eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز میت🙏 بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت،👥👤 از جمله دوستانی که با ما بودند، که چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند، آقای سید یدالله حسینی رئیس دفتر خادم الشهدا، محمد کریمی، دایی محمد بیطرفان حزب‌الله که شعارهای مرگ بر شاه ایشون معروف بود و درجنگ به شهادت رسید، مجتبی بهاءالدینی، خدا روحشان را شاد کند و ما رو هم با اونا مشحور کند،🙏 ما رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، 👱🏻بار اوّل بود می¬خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم، حاج‌آقا جلو ایستاد، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد🙏 به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر، من رفتم رکوع، مرتب می¬گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند،😆 ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی!😠 ____🍃😜💕😉🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍💚 -راستی جبهه چطور بود؟|😜| ~تا منظورت چه باشه؟|😏| -مثل حالا رقابت بود؟|😉| ~آری...|😊| -در چی؟|😳| ~در خواندن نماز شب...|🤲🏻| -حسادت هم بود؟|🧐| ~آری|😌| -در چی؟|😳| ~در توفیق شهادت...|😇| -جِرزنی هم بود؟|🤔| ~آری...|😬| -برا چی؟|😵| ~برای شرکت در عملیات|🤩| -بخور بخور بود؟|😋| ~آری|🙂| -چی میخوردید؟|🙄| ~تیر و ترکش|🤕| -پنهان کاری بود؟|🤭| ~آری|😶| -در چی؟|🤐| ~نصف شب واکس زدن کفش بچه ها |😴| -دعوا سر پست هم بود؟!|😛| ~آری|😀| -چه پستی؟|🤥| ~ پست نگهبانی سنگر کمین|🥀| -آوازم می خوندید؟|😲| ~آری|🤗| -چه آوازی؟|😑| ~شبهای جمعه دعای کمیل|🗣| -استخر هم می رفتید؟|😂| ~آری|😒| -کجا؟|🤓| ~اروند،کانال ماهی،مجنون|🌊| -سونا خشک هم داشتید؟|😄| ~آری|😙| -کجا؟|😨| ~تابستون سنگرهای کمین،طلائیه|🌅| -ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟ |😥| ~آری|🤫| -کی براتون بر میداشت؟|😧| ~تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه|💇🏻‍♂| -پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟|😐| ~آری|😮| -با چی؟|🤯| ~هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان|| سکوت کرد و چیزی نگفت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج 🥀🥀🥀🥀🥀 ✨ @baShoohada
توبه نامه شهيد محمودي نوجوان 13 ساله اي كه 10 مورد آن انتخاب شده است تا با مطالعه آنها و كمي تامل،نامه اعمال يك ساله خود را بازنگري كنيم و راهي براي جبران آن بيابيم. بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.... از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.... از این که مرگ را فراموش کردم.... از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.... از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم..... از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند.... از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم.... از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم.... از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم..[2] 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹خاطرات طنز شهدا🌹 😂حسین پیچ و مهره اى😂 همه هیكلش وصله و پینه بود ، درست مثل یك لباس چهل تكه! چیزى نزدیك صد تا تركش توپ و خمپاره در بدنش بود. خلاصه جاى سالم در بدنش نداشت. بار آخر وقتى گلوله به سر و جمجمه اش خورد ، دیگر مثل یك چینى بند زده و رفو شده شد! تو بیمارستان دكترها هم از دیدنش انگشت به دهان مى شدند. وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند ، مادرش گریه كنان گفت: «آخر بچه شد تو یك بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟!» یك هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند. بعد از رفتن خانواده ، مجروحین دیگر شروع كردن به تیكه انداختن و سر به سر گذاشتن با او كه: حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى! فكر كنم دیگر دكترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محكم كنند! آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج كنى بچه ات چه مى شود؟ مى شود آدم آهنى! فقط مانده كمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یكى از بچه هات هم پینوكیو بشود! حسین كه كفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان. اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند! منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهندسی که فدای حضرت زینب (س) شد شهید سید مجتبی حسینی متولد سال 1361 از جوانان افغان الاصل متولد و بزرگ شده محله "بلوار سمیه" شهر قم بود. وی دارای مدرک مهندسی کامپیوتر از دانشگاه قم و طلبه یکی از حوزه های علمیه این شهر بوده است. به گفته یکی از فعالان هیئتهای مذهبی این شهر، شهید حسینی از فعالترین جوانان قم در زمینه برگزاری هیئتها و مراسمات مذهبی بود. همزمان با حمله گروههای تروریستی تکفیری به سوریه در خطر قرار گرفتن امنیت حرم حضرت زینب (س)، شهید حسینی برای دفاع از حرم داوطلب شد و به همراه رزمندگان دلاور لشگر فاطمیون رهسپار سوریه شد. طی سه مرحله اعزام وی به سوریه، همرزمان وی بر دلاوری، شهامت بالا و دلاور مردیهای وی خاطره های زیادی دارند. در نهایت طی عملیات ناکام اجرا شده در منطقه بصر الحریر در شمال استان درعای سوریه شهید سید محتبی حسینی به همراه حدود یکصد تن از رزمندگان لشگر فاطمیون در نبرد با گروههای تروریستی تکفیری القاعده (جبهه النصره) و ارتش آزاد به درجه شهاد نائل آمد. در رابطه با جگونگی شهادت وی یکی از دوستان نزدیک این شهید گفت که وی پس از اطلاع از در محاصره قرار گرفتن همرزمانش خود را به منطقه درگیری رسانده و تا آخرین فشنگ با دشمن جنگید و پس از زخمی شدن، نارنجک همراه خود را در میان نیروهای دشمن که برای شلیک تیر خلاص به مجروحان آمده بودند منفجر کرده که در اثر آن گروهی از تروریستهای تکفیری به هلاکت می رسند. پیکر این شهید ماهها در اختیار دشمن تکفیری باقی مانده و تروریستها بدن مطهر این شهر را در منطقه ای در حاشیه بصری الحریر دفن کرده بودند. در پی مذاکرات طرف سوری با سازمان اطلاعات اردن (متولی و سازمان دهنده اصلی کلیه فعالیتهای تروریستها در استان درعا و سویداء سوریه) پیکر این شهید به همراه جند تن از اسرای لشگر فاطمیون طی عملیات تبادل آزاد و با استقبال گروه زیادی از همرزمانش وارد ایران شد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6028261864390000902.mp3
2.38M
‍ 💠دو کلام حرف حساب💠 🌹سلام. نه تو میدونی من کی ام و نه من میدونم تویی که الان داری این مطلب رو میخونی کی هستی. بدون مقدمه بریم سر اصل مطلب. 🌸من کاری با اونایی که با شهدا رفیق هستن و با مزار شهدا رفت و امد دارن و دستشون توی دست شهداست کاری ندارم؛ با تویی کار دارم که شاید تا حالا اینجور مطلبی رو نخوندی یا ساده از روش عبور کردی... کاری به تیپ و قیافه و این چیزا هم نداریم... ▫️ خب....!!! تا حالا به این فکر کردی که یه انتخاب کنی؟ آره.. دوست شهید... تاحالا اسمشو نشنیدی؟ تو که اینهمه با بقیه دوست میشی خب یبارم یه شهید پیدا کن و باهاش دوست شو. فکر نکن شهدا مرده اند. نه! شهدا هم زنده هستند. خدا در سورة آل عمران آیه ۱۶۹ ميفرمايد: 🔸وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون... 🔹هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند... ▪️ انتخاب یک اون هم از نوع خیلی میتونه توی زندگی بهت کمک کنه. هم از لحاظ مادی و هم معنوی. وقتی یه دوست شهید انتخاب کنی میبینی که چقدر توی رفتارت تغییر ایجاد میشه و طعم واقعی و شیرین زندگی رو میچشی. 🔻امتحانش که ضرر نداره. فقط یبار امتحان کن... عزم و اراده خودتو قوی کن و یه یاعلی بگو و از همین الان شروع کن. ⭕️برای انتخاب دوست شهید هم قرار نیست کوه بکنی. کار خیلی ساده ای هست. فایل بالا کمتر از ۱۰ دقیقه هست. گوش کن تا بهت بگه چطوری یه دوست شهید انتخاب کنی... بسم الله... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
سبک_زندگی_شاد__12.mp3
9.92M
۱۲ 💡عقل؛ قدرت تشخیص حقیقت از غیرِ آن، است! کسی که توانِ تمییزِ حقیقت را دارد؛ خود را برای امور وَهمی و خیالی و حسی، به غم مبتلا نمیکند. شجاعی 🎤 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رویای صادقه فرزند زهراء سلام الله علیها راوی: دوست صمیمی شهیدعلی الهادی دوستم علاقه ی زیادی به داشت این شهید اهل شهر نبطیه بود... علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و اینطور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم و از او پرسیدم: شما شهید احمد مشلب هستی؟ گفت: بله گفتم: از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزء شهداء در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسند و شما را گلچین میکنند بنویسی شهید احمد محمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟ گفتم: علی الهادی شهید احمد مشلب دوباره گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهراء سلام الله علیها بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد... اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد شد پ. ن: نفر سمت چپ شهید علی الهادی میباشد. برداشته شده از کانال کوله بار مازندران.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در عملیات طریق القدس برای شناسایی مجبور بودیم چند روز در یک منطقه بمانیم. اول صبح قبل از ما از خواب بیدار می شد. مقداری آب جوش می آورد و مقداری شیرخشک که از عراقی ها غنیمت گرفته بودیم ، داخل آب جوشیده می ریخت . به محض اینکه بیدار می شدیم ، شیرداغ آماده بود. به هر نفر یک لیوان شیر می داد. مثل یک مادر که به فرزندانش می رسد ، به نیروهایش رسیدگی می کرد. بعد هم ملزومات را کنترل و کسری آن را تأمین می کرد و سر ساعت مشخص که باید حرکت می کردیم ما را به منطقه ی مورد نظر می فرستاد. چشم بی تاب ص۶۴ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹خـاطـرات طــنز شـهــدا🌹 😂حاجــی مــهیاری😂 حاجى مهیارى از آن پیرمردهاى باصفا و سرزنده گردان حبیب بن مظاهر لشكر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانى اش چاشنى حرفهاى بامزه اش بود و لازم نبود بدانى اهل كجاست. كافى بود به پُست ناواردى بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجى بچه كجایى؟» آن وقت باحاضر جوابى و تندى بگوید: «بچه خودتى فسقلى ، با پنجاه شصت سال سنم موگویى بچه؟» از عملیات برگشته بودیم و جاى سالم در لباس هاى مان نبود. یا تركش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباس مان را پوكانده بود و یا بر اثر گیركردن به سیم خاردار و موانع ایذایى دشمن جرواجر شده بود. سلیمانى فرمانده گردان مان از آن ناخن خشك هاى اسكاتلندى بود! هرچى بهش التماس كردیم تا به مسئول تداركات بگو تا لباس درست و حسابى بِهمان بدهد ، زیر بار نرفت. - لباس هاتون كه چیزیش نیست. با یك كوك و سه بار سوزن زدن راست و ریس مى شود! آخر سر دست به دامان حاجى مهیارى شدیم كه خودش هم وضعیتى مثل ما داشت. به سركردگى او رفتیم سراغ فرمانده گردان مان. حاجى اول با شوخى و خنده حرفش را زد. اما وقتى به دل سلیمانى اثر نكرد عصبانى شد و گفت: «ببین ، اگه تا پنج دقیقه دیگه به كُل بچه ها شلوار ، پیراهن ندى آبرو واسه ات نمى گذارم!» سلیمانى همچنان مى خندید. حاجى سریع خودكار دست من داد و گفت: «یاالله پسر ، آنى پشت پیرهن من بنویس: حاجى مهیارى از نیروهاى گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهى مختار سلیمانى» من هم نوشتم. یك هو حاجى شلوار زانو جرخورده اش را از پا كند و با یك شورت مامان دوز كه تا زانویش بود ، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجى گفت: «الان مى روم تو لشكر مى چرخم و به همه مى گویم كه من نیروى تو هستم و با همین وضعیت مى خواهى مرا بفرستى مرخصى تا پیش پسر و همسر آبروم برود و سكه یه پول بشم» بعد محكم و با اراده راه افتاد. سلیمانى كه رنگش پریده بود ، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجى را گرفت و گفت: «نرو ! باشد. مى گویم تا به شما لباس بدهند» حاجى گفت: «نشد. باید به كل گردان لباس نو بدهى. و الله مى روم. بروم؟» سلیمانى تسلیم شد و ساعتى بعد همه ما نو و نوار شدیم ، از تصدق سر حاجى مهیارى! *حاج على اكبر ژاله مهیارى در زمستان سال 70 به رحمت خدا رفت و در نزدیكى پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهراى تهران به خاك سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود! منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ۳۰۲۷ ! 🌷دوم فروردین سال ۱۳۶۱، عملیات فتح المبین تازه شروع شده بود. من که خلبانی بالگرد مشترک را به عهده داشتم، مسئولیت جابجایی نیروها به پشت خط مقدم را انجام می‌دادم. هواپیماهای عراقی تلاش می‌کردند به هر صورت ممکن جلو این جابجایی را بگیرند. از این رو همیشه در کمین بالگردهای شنوک که بی‌دفاع هستند، بودند. در این مأموریت‌ها ما با هماهنگی هواپیماهای " اف – ۱۴ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که به صورت پوشش هوایی بالای سر ما بودند پرواز می‌کردیم. 🌷آن روز با طلوع فجر طبق معمول با پنج فروند " بالگرد شنوک " کار جابجایی نیروها را آغاز کردیم. مأموریت ما انتقال بیش از ۳۰۰ رزمنده از اندیمشک به پشت نیروهای عراقی بود. در طول مسیر مرتب مواظب اطراف بودیم که مورد اصابت قرار نگیریم. ناگهان خلبان هواپیمای " اف – ۱۴ " با کلمه رمز به ما گفت: سریعاً به زمین بنشینیم. بلافاصله محلی را برای فرود انتخاب کرده و هر کدام به صورت پراکنده در گوشه ای نشستیم. هنوز آخرین بالگرد به زمین ننشسته بود که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. 🌷....اطراف را که جستجو کردیم، متوجه شدیم در فاصله ای از ما یک فروند هواپیما به زمین اصابت کرده و آتش گرفته است. به طرف هواپیما رفتیم. با جنازه متلاشی شده خلبان که یک سرگرد عراقی بود روبرو شدیم. توانستیم نقشه نیمه سوخته خلبان را که ارزش اطلاعاتی زیادی داشت را از جیب او بیرون بیاوریم. با دیدن این صحنه در دل به خلبان قهرمان نیروی هوایی آفرین گفتم که این‌گونه ما را در پوشش هوایی کمک و یاری می‌دادند. راوی: سرتیپ ۲ خلبان منوچهر رزمخواه 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حمید هست🥰✋ *از شهرداری ارومیه تا شهادت در جزیره مجنون*🕊️ *شهید حمید باکری*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۴ تاریخ شهادت: ۶ / ۱۲ / ۱۳۶۲ محل تولد: میاندوآب / ارومیه محل شهادت: جزیره مجنون 🌹در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول اداره بازرسی شهرداری، یار برادرش مهدی باکری بود🌷 *مسئول بازرسی شهرداری بود🍃 اما دستشویی ها را تمیز می کرد🍂 و آنچنان برق می انداخت که مورد تمسخر قرار می گرفت*🥀همرزم← والفجر1 از ناحيه پا و پشت، زخمی و بستری گشت🥀 *كه پايش را از ناحيه زانو عمل جراحی كردند*🍂از درد پا در رنج بود🥀 *ولی هیچ‌وقت اين را به زبان نياورد*🥀همرزم← فرمانده لشکر ۳۱عاشورا💫 حمید در حال سرکشی به نیروها بود🍃 که فریاد زدند «عراقی ها روی پل هستند»🍂 *حمید اسلحه ای برداشت و به طرف پل دوید*💥 عراقی ها به سوی آنها می آمدند🥀 *به دستور حمید تیراندازی شروع شد*💥 چند تن به هلاکت رسیدند💥 و عده ای هم به اسارت در آمدند🌷 *ضد حمله شدیدتر شد🔥و اطراف پل زیر آتش هزاران گلوله توپ و خمپاره می لرزید*💥 با تداوم عملیات در ساعت ۱۱ شب *حمید با بی سیم📞 خبر تصرف پل مجنون را اطلاع داد📞 (پلی که به افتخارش پل حمید نامیده شد)🌷عاقبت ۶ اسفند ۶۲ در اثر اصابت آرپی جی🥀🖤 به شهادت رسید🌷و هرگز پیکرش برنگشت*🕊️🕋 *مفقودالاثر* *سردار شهید حمید باکری* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌺 چند ماهی حقوق دریافت نکرده بود، گفت دیگر حقوق مرا واریز نکنید! از شهید علی تمام زاده سوال کردم چرا؟ گفت؛ چند روزی غیبت از کار داشته ام شرعا گرفتن این حقوق شبهه ناک است ،آخه این مبلغ را برای حضور مستمر من تعیین کرده‌اند. 🕊🌺 سفر کربلا هزینه های مالی کم نداشت، بهم گفت قربة الی الله تصمیم گرفتم تمام هزینه های مالی این سفر تورو هم حساب کنم! من میدونستم حاجی مستاجره و قسط و وام و...زیاد داره، گفتم چرا آخه؟ گفت: و نذر کردم هزینه های یه زائر امام حسین علیه السلام رو حساب کنم. به شوخی گفتم حاجی فکرکنم نذرتو بندازی حرم آقا زودتر جواب بگیریاااا، خرج من کنی خدا میذاره تو کاست...خندید...😂 اما حالا که دارم به اون روزا فکر میکنم میبینم چقدر خوب نذرش ادا شد...و شهید شد😔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹🌹 💠اصحاب فیل💠 در عملیات هلیکوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند. در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی گفت : پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند؟ چرا نمی آیند!؟ چرا بچه ها را به کشتن می دهی ؟وزوایی سرش را برگرداند، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد. صدایش در فضا پیچید که می گفت:« الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل ... » بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلیکوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلیکوپتر دیگر با هم برخورد کردند. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔 🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا