eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
667 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابای من رفت و جان داد... تا هم کلاسی هایم راحت بنویسند: بابا نان داد ! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
4_5926740068852040905.mp3
5.99M
📻صوت منتشر شده از شهید حججی 🔸من حضرت آقا امام خامنه ای را به اندازه امام عصر(عج) دوست دارم. 🔸قسم می خورم که تمام عمرم مدافع ارزشها و آرمانهای امام و حضرت آقا باشم. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ می خواستم از همان او
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ مادرم اصرار ميكرد «آقاهمت، بهش بگو بمونه ليسانس رو بگيره. ميگه ديگه نميخوام برم دانشگاه.» حاجی هم ميخنديد، ميگفت «من كه حرفی ندارم مادر، منتها خودش نميتونه دوری ما رو تحمل كنه.» بعدها مادرم ميگفت «يك بار كه من خيلی اصرار كردم آقاهمت بياد اصفهان، گفت حاج خانم ميخوای لقمه ی جاده ها شم؟ دو باراومدم سر بزنم تصادف پيش اومد، ماشين چپ كرد. شما چيزی نگيد، بذاريد ترمش كه تموم شد با من برگرده منطقه.» هجدهم تير، آخرين امتحانم بود. حاجی از هفدهم آمد. امتحان كه دادم و از دانشكده آمدم بيرون، تويوتا لندكروز سپاه را شناختم. حاجی كنارش ايستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خنديد. حالا ديگر قدرش را جور ديگری ميدانستم. آدم وقتی پيش خوب هاست فكر ميكند همه خوبند، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند. با خودم فكر كردم آيا زنی به خوش بختی من وجود دارد؟ و مردی به بزرگی مرد من كه بشود كنارش همه چيز را تحمل كرد؟ ديشب وقتی می خواستم سفره بيندازم، حاجی از دستم گرفت، گفت «وقتی من ميام، تو بايد بنشينی. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختی نكشی.» خودم را عبوس کردم، گفتم: «من بالاخره نفهميدم چه طور باشم؟ آن اول گفتی ميخوای زنت چريك باشه، حالا ميگی از جام تكون نخورم.» حاجی نشست و سرش را كه به بهانه ی پهن كردن سفره زير انداخته بود بيش تر خم كرد، با صدايی كه به زحمت شنيده ميشد، گفت: «تو بعد از من بايد خيلی سختی ها بكشی، بذار حالا اين يكی، دو روزی كه هستم، كمی به شما برسم.» از اين حرف های حاجی بدم می آمد. یعنی طاقتش را نداشتم . یک بار حاجی خط بود و مهمان داشتیم داشتم آشپزی میکردم که یکدفعه آشوب عجيبی توی دلم افتاد. همه چيز را رها كردم و آمدم برای او نماز خواندم، دعا كردم. وقتی حاجی برگشت و برايش تعريف كردم ديدم صورتش منقلب شد، گفت «شايد همون وقتی بوده كه ما از جاده ی پر از مين رد ميشديم.» بعد خنديد، گفت «تو نميذاری من شهيد شم، تو سد راه شهادت من شدی.» هميشه نزديك عمليات كه ميشد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر كوچكمان مصطفی، كه نزديكی های عمليات خيبر بود، حاجی گريه ميكرد، ميگفت «خدا امشب من رو شرمنده كرد.» گفتم شايد منظورش دنياآمدن پسرمان است، اما فقط اين نبود، ميگفت «توی مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكی اين كه توی كشوری كه نفس امام نيست نباشم حتی برای لحظه ای. بعد تو رو از خدا خواستم و بعد دوتا پسر، به خاطر همین هر دفعه میدونستم بچه ها پسر هستند . و آخر هم دعا کردم که نه اسیر بشم و نه جانباز . اتفاقا برای همه سوال بود كه حاجی اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميدارد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. من هم از سر نادانی اينها را به خودش ميگفتم و او فقط ميخنديد. آن شب اين را كه گفت، اشك هايش ريخت. گفت «اسارت و جانبازی ايمان زيادی ميخواد كه من اون رو در خودم نميبينم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزء اولیا الله قرار گرفتم عین همین لفظ را گفت فقط شهید بشم . دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 0⃣2⃣ گردنم را راست گرفتم و با غرور گفتم: «محال است تو شهيد شی!» و زيرچشمی نگاهش كردم؛ حاجی كنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را می كشيد پايين. دسته ی نازكی از موهايش كه از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشانيش، و به صورتش حالتی بچه گانه ميداد، پرسيد «چرا؟» گفتم: «برای اين كه تو همه كس من هستی؛ پدرم، مادرم، برادرم خدا دلش نمياد همه كس آدم رو يك جا از او بگيره.» حاجی برای رفتنش دعا ميكرد، من برای ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد خرابی پيدا كرده بود و من رفته بودم خانه ی حاج محمد عباديان كه بعدها شهيد شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده، بنايی كرده اند و الان نميشود آن جا ماند. سرما بود وسط زمستان. اما حاجی وقتی كليد انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت «خونه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ كدام از حرف های من را نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمی خيلی اصرار كرد آن شب برويم منزل آن ها. حاجی قبول نكرد، گفت :دوست دوست دارم خونه ی خودمون باشیم. رفتیم داخل خانه و وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده حاجی با آنکه بیست و هشت سال داشت همه فكر ميكردند جوان بيست و دو، سه ساله است، حتی كم تر، اما آن شب من برای اولين بار ديدم گوشه ی چشم هايش چروك افتاده، روی پيشانيش هم چروک افتاده بود. همان جا زدم زير گريه، گفتم «چه به سرت اومده؟ چرا اين شكلی شده ای؟» حاجی خنديد، گفت: «فعلا اين حرف ها را بذار كنار كه من امشب يواشكی اومده ام خانه. اگه فلانی بفهمه، كله ام را ميكنه!» و دستش را مثل چاقو روی گلويش كشيد. بعد گفت: «بيا بشين اين جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت «تو ميدونی من الان چی ديدم؟» گفتم «نه.» گفت «من جداييمون رو ديدم.» به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه لوس ها حرف ميزنی.» گفت «نه، تاريخ رو ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق، اون هايی كه خيلی به هم دل بسته ند، با هم بمونند.» من دل نميدادم به حرف های او، مسخره اش كردم، گفتم «حالا ما ليلی و مجنونيم؟» حاجی عصبانی شد، گفت «من هر وقت اومدم يك حرف جدی بزنم، تو شوخی كن! من امشب ميخوام با تو حرف بزنم. توی اين مدت زندگی مشتركمان يا خانه ی مادرت بودی يا خانه ی پدری من، نميخوام بعد از من هم اين طورسرگردونی بكشی. به برادرم ميگم خونه ی شهرضا رو آماده كنه، موكت كنه كه تو و بچه ها بعد از من پا روی زمين يخ نذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم «تو به من گفتی دانشگاه رو ول كن تا با هم بريم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهميد دارد چه قدر حرف رفتن ميزند، گفت «نه، اين طورها كه نيست، من دارم محکم کاری میکنم همین . دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍃🌷بِسم رَب الشُهداوَ الصِدیقین🍃🌷 فرزند کوچکم ریحانه 15 روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد. هرچه کردیم خوب نشد دارو، دکتر و... هیچ اثر نمیکرد و تب ریحانه همچنان بالا میرفت. شب جمعه بود. به اباعبدالله(ع) توسل کردم. زیارت عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله(ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان... با گریه گفتم یا امام حسین من میدونم امشب شمابا همه شهدا تو کربلا دورهم جمع هستید. من میدونم الان عبدالمهدی پیش شماست... خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچه اش رو شفا بده... چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم. درهمین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید. بیشتر از همه جا بچه ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند. به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش. چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا این که همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم(آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سوال کردم. پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آنجارا با خودشون بهمراه آورده اند. شهید عبدالمهدی کاظمی یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا