utf-8''آخرین پرواز.mp3
6.19M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 1️⃣ : آخرین پرواز
دختر شهید مدافع حرم حسین محرابی و حاج قاسم سلیمانی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419094.mp3
7.07M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 2️⃣ : اقدام سریع
📜داعش بنا دارد در اربعین سال 93 به زائران ایرانی حمله کند اما ...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خانواده سامانلو در حین مرتب کردن وسایل شهید، با دست نوشته ای از وی مواجه شدند که پشت یکی از عکس های قدیمی و قاب شده اش در سن ۱۳ سالگی، الصاق شده بود. در این دست نوشته وصیتی از این شهید بزرگوار با دست خط خودش دیده می شود. نکته جالب اینکه او در این وصیت، خود را شهید معرفی می کند.
در این دست نوشته آمده است:
عکس دوره اول راهنمایی شهید سعید سامانلو است که خداوند از سر تقصیراتش بگذرد و بر او رحم کند که در این دنیای وانفسا چیزی جز خوردن و خوابیدن نفهمید و رفت ولی برای
رضای خدا او را از یاد نبرید و برایش دعا کنید و طلب مغفرت نمائید که نیازمند دعاهای شماست
عزیزانم توصیه ای می کنم توصیه ای که خداوند فرموده و رسولش بازگو کرده و ائمه اطهار بر آن تاکید داشته اند و آن چیزی نیست جز اتقوالله…
از خدا بترسید و تقوی پیشه کنید و حتی خداوند خود را در قرآن متقی معرفی می کند
امید روزی که یار ظهور کند و جهان را مملو از عدل و داد کند
شهید فی سبیل الله
العاصی الاحقر هیچ بن قنبر بن هیچ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹ساده زیستی 🌹
نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
⚘⚘
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
⚘⚘
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
⚘⚘
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.
⚘⚘
(حاج همت به روایت همسر)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
⚘⚘اخلاص⚘⚘
روز سوم عمليات بود. حاج همت هم ميرفت خط و برميگشت.
⚘⚘
آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.
⚘⚘
مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.
⚘⚘
سرم به دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود.
⚘⚘
اخلاص- حاج ابراهیم همت
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🌷بسم رب الشهدا🌷 ⚘چمران به روایت همسر⚘ (قسمت سیزدهم) مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دی
🌷بسم رب الشهدا🌷
⚘چمران به روایت همسر⚘
(قسمت چهاردهم)
چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند
آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند.
مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ، می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند .
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .
آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟
مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.
گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟
گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند .
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت پانزدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
به محض اینکه وارد می شد، بچه ها دورش را می گرفتند و از سر و کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان، دوست شان و هم بازیشان بود. غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند. با شادی شان شاد بود و به اشک شان بی طاقت. کم تر پیش می آمد که ولوی قراضه ی غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد، بچه ها را بغل می گرفت، صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه ی اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه، نمی شناسم. مهم این است که این بچه شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ی ظلمی است که بر شیعه ی علی رفته.
ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگ های داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت. می گفتند چمران لبنانی نیست، از ما نیست. خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بدگویی می کردند. هر چند آقای صدر به شدت با آن ها حرف می زد. می گفت من اجازه نمی دهم کسی راجع به مصطفی بدگویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کم تر کسی می توانست درک کند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊