شد. سریع رفتم مخابرات زنگ زدم منطقه نتیجه ای نگرفتم. زنگ زدم شیراز به خواهرش گفتم بیا که داداشت شهید شد. یکی دو روز بعد خبر شهادت بهروز را اوردن. به امام حسین گفته بودم, اگه شهید شد, جنازش برگرده که طاقت دوریش ندارم, سه چهار روز نگذشته اوردنش. گفتند بیا ببینش, گفتم من بچم را دادم فدای علی اکبر حسین(ع), نمی خوام ببینمش! بعد تشییع دیدم چیزی را از من پنهان می کنن. قسمشون دادم چیه. یک پارچه سفید و خونی اوردند که از لباس بهروز بیرون کشیده بودند. بهروز روی ان نوشته بود:مادرم زحماتت را نتوانستم جبران کنم اجرت با حضرت زهرا(س), پدرم با ان دستان پینه بسته ات زیاد زحمت کشیدی و نتوانستم جبران کنم, اجرت با امیرالمؤمنین... ☝ راوی:خانم پیرایش, مادر شهید مبارک پور 💐🌾🌷🌾💐 هدیه به شهید بهروز مبارک پور صلوات,,شهدای فارس ↘ تولد:۱۳۴۰/۷/۱۴-کازرون شهادت:۱۳۶۰/۹/۹ کاکو لبخند 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹مقتل عشق🌹 🌷 براي چندمين بار بود که اعزام مي شد اما اين بار حال و هواي ديگري داشت خودم هم منقلب بودم سه يا چهار مرتبه از من خداحافظي کرد و هر بار مرا در آغوش گرفته و حلاليت مي طلبيد... بعد از کربلای 5 بود. خبری از امان نبود. شایعاتی می شنیدم که شهید شده اما هیچ کس تأیید نمی کرد. امان نوجوان بود که به جبهه رفت. يک شب با خداي خود خلوت کردم و متوسل شدم به نوجوان کربلا حضرت قاسم ابن الحسن(ع). دو رکعت نماز حاجت خواندم و زياد گريه کردم تا خبری از امان بشنوم. ... ديدم نوري عجيب از شيشه ها وارد شد. روي ديوار اتاق قرار گرفت و به تدريج عکس امان الله در داخل آن تکه نوراني نمايان شد و چهره خندان امان را به وضوح مي ديدم! برايم يقين شد که امان شهيد شده و جنازه اش خواهد آمد.  دو ماه بعد جنازه اش آمد. 📚 راوی پدر شهید تولد:۱۳۴۷-سوریان-بوانات شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹-شلمچه-کربلای۵ 🌷🌷🌷کاکو لبخند🌷🌷🌷 شهید_امان_الله_عباسی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | ما فرزندان کسانی هستیم که در راه دفاع از مرزهای وطن جز زیبایی، چیزی ندیدند. وطنی که ما شرم داریم انرا رها کنیم هر چقدر تهدید هم باشد. 🗜 و 👌 🎙 💯 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ *سرداری که با پیکرش معبر را باز کرد*💫 *سردار شهید علی کفایی شیرمنش*🌹 تاریخ تولد: ۸ / ۱ / ۱۳۳۳ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱ / ۱۳۶۲ محل تولد: تهران محل شهادت: ابوغریب 🌹همرزم← *رزمندگان گردان النصر در ساعات پایانی شب به پشت میدان مین رسیدند*🥀 عمق زیاد میدان مین و اتفاقاتی که در آن افتاد حدود 4 ساعت طول کشید🥀 *تا به انتهای معبر و به کانالی رسیدند که مملو بود از سیم خاردار حلقوی*🥀علی معطل نکرد داخل کانال شد و *دو تا لوله اژدر بنگال رو سر هم کرد و زیر سیم خاردارهای داخل کانال گذاشت* هیچ راهی نبود اما باید راه باز می‌شد تا رزمنده ها عبور می‌کردند⬅️ علی یک نارنجک بیشتر همراهش نبود *فقط ده‌ها کیلو مواد منفجره بود و گوشت و پوست و استخوان علی!*🥀علی نارنجکش را از کمر باز کرد و ماسوره چاشنی را خارج کرد و داخل اژدر بنگال گذاشت *و با دو دستش چاشنی رو به مواد محکم کرد* و بعد اهرم ماسوره را رها کرد و شِمرد الله..محمد..علی..فاطمه..حسن..حسین..🕊️ *صدای انفجار به گوش رسید💥 معبر از سیم خاردار خالی شد و او با بدن قطعه قطعه شده به معراج رفت🥀با شهادت او قفل معبر شکست و مسیر باز شد* و بچه ها به قلب دشمن زدند🌷 *او با پیکر خود سه کیلومتر راه را برای رزمنده ها باز کرد💫 پیکری که قطعه قطعه شد*🥀🖤 و به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️🕋 *سردار شهید علی کفایی شیرمنش* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا