رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_چهارم 4⃣ گفتند «شما چرا متوجه ن
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_پنجم 5⃣
دلم جای ديگر بود، شهادت و...
به جز اين ها، هنوز از برخورد اول حاجی دل خور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم كه بود گفتم «نه.» خودشان البته خيلی اصرار ميكردند كه حداقل با هم صحبت كنيم. من پيغام دادم «آدم كه نميخواد چيزی بخره، وارد مغازه نميشه. من
نميخوام ازدواج كنم، دليلی نداره صحبت كنم.»
بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان، اما مريضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بيش تر بچه ها حصبه گرفته بودند. من حالم وخيم شد و در بيمارستان بستری شدم. دوستان و هم گروه هايم دسته جمعی می آمدند ملاقاتم.
حاجی هم آمد. دو بار، و تنها.
سرش را كه از بالش برداشت و نيم خيز شد، همت را ديد. مثل دفعه ی قبل همان جا در قاب در ايستاده بود. كفش هايی شبيه گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوه هايش ميرسيد؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از حاج همت ميترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدری كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت.
دختر خنده اش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرماندهش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد و رفت."
وقتی برگشتم اصفهان ، فکرش را هم نمیکردم که دیگر تا آخر عمرم برادر همت را ببینم .
یک روز رفتم دانشگاه .بچه هایی که با آنها منطقه بودم سراغ من را گرفته بودند .فکر کردم لابد کاری هست و رفتم آنجا .
به آنها که رسیدم هنوز احوال پرسیمان تمام نشده بود که دیدم حاجی از در آمد تو.......
ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_ششم 6⃣
فهمیدم قرار است با ایشان صحبت کنم و خودشان این برنامه را چیده بودند .
خوب عصبانی شدم و بر خورد تندی کردم .
حاجی گفت :"شما همش از جهاد حرف میزنید ؛ فکر کردید من خشکه مقدسم ، و شما رو توی خونه زندونی میکنم ؛ نه من اصلا دوست دارم خانمم چریک باشه ، زن خونه دار نمیخوام ."
اولین بار بود که خودش رو در رو از من
خواستگاری ميكرد. گفتم «نه!» و خدا ميداند كه آن روزها اصلا نيت ازدواج نداشتم و راستش از حاجی هم
ميترسيدم، صدايش را كه می شنيدم تنم می لرزيد. اين را رويم نشد به حاجی بگويم؛ بگويم هيچ دختری با كسی كه از او ميترسد، ازدواج نميكند.يك سال بعد برگشتم پاوه. اتفاقات عجيبي دست به دست هم داد تا من بروم پاوه و نه جای ديگر. قبل از رفتن، برای هر جا استخاره كردم بد آمد، اما برای مناطق كردستان بسيار خوب آمد. من به دوستم كه هم راهم بود گفتم «فرمانده سپاه پاوه برادر همت است كه يك زمانی از من
خواستگاری كرده. من اون جا نميام.
ميريم سقز.
به دوستم گفتم وقتی رسيديم آموزش و پرورش باختران و پرسيدند كجا ميخوايد اعزام شيد، ميگويي؛ هر جا به جز پاوه! فقط همینو بگو.»يك روز بارانی سخت رسيديم باختران. از يك دست فروش دو جفت پوتين خريديم و رفتيم آموزش و پرورش. آن جا آن آقای مسئول پرسيد «خب، خواهرها كجا ميخوايد بريد؟» دوست من گفت «پاوه!» آن
بنده ی خدا هم نوشت پاوه . من زبانم بند آمده بود. به هر حال حكم را زدند و ما همان روز عصر راه افتاديم سمت پاوه. من تمام راه گريه ميكردم. آدم بعضی وقت ها نميداند گريه اش برای چيست؟ مثل دوستم كه خودش هم
نمی دانست چه طور شد كه بعد از آن همه سفارش های من، اسم پاوه را به زبان آورد.
ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
~🕊
#ماجرای_شهدا
"شهید ناصر ابراهیمیان"
🔸فرمانده گروهان میثم بود.
🔹مداحی میکرد ،شوخ طبع بود
🔸تک و تنها و زخمی، درجاده خندق جلوی ارتش عراق را سد کرد🌿
"شهید جزی"
🔹تیر توی شکمش خورده بود💔
🔸باهمان شکم پاره خودرا به
🔹تیربارعراقی ها رساند و
🔸بادست گلوله ی گداخته تیربار را به
🔹سمت بالا گرفت تا معبر را باز کند
🔸اینگونه بود که آنها لایق شهادت شدند🍃
"ما روی این چیزها کار نکردیم شاید برای شهادت دنبال چیز عجیب وغریبی میگشتیم"🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
*[طنز جبهه 😄°•√]*
*"پیشنهاد مطالعه😂👇"*
.....بعد از عملیات کربلای پنج که از حملات خبری نبود ، به دلیل رفت و آمد های ️سخت تقریبا"یک ماهی بود که حمام نرفته بودیم فقط سرمان را همونجا میشستیم....🥶🚿
یک روز با چند نفر از دوستان هماهنگ کردیم و از فرمانده ی گردان اجازه گرفتیم و گفتیم :
که ما چند نفر فردا میخواهیم برویم آبادان حمام و تلفنی بزنیم... 😁🛁☎
️چون عراق شبها همه جا را آتشباران میڪرد ما مجبور شدیم نماز صبح را که خواندیم و راه بیفتیم به طرف آبادان....
خودرویی هم که نبود😂🤦♂️
.گاهی میدویدیم🏃♂️
گاهی راه میرفتیم🚶♂️
و گاهی دولا دولا،🤷♂️
مسافتی را که آمدیم یک ماشین تویوتا آمد و ما چند نفر را که حسابی خسته شده بودیم را تا خرمشهر آورد😄✋
پس از آنکه گَشتی در خرمشهر و مسجد جامع خرمشهر زدیم برای حمام و استراحت به طرف آبادان حرکت کردیم 😉
القصه حمام را که رفتیم کار هایمان را انجام دادیم،
ساعت چهار عصر حرکت کردیم که به مقر برگردیم🤓✊
یکی از دوستان همراه ، قبل از ما آمده بود مرخصی شهرستان و برایش رفته بودند خواستگاری...👼😁💪
مدتی در فکر بود که آیا خانواده دختر خانم جواب رَد میدن یا جواب بله....🤔
وقتی آمد ایم مقر ، نامه ای از طرف خانواده اش برایش نوشته بودند📩
و به یکی از دوستانش داده بودند که به دستش برسانند
از قیافه و روحیه اش مشخص بود که جواب که خانواده دختر جواب رد بوده.....😐😂
(آخه چرا....
به ڪدامین گناه، پسر به این گلی....🤦♂️😬😂)
همان طور که قبلا هم تاکید کرده ام اول ورودی خط شلمچه و یا آخر خرمشهر ،عراق مرتب اون منطقه رو زیر آتش توپخانه و خمپاره و منورگرفته بود و امان نمیداد....💣😕
با هماهنگی یکدیگر قرار شد که با فاصله حرکت کنیم تا اگر گلوله ای کنارمان خورد لااقل همه مان صدمه نبینیم...🤦♂️😆✋
چند نفرمان یک طرف جاده وچند نفرمان طرف دیگر جاده حرکت میکردیم....😁😂
در قسمتی که ما میرفتیم یه کانالی کوچک بود ، که ما داخل کانال میرفتیم....🏃♂️
ما این طرف کانال بودیم و
به اون دوستمون که براش قبلا رفته بودن خواستگاری ، گفتیم: به محض اینکه منور خاموش شد شما زود بپرید و بیائید طرف ما داخل کانال....😉
همینطور که اون طرف دراز کشیده بود و خدا میداند که در چه فڪری بود ...
😂👈احتمالا در فڪر دختری که رفته بود خواستگاری اش و جواب رد شنیده بود ،می بود...
😁خلاصهدوستمان دوید تا به کانال بیاید یکهو بنده خدا ترقی خورد به تیر برقی که کنارش بود.....😲🙄🤦♂️😂
چون منور خاموش بود و متوجه تیر برق نشد حسابی هول ڪرده بود و ذهنش هم درگیرِ اون خانمِ بود🤭 به محض اینکه به تیر برق خورد، شوکه شد و گفت:
خــــواهــــــر، ســـلااااام..... ببخشـیــد....🥺😂✋
شـــاعـــــر در وصفِ
این خاطره میفرماید: 😂👇
(هرگز حضور حاضرِ غایب شنیده ای!!!من در میان جمع و دلم جای دیگری است🤕😂)
خــــدا میداند در آن لحضه دست هایمان روی دلمان بود اینقدر میخندیدیم که زمین زیر پایمان میلرزید....🤦♂️🤣🤣🤣🤣🤣
یعنی صدای خنده مان تا هفت آسمان میرفت....🤦♂️😂😂😂
#البته قطعا تعریف کردن خاطره بیشتر از خواندنش جذاب تر است😁😂
امیداورم از شنیدن این خاطره حسابی لذت برده باشید...😄
لبتون پر خــنـــده و
دلتون شادِ شادِ شاد😉
*#روایت شده از جناب آقای خداداد قره چاهی*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_ششم 6⃣ فهمیدم قرار است با ایشان
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_هفتم 7⃣
حاجی اما پاوه نبود، رفته بود مكه. ما جا نداشتيم و اتاقی را كه ايشان كارهای اداريش را انجام ميداد، موقتی به ما دادند تا خودشان برگشتند. تا آن وقت من در مدرسه ای در پاوه مشغول شدم. بعد از يكی از عمليات ها بود كه ما در مدرسه مان برنامه ای گذاشتيم تا يكی از برادرها بيايد درباره ی نحوه ی عمليات، موقعيت ها و شرايط آن برای بچه ها صحبت كند. مدير مدرسه حاج همت را پيش نهاد كرد. من چون با او مسئله داشتم، مصر بودم به جای او فرماندار پاوه بيايد.يك ساعت به شروع برنامه تلفن زدند كه آقای فرماندار حالشان بد است، نميتوانند بيايند. مدير مدرسه هم حاجی را كه تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود، خبر كرد. من برای اين كه با ايشان برخورد پيدا نكنم، رفتم كتاب خانه ی مدرسه كه يك زيرزمين بود.
پيرمرد سرايدار در را باز كرد و مثل دو دفعه ی قبل، از پله های زيرزمين كه خواست پايين بيايد، كف دستش را گذاشت روی كلاهش انگار ميترسيد از سرش بيفتد. بعد هم به اندازه ی دو دفعه ی قبل به خودش فشار آورد تا جمله اش را به فارسی و طوری كه من بفهمم ادا كند «آقای مدير گفتند بياييد، الان كه برادر همت ميخوان بيان، شما توی دفتر باشيد.» نميفهميدم چه اصراری هست که من هم بروم دفتر. به چشم های پيرمرد كه معلوم نبود چرا مدام از آن ها آب می آمد، نگاه كردم و غيظم رافروخوردم.
چادرم را زدم زير بغلم و بی آن كه چيزی بگويم پله ها را دو تا يكی رفتم بالا.
تقه ای به در دفتر زدم كه خودم هم نشنيدم و آن را باز كردم كه بگويم «من كار دارم، نميتونم بيام»، اما قبل از آن كه حرفی بزنم چشمم افتاد به همت. ناخودآگاه چادرم را جلوتر كشيدم. ديگر به سختی او را ميديدم. اول فكر كردم اشتباه گرفته ام.
چه قدر فرق كرده بود! سرش را تراشيده بود. لاغر و آفتاب سوخته. نگاهش زير بود مثل هميشه. جلو پایم بلند شد و به قامت ايستاد. گفت «خوش اومديد. خوب كرديد دوباره تشريف آورديد پاوه.»
فردا شب همون روز بود كه خانم يكی از دوستانشان را فرستادند برای
خواستگاری مجدد. ظاهرا برای حاجی سنگين بود كه اين كار را بكند . چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت كند.
گفت «فقط يك چيز رو به شما بگم، ايشون حتما شهيد ميشن، سر شهادتشون خيلی ها قسم خورده اند.»
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد.....🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_هشتم 8⃣
من مانده بودم چه كار كنم. خسته شده بودم. احساس ميكردم فشار زيادی به من وارد ميشود. خواب هايی ميديدم كه بيش تر نگرانم ميكرد. نيت چهل روز روزه و دعای توسل كردم. با خودم گفتم بعد از اين چهل شب، اولين كسی كه آمد خواستگاری جواب ميدهم.
شب سی و نهم يا چهلم بود كه حاجی مجدد خواستگاری كردند و من جواب مثبت دادم.
دلم گرم بود. استخاره ام آيه ای از
سوره ی كهف آمد و تفسيرش چيزی بود كه با حال و هوای من جور می آمد. «بسيار خوب است. شما برای كاری كه ميخواهيد انجام دهيد مصيبت زياد
ميكشيد، اما نهايت به فوزی عظيم دست پيدا ميكنيد .به حاجی گفتم: «خانواده ی من تيپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبی نيستند و از
سپاهی ها هم خوششون نمی آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت ميكنند، صحبت با اين ها با خود شما و ديگه اين كه من ميخوام بدون مهريه ازدواج كنم. شما وقتی ميريد پدرم رو راضی كنيد، مهر تعيين نكنيد.»
ايشان گفتند «من وقت اين كارها رو ندارم.»
گفتم «خب، شما كه وقت اين كارها رو نداريد ازدواج نكنيد. شما رو به خير و ما رو به سلامت!» و بلند شدم. حاجی گفت «درسته كه من وقت ندارم، ولی به خدا توكل دارم.» بعد مكث كرد، گفت «فقط به شما بگم خطبه ی عقد ما جاری شده. من حج كه بودم هر بار خانه ی خدا رو طواف كردم، شما رو هم كنار خودم
ميديدم. اون موقع فكر ميكردم اين نفس منه كه اين جا هم نميذاره به عبادتم برسم، ولی بعد كه برگشتم منطقه و ديدم شما اين جا هستيد، ايمان پيدا كردم كه اون، قسمت من بوده كه در طواف كنارم می اومده.» بعد ديگر چيزی نگفتند. مكثشان آن قدر طولانی شد كه من فكر كردم صحبتی نيست و بايد بروم، اما ايشان با لحن خاصی گفتند:
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
⚡️ ماجرای تحول یک زوج در مناطق عملیاتی
🔺مناطق عملیاتی و یادمانهای هشت سال دفاع مقدس، یکی از مکانهایی است که دلهای انسان را خواهوناخواه بهسوی خوبیها سوق میدهد. علتش هم معلوم است! خون شهید جز پاکی و طهارت مگر چیز دیگری با خود به همراه میآورد!؟
🔻پس بیراه نیست که گفتهاند، اگر خواهان پاک شدن دل و قلبت از کژی و سیاهیهای زمانه هستی! به شلمچه، علقمه یا طلائیه بیا تا ببینی چگونه عمق وجودت لمس میکند زیباییهای دستنیافتنی شهرهای دود و غبار را...
🔺حجتالاسلام علیاصغر قربانی، جانباز 70 درصد جبهه نبرد حق علیه کفر، که در یادمان علقمه یعنی مقتل شهدای عملیات کربلای 4 مستقر بود به بیان جلوههایی از عاشقی و دلدادگی مردم در بازدید از مناطق عملیاتی پرداخت.
🔻وی در ابتدا به بیان بخشی از فعالیتهای خود و دیگر روحانیون و مبلغین حاضر در منطقه پرداخت و اظهار داشت:
اینجا کار ما بهاتفاق دیگر عزیزان مبلغ و روحانیت در 2 بخش «روایت گری حوادث رخداده در دوران جنگ» و «روایتگری سیره شهدا» است، بهگونهای که آن افرادی که در سالهای دفاع حضور داشتند، غالباً فضای نبرد را برای مخاطبان ترسیم میکردند و دیگر روحانیون به بیان سبک زندگی و راه و سیره شهدا میپرداختند.
🔺حجتالاسلام قربانی، ادامه داد و افزود: اینجایی که ما هستیم منطقه عملیاتی کربلای 4 است. یعنی جایی که چندین شهید غواص در عملیات سال 1365 به شهادت رسیدند و چندی پیش، پس از گذشت 29 سال به آغوش گرم مردم بازگشتند.
🔻این مبلغ عرصه دینی، با اشاره به حال و هوای حاکم بر منطقه، اذعان داشت: اینجا هیچکس حالت طبیعی ندارد! همه در فضایی دیگر سیر میکنند و گویی روحشان میان آبهای همیشه جاری، به دنبال گمگشتهای میگردد! گمگشتهای که شاید با آمدنش حال و هوایشان را حسینی کند.
🔺حجتالاسلام قربانی، از استقبال مردم سخن گفت و افزود: مگر میشود جایی محل نزول فرشتگان و ملائکه الله باشد و مردم از آن غفلت کنند! اینجا همیشه مملو از عاشقانی است که آرامآرام پا در خاکهای نرم آن میگذارند و خود را به لب رود میرسانند تا با قطرههای اشک خود، نظاره کنند غروب همیشه زیبای علقمه را... و حاجت طلب کنند از غواصانی که هنوز آثار آنها در این آبهای آرام وجود دارد.
🔻وی به بیان خاطرهای از تحول یک زوج در این منطقه پرداخت و گفت: یکی از همین روزها، یک زوج جوانی که بنا به گفته خودشان برای تفریح به حوالی منطقه آمده بودند، بهطور ناخودآگاه وارد علقمه شدند.
🔹از آنجاییکه وضع ظاهری آنها بسیار نامناسب بود، یکی از مبلغین حاضر در منطقه، بهمحض مشاهده این ناهنجاری، به سراغ این زوج جوان رفته و حدود چند دقیقهای را با آنها همسخن شد.
🔺حجتالاسلام قربانی، ادامه داد و افزود: پس از گذشت حدود 30 دقیقه، این مبلغ رزمنده سالهای دفاع مقدس، از آنها خداحافظی کرد و به سراغ کار خودش رفت. من هم به حالتی کنجکاوانه به سراغ این روحانی رفتم و به او گفتم چه خبر!؟ که این مبلغ در پاسخ گفت:
🔸«فلانی همینقدر بگویم که وقتی از نحوه شهادت و قطعهقطعه شدن بچهها در این آبها برایشان گفتم، اشک از چشمان آن خانم سرازیر شد و اصرار کرد که مقداری برایش حرف بزنم! من هم برایش از فاطمه و حجاب فاطمی گفتم تا اینکه او میان حرفهایم با چشمانی پر از اشک گفت:
🔹به خدا قسم تا حالا هیچ کدوم از چیزایی که بهم گفتین رو نمیدونستم».
🔻وی در ادامه بیان داشت: شهدا اگر بخواهند همه کار میکنند! که البته عنایت شهدا بود که با زبان یک مبلغ آن زوج جوان متنبه شوند و با راه شهید و خط فاطمه آشنا شوند.
🔸این مبلغ عرصه دینی، تصریح کرد: جالبترین نکته من پس از مشاهده این ماجرا، این بود که وقتی شیخ موحدی میخواست از آنها خداحافظی کند، آن زن و مرد جوان، دل از او نمیکنند و این صحنه بسیار برای من جالب و شیرین بود که یک مبلغ تا چه اندازه میتواند اثرگذار باشد.
🔺حجتالاسلام قربانی، در پایان سخنان خود، با بیان اینکه کلیه خادمین و مبلغین حاضر در یادمان، برای خدا و پاسداشت خون شهدا، فعالیت و تلاش میکنند، اظهار داشت: خدا را شاکرم که چنین توفیق بزرگی را نصیب من و دیگر دوستانم نمود و امیدواریم در آخرت مورد شفاعت شهدا و اهلبیت(ع) قرار گیریم.
▪️منبع: خوزه نیوز yon.ir/WF45
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهـღـیدانه
در لشـگرِ²⁷ محمدرسولاللّٰہ 'ص'
برادرے بود کہ عادت داشت
پیشانـیِ شهدآ را ببوسد🍃
وقتے خودش شهید شد
بچہ ها تصمیم گرفتند
بہ تلافےِ آن همہ محـبت
پیشانےِ او را غرق بوسہ کنند
پارچہ را کہ کنار زدند
جنازه ےِ بـی سرِ او
دل همہ شان را آتش زد..💔
#شهید_محمدابراهیم_همٺ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#تلنگرانہ
به قول حاج محمود کریمی
امام زمان با نوحه وآهنگ نمیاد…
با #دل_هماهنگ میاد… 💞
بیاید همین الان برای ظهورش دعا کنیم...🤲🏻
•🤍الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🤍•
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یڪروایتعاشقانہ💍
جعبہ شیرینے رو جلوش گرفتم
یکے برداشت و گفت :
میتونم یکے دیگہ بردارم؟
گفتم : البته سید جون
این چہ حرفیه؟
برداشت ولے هیچکدوم رو نخورد
کار همیشگیش بود🥰
هر جا کہ غذاےِ خوشمزه
یا شیرینے یا شکلات تعارفش
مےکردند برمیداشت اما نمےخورد
مےگفت : برم با خانومو
بچـہ ها میخورم
مےگفت : شما هم
این کارو انجام بدین
اینکہ ادم شیرینے هاے زندگیشو
با زن و بچه ش تقسیم کنہ
خیلے توے زندگے خانوادگے
تاثیر میذاره♥️
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#حرف_حساب
⚡روزۍ جنگ به وسیله👇🏻
توپ🎱
تانڪ⛓
بمب💣
اسلحه🔫
موشڪ🚀
و آتش🔥
بود.
⚡اما جنگ امروز به وسیله👇🏻
ماهواره📡
موبایل📱
رایانه💻
اینترنت🌍
و رسانه است.💻📡
⚡روزۍ هدف از جنگ حمله به👇🏻
جان🗣♥️
خاڪ 🌫
ناموس 🧕
آب 🌊
و وطن بود🇮🇷
⚡اما امروز حمله به👇🏻
اعتقاد🚫
مذهب📙
باور🌟
و ارزش هاست.💖
روزۍ شیوه جنگ، سخت بود.
اما امروز شیوه جنگ،نرم است.
اما دشمن همان دشمن است⛔
و ما نیز همان نسل آزاده ایم...✌️🏻
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#بســم_الله...
#️شهـادت ،
معـطل من و تو نمـےمـانـد...
تـو اگـر #سـربـاز_خـدا نشوے،
دیگرے مـےشود...
#شهادت را مـےدهنـد ،
اما به #اهل_درد نه بی خیال ها ...
فقط دم زدن از #شهدا افتخار نیست !
باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، #بوی_شهدا_را_بدهد...
عـــطر بندگی خالص برای #خــدا...
#شهدایی_زیستنم_آرزوسـت...!
#شهدا_گاهی_نگاهی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔸 " در محضــر شهیـــــد" ...
دانیــال کہ دو برادر دیگرش قبــــل از او بـه شهــادت رسیدند، در نوشته هایش مےگوید:
« گنـاه هر چنـد ڪوچـک و جزئی باشد، برای غافــــل شدن ، عامـل ڪلی و بزرگـے است. هر چند گنـاه ڪوچک بہ نظرتــــان مے رسد، ولے آن را بزرگ شمـــــــارید.»
📚 مشهـد خیّــن ص 98
#شهید_دانیال_غرویـان
#شهید_غــــواص
#شهادت_شلمچه۱۳۶۵
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷شهیدی که بعد از ۱۰ سال، خون تازه از بدنش جاری شد🌷
شهید عبدالنبی یحیایی
"شهید عبدالنبی یحیایی" از شهدای شاخص استان بوشهر است که در سال 62 و عملیات والفجر 2 به شهادت رسید. پیکر مطهر وی نیز در شهر تنگ ارم شهرستان دشتستان به خاک سپرده شد.
خانواده شهید پس از گذشت 10 سال از تدفین، به دلیل نشست مزار و نیاز به تعمیر آن، ناچار به نبش قبر شدند که در این حین متوجه سالم بودن جسد مطهر شهید می شوند، به گونه ای که بر اساس شهادت حاضران، بدن شهید گرم و تازه بوده و خون نیز در آن جریان داشته است....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔸🔷🔶عکس های ماندگار🔶🔷🔸
💠سبقت از فرمانده💠
سال ۶۳ و در سد دز چه روزهایی داشتیم، آن روزها در عملیات هایی که شرکت داشتیم، اکثراً به صورت آبی، خاکی بود، به همین خاطر هم بایستی بچه ها آموزش های خاصی را در درون آب می دیدند.
یکی از روز ها، ما را به سد دز منتقل کردند تا نحوه عبور از باتلاق، عبور از رودخانه و آب با حمل سلاح و تجهیزات و نحوه ی شلیک گلوله در داخل آب و غیره را آموزش ببینیم.
در این دوره ی آموزشی همیشه با انجام مسابقات مختلف، زمینه ی رقابت بین بچه ها ایجاد می شد، به طوری که هر رزمنده ای که در آب سریع تر حرکت می کرد برنده مسابقه بود.
در عکس، همه تلاش می کنند که سریع تر به مقصد برسند، اما من یادم هست که هیچ وقت بچه ها به خودشان اجازه نمی دادند تا از فرمانده دلیرمان، پیشی بگیرند، لذا همیشه چند قدم از او عقب تر حرکت می کردیم. آن روزها گذشت، اما فرمانده شهید حاج سید جوادی در کمال دلاورمردی و در ستیز با دشمنان به شهادت رسید و ما همچنان #از_غافله_عقب_ماندیم...
📚 مرتضی توکلی، خط سرخ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
مداحی آنلاین - پایان حیات من و تو - پویانفر.mp3
3.31M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴پایان حیات من و تو ختم به خیر است
🌴این عاقبت دوستی حضرت زهراست
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_هفتم 7⃣ حاجی اما پاوه نبود، رفت
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_نهم 9⃣
«اگه من اسير شم يا مجروح، شما خيلی آزار می بينيد، باز هم حاضريد با من ازدواج كنيد؟»
گفتم «من آرم سپاه رو خونی ميبينم. من به پای شهادت شما نشسته م.»
چه قدر ادعا داشتم آن روزها! چه قدر خودم را حزب اللهی تر از حاجی
ميدانستم! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت كنیم او را قسم دادم،
گفتم: «زندگی من بايد همه چيزش برای خدا باشه. اگه لله ميخوايد با من ازدواج كنيد، صحبت كنيم.» اما حالا ميدانم، يعنی حس ميكنم كه اين ها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان
لحظه ی عقد خوشم نمی آمد، حتی بدم می آمد! يك جور توفيق بود يا رحمت، يك خوبی كه خدا خواست و به من رسيد؛ انگار سهم من باشد.
پدرم گفت «تو هر جا رفتی آبروی من رو بردی. حالا جوان مردم هر جا بره مردم ميگن جای حلقه برايش يك انگشتر عقيق صد و پنجاه توم تومنی خريده ند.» حاجی كه زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهی كرد، گفت «شما بريد حلقه تهيه كنيد، ان شاءالله بعد با هم صحبت ميكنيم.» حاجی گفت «اين از سر من هم زياده. شما دعا كنيد توی زندگی مشترك با دخترتون بتونم حق همين رو ادا كنم.» به من ميگفت: «هر بار كه ميگفتی كفش نميخوام، لباس نميخوام، خدا رو شكر ميكردم. توی دلم ميگفتم اين همونه! همون كسی است كه دنبالش می گشتم.» آخر، حاجی دست من را موقع خريد باز گذاشته بود كه هرچه ميخواهم انتخاب كنم، اما من فقط يك حلقه ی هزار تومانی برداشتم.
هيچ مراسم خاصی نداشتيم. برای عقد كه ميرفتيم، يك جفت كفش ملی بندی پايم بود و
مقنعه ی مشكی سرم بود که خانم برادر حاجی از سرم برداشت و یک روسری کرم سرم کرد و گفت مشکی شگون نداره .حاجی هم با لباس سپاه آمد، البته لباس برادرش، چون به كهنگی لباس خودشان نبود، هر چند به قد او كمی بلند بود و حاجی پاچه های شلوار را برا آن كه اندازه شود،تا زده بود. اگر كسی ايشان را ميديد، فكر ميكرد اعزام است برای جبهه.
#ادامه دارد ....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊