🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت پانزدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
به محض اینکه وارد می شد، بچه ها دورش را می گرفتند و از سر و کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان، دوست شان و هم بازیشان بود. غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند. با شادی شان شاد بود و به اشک شان بی طاقت. کم تر پیش می آمد که ولوی قراضه ی غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد، بچه ها را بغل می گرفت، صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه ی اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه، نمی شناسم. مهم این است که این بچه شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ی ظلمی است که بر شیعه ی علی رفته.
ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگ های داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت. می گفتند چمران لبنانی نیست، از ما نیست. خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بدگویی می کردند. هر چند آقای صدر به شدت با آن ها حرف می زد. می گفت من اجازه نمی دهم کسی راجع به مصطفی بدگویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کم تر کسی می توانست درک کند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419100.mp3
6.62M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 3️⃣ : سردار سامراء
📜تلاش مدافعین حرم برای جلوگیری از ورود داعش به سامراء
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419096.mp3
7.08M
هر چند وقت یه بار تماس میگرفت ،
چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود ،
بهش گفتم : مادر نمیای؟؟
گفت : مامان از تو انتظار نداشتم !
خیلی ازش عذر خواهی کردم ...
گفت : مامان من نمیتونم بیام . با چه رویی برگردم ؟چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟..
تو خواب دیدم شهید شد و افتاد ، من بغلش کردم . سریع همه رو بیدار کردم گفتم : صالح شهید شده
همه گفتن نه آروم باش ایشالله که چیزی نیس
روز بعد که خبر شهادتشو دادن دیدم همون ساعتی که من خوابشو دیدم شهید شد.
همه دعام این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت نداشتم ...
به روایت والده مکرمه شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیری
شهدا شرمنده ایم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#امضای_شهادت
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: " رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است."
آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟
گفت: مادر! امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم.
بهش گفتم اگه تو #شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم....
مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: مادر خدا هست...
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_ارباً_اربا
#علی_اکبر_فاطمیون
📚برگرفته از کتاب فاطمیون
4_5868533782998419100.mp3
6.62M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 4⃣ : سردار سامراء
📜تلاش مدافعین حرم برای جلوگیری از ورود داعش به سامراء
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5877600497614980995.mp3
7.66M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
#قسمت 4️⃣ : پیروزی بزرگ
📜تلاش مدافعین حرم برای آزاد سازی شهر القصیر 23 می 2013
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
📢اطلاعیه
بسم رب الشهدا والصدیقین
بمناسبت اولین سالگرد سربازان سپاه اسلام
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
{رحمه الله علیها}
📌ختم میلیونی
جهت شادی ارواح مطهرشان
#صلوات #نیم_یا_یک_جز_قرآن_کریم #زیارت_عاشورا #زیارت_ال_یس #حدیث_شریف_کسا
به صورت مجازی برگذار می گردد.
💬⬅️توجه
به هر میزانی که می خواهید به این شهیدان والامقام ختم ها را هدیه کنید میزان ونوع ختم را به آی دی پیام دهید.
مثلا;1مرتبه زیارت عاشورا،100صلوات
@khademolreza_8
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#نشر_حداکثری
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پانزدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) به محض اینکه وارد م
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت شانزدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
آقای صدر به من می گفت می دانی مصطفی برای من چی هست؟ او از برادر به من نزدیک تر است، او نفس من، خود من است. الفاظ عجیبی می گفت درباره ی مصطفی. وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می شد، همه ی توجهش به او بود. دیگر کسی را نمی دید. حرکات صورتش تماشایی بود؛ گاهی می خندید، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافات شان بود.
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کرده اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید. خدا به شما بزرگ ترین چیز در عالم را داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم من قدرش می دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف مرا قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینی، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی او است به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می خورد که کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و از فقیر و بی کس بودنش. امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیش تر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه ی جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوان های سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را این جا گذاشته اید؟ مصطفی می گفت من به کسی نمی گویم این جا بماند. هر کس می خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او این جا نمانده ام. تا بتوانم می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند. آن قدر این حرف ها را با طمانینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی که خانه ی ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره ی زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته ی گریه اش را هم می شنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری زیبا می گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه ی این ها زیبا می بینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من می گویید نگاه کنید چه زیبا!؟
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت هفدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همان طور که تکیه داده بود، گفت این طور که شما جلال می بینی، سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. این ها که می بینید شهید دادند، زندگی شان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید. این همه اتفاق ها که افتاده، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلب شان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است، اما دردهایی که برای خدا است، خیلی زیبا است. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آمد، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید، اشکش سرازیر می شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که من به ملکه ی مرگ حمله می کنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می کند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است.
هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می گفتم خب حالا که محافظ نمی برید، من می آیم و محافظ شما می شوم. کلاشینکف را آماده می گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند، تیراندازی می کنم. می گفت نه! محافظ من خدا است. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد بر چیزی، نمی توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران، به اهواز و کردستان آمدیم هم.
یاد حرف امام موسی افتاد شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید. خدا بزرگ ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگ ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ ترین سعادت ها بزرگ ترین رنج ها را هم در خودشان داشته باشند.
مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او ... چشم هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند ... ایران ... خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چطور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور، در تمام راه که رانندگی می کردم، اشک می ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیت ها می آمدند لبنان به موسسه؛ شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند. می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است. یک بار مصطفی می خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه مان خوش حال شدیم، جشن گرفتیم. ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد به ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت ما داریم می رویم ایران. با بعضی شخصیت های لبنانی بودند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خاطره ای شنیدنی از سردار دلها
سردار سلیمانی چون شناخته شده بود لازم نبود در فرودگاه از گیت بازرسی کنترل و رد شود . اما آنقدر فروتن وخاضع بود که همه ی مراحل را طی می کرد .
از آنجایی که تمام بدنش پر از ترکش بود .هنگام عبور وکنترل در مقابل دستگاه که قرار می گرفت به دلیل وجود تر کش ها سیستم دستگاه قاطی می کرد وصدا می داد . در این باره سردار سلیمانی می گوید : گاهی جای ترکش ها چنان آزارم می دهد که امان ازم می گیرد. دوستی دارم که وقتی مرا این چنین می دید یک قرصی برایم آورد.که در هنگام شدت درد ان را می خورم کمی آرام می شوم .
گاهی که منزل پدرم در قنات ملک می رفتم وپیر زنان وپیر مردان از درد پا وزانو وبدن می نالیدند ، از آن قرص به آنها می دادم تا کمی تسکین یابند . سردار با لبخندی ادامه می دهند وقتی که قرص تمام می شد ودرد انها دوباره به سراغشان می آمد .می آمدند منزل پدرم ومی گفتند از قرص های حاج قاسم داری به ما بدهی .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍁 یک روز مادر شهیدان علیرضا و بهزاد جعفری نژاد منزل ما آمدند،
مادر شهید خیلی ناراحت و دل شکسته بود، 💔
دستان خسته اش را گرفتم، گفتم: چی شده مادر؟
گفت: یکی از همسایه ها بهم گفته عکس پسرای شهیدت را از سردر ورودی آپارتمان بردار، شاید یه همسایه ای راضی نباشه!!😳
دلم گرفت از این همه بی معرفتی!! 😔
مادر گفت : عکس پسرام را برداشتم💔.
با ناراحتی گفتم:« چرا مادر؟! حالا اون آدم حرف بیجایی زده، ما مدیون شما و شهدا هستیم، خواهش می کنم عکس ها را دوباره بگذارید.»🙏
هر چی اصرار کردم فایده ای نداشت دلش راضی نشد.😓
گفتم: مادر عکسشون را بدید من بگذارم در فضای مجازی ، همه ببینند. رفت و با ذوق عکس ها را آورد.❤️
تصاویر این دوشهید بزرگوار تقدیم حضورتان🌹🌹
همه ما زندگی مون را مدیون شهدا و مادر شهیدان هستیم...🙏🌹
مدیون تک تک لحظات دلتنگی مادر، لحظات تنهایی... 💔
اگه نمی توانید دردی از مادر دل خسته شهیدان بردارید، لطفا سنگی بر قاب دلش نزنید..❗️
حتما دل مادرشون با نشر این پیام و یاد پسران شهیدشان شاد میشه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
جراحی که رگهای شهید را بوسید،
... چند دقیقه بین شهدا گشتند تا اینکه یک جنازه را روی خاک، روبهروی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگهای گلویش پیدا بودند.
دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگهای گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد...
این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانسهای خط مقدم جبههها با انجام سختترین و حساسترین عملهای جراحی، جان رزمندههای بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقهها وابسته بود، نجات داد.
... در گلستان شهدای نجفآباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند.
وقتی پیکر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را اینجا توی این قبر به خاک بسپارید.
دکتر گفت: چرا پسرم؟!
جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شبهای جمعه میآمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا چند دقیقهای در این چهار قبر کندهشده میخوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه میخوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همینطور. حالا مجید آمده.
بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که میخوابید، سرش را به یک طرف خم میکرد. همیشه هم میگفت: بچهها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازهی من بشود.
... چلهی مجید شده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊