eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
برخی از ویژگی‌های شهید ذوالفقاری ۱- همیشه دائم الوضو بود . ۲- مداحی میکرد . ۳- ذکر میگفت . ۴- عاشق امام حسین(علیه السلام)وگریه برای ایشان بود . ۵- اخلاص او زبانزد رفقا بود . ۶- اگر کسی از او تعریف میکرد ، خیلی بدش می آمد . ۷- انرژی اش را وقف هیئت و کار فرهنگی کرده بود . ۸- روی صورتش چفیه می انداخت ومیگفت : اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته میشود . ۹- هیچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نمیزد . آرامش در کلامش جاری بود . ۱۰- نمیگذاشت کسی از دستش ناراحت شود اگر دلخوری پیش می آمد ، سریعا از دل طرف در می آورد . هیچ وقت دوست نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 تو اگہ موقع گـناه ڪردن ؛ یاد همیــن یه جمله بیوفتی مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتت میشــه ... هر گناه = یـه سیلی به صورت امام زمان(عج) به خــدا از شهدا هم جلو میزنید اگہ لذّت گناه کردن ڪوفتتون بشـه :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada🕊
باور‌ڪن‌شهید‌دوستت‌دارد ...♥ همین‌‌کہ‌بر‌مزارشان‌ایستادہ‌اۍ ، یعنےتورابه حضور‌طلبیدہ‌اند🌱 همین‌کہ‌اشک‌‌هایت‌روان‌میشود😭 یعنی‌نگاهت‌میکنند همین‌کہ‌دست‌میگذاری‌بر‌مزارشان ، یعنےدستت را‌گرفتہ‌اند🌹 همین‌کہ‌سبک‌میشوی‌از ناگفتہ‌هاۍ‌غمبارت یعنے وجودت‌را‌خواندہ‌اند🖋 همین‌کہ‌قول‌مردانہ‌میدهے ، یعنےتورابه همرزمۍقبول‌کردہ‌اند☺️ باور‌کن‌شهید‌دوستت‌دارد♥ که میان‌این‌شلوغی‌های‌دنیا‌🌍 هنوزگوشہ‌ی‌خلوتے‌براۍدیدار☔️ نگاہ‌معنویشان‌داری ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 مدتےبود حسن مثل همیشه نبود بیشتر وقت ها تو خودش بود ؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!! تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم ؛ گفت : از بـی بـی زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ گفت : یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت ، دیگه خیالم از شما راحت میشه😍 وقتۍ رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره ، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه ؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامت💚 روایتے‌از‌همسر↓ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_299597183194235084.mp3
10.74M
/ حسین یکتا برای جا مانده ها ... دلتنگ ها ...خسته ها...بریده ها ...برای همه... ... . . یک روز و شب هایی اینجا(شلمچه) می کردیم ... دلمان که می گرفت ... می رفتیم و روی این خاک ها می نشستیم ... چقدر غر به شهدا که نزدیم و... . اما الان ... معنی دلتنگی بیشتر حس می شود ... وقتی در این هوای نفس گیر شهر ... جای برای خودت پیدا نمی کنی ... و گرم نمی کند دلت را ... نگاه مردم ! و روشن نکند چشمانت را ، چراغ ها... . سال گذشته این ایام ... عمرمان در شلمچه ... بی محاسبه ...! کنتور می انداخت ... و حالا ... در هوای ... آلوده ی دنیا ! زندگی در بهشت چه لذتی دارد ... بهشتِ خاکی ... ... ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠یاحـــــیُ یا قَیـــــوم💠 هنوز هم شهادت میدهند امابه"اهل درد"😞 نه بے خیال ها😏 فقط دم زدن ازشهـ🕊ـدا افتخارنیست…😐 باید زندگی مان،حرفمان،نگاهمان،لقمه هایمان،رفاقتمان هم بوی شـ🌹ـهدا بگیرد❣ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
😂 مسئول تبلیغات🔊 مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. 🤦‍♂😄 شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذلّه شده بودیم. وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند. از رو هم نمى رفت. 😅 تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسئول تبلیغات براى اینکه روى آن ها را کم کند، نوار "کربلا کربلا ما دار می آیم" را گذاشت. لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که "آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما". 😂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂🤣 بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت ، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود . یک روز در فاو نشسته بودیم . درهمان اروژانس خط اول ، با علی رضا چای می خوردیم . یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته . همین طور خیره به مگس بودیم ؛ مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد ، افتاد توی لیوان علی رضا . علی رضا هم برگشت گفت : - نگاه کن ! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد .😂😂 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
!! 🌷در ماه های اول اسارت، تعدادی از برادران مجروح، در بیمارستان موصل بستری شدند. در بیمارستان، یکی از اعضای «حزب الدعوه الاسلامیه» عراق با بچه ها رابطه برقرار کرده و یک رادیو کوچک را بسیار ماهرانه در گچ دست یکی از بچه ها جاسازی کرده بود. آن برادر که به اردوگاه برگشت، رادیو را هم همراه خود آورد. به این ترتیب، ما صاحب رادیو شدیم؛ اما عمر این رادیو چندان به درازا نکشید. 🌷چند ماه بعد که تعدادی از بچه ها به اردوگاه های دیگر منتقل شدند، جاسوسی در بین آنان به عراقی ها گزارش می داد که: «در فلان اردوگاه، بچه ها رادیو دارند و از بیمارستان موصل آورده اند.» خبر جاسوسی به ما هم رسید. تصمیم گرفتیم رادیو را سر به نیست کنیم؛ چرا که عراقی ها می ریختند توی اردوگاه و همه جا را زیر و رو می کردند و اگر موفق می شدند رادیو را پیدا کنند، علاوه بر اینکه تمام بچه های اردوگاه را شدیداً تنبیه می کردند، آن برادری را هم که در بیمارستان، رادیو را جاسازی کرده بود، اعدام می کردند. به همین خاطر، رادیو را انداختیم توی آبگرمکن اردوگاه و آن را سوزاندیم. 🌷روز بعد، تمام نیروهای عراقی ریختند توی محوطه اردوگاه و اردوگاه را زیر و رو کردند؛ اما رادیو را پیدا نکردند و دست از پا درازتر برگشتند. چندماه بعد، تعدادی از بچه ها با به خطر انداختن جانشان موفق شدند یک رادیو دیگر به دست بیاورند.  🌷دو نفر از بچه ها به عنوان مسئول رادیو انتخاب شدند که هیچ کس آنها را نمی شناخت؛ به جز مسئول واعضای شورای اردوگاه. این دو نفر نیمه شب می رفتند در گوشه ای دور از چشم عراقی ها و بچه های خودمان، رادیو را روشن می کردند و اخبار مهم سیاسی و جنگ را سریع روی کاغذ می نوشتند و صبح روز بعد، از هر آسایشگاه، یک نفر به عنوان نماینده اخبار می آمد و از روی آن اخبار رونویسی می کرد و شب بعد، در فرصتی مناسب، بچه های آسایشگاه را در جریان اخبار جدید قرار می داد. راوی: آزاده سرافراز سهراب سلیمانی منبع: سايت مشرق نيوز 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5789503880786084850.mp3
8.57M
۱۶ عقـل؛ نیرویی است که سطحِ کیفیِ شادی هایِ تو را افزایش می دهد! 💎انسان هرچه عاقل تر می شود؛ شادی هایش قیمتی تر می شوند! 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
"پدر و مادرم وقتی من شهيد شدم دستانم را باز كنيد تا مال پرستان و دنيا پرستان بدانند به آن دنيا چيزی نبرده ام. من در طول زندگيم كاری برای اسلام نكرده ام شايد خواست خداست كه با ريخته شدن خونم موجب آمرزش گناهانم و پيشرفت اسلام شوم. از پدر و مادر و برادرانم می خواهم كه بعد از شهادت من صبر و تقوی را پيشه خود كنند و محور كارهايشان را خدا قرار دهند. برادران! تنها قرآن و خط امام خمينی است كه می تواند ما را از انحرافات فكری رهائی داده و به سوی الله رهنمون گردد. بايد هر چه بيشتر به سوی قرآن روی آورد وآن را همانگونه كه هست دريافت و به آن عمل كرد و با تمام قوا برای خدا و انقلاب اسلامی كار كرد و در اين راه هيچ سستی به خود راه نداد..." ۳۱_عاشورا تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۰۱/۰۱ محل ولادت: تبریز تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۰۲/۲۱ محل شهادت: اردوگاه موصل (بر اثر شکنجه) رجعت پیکر مطهر: مرداد سال ۱۳۸۱ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا برا خدا ناز می‌کردن گناه‌ نمی‌کردن، ولی عوضش‌ برا خدا ناز می‌کردن، خدا هم‌ نازشونو می‌خرید حاج‌احمدکریمی تیرخورد، رسیدن بالا سرش ،گفت: من‌ دلم‌ نمی‌خواد شهید بشم! 🥀 گفتن‌: یعنی چی ؟نمی‌خوای شهید بشی؟ برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره، من‌ نمی‌خوام‌ اینجوری شهید بشم. من‌ می‌خوام‌ مثل اربابم‌ امام‌ حسین‌ ارباًاربا بشم حاج‌احمد حرکت کرد سمت آمبولانس بیسیمچی هم‌ حرکت‌ کرد، علی آزادپناه هم‌ حرکت کرد، سه تایی باهم یه دفعه یه خمپاره اۅمد خورد وسطشون دیدن حاج‌ احمد ارباً اربا شده همه‌ی حاج‌احمد شد یه گونی پلاستیک 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
بسم رب الشهدا شهید_غیرت 🔴داستان واقعی.... شاید خیلیا بدونین.. شاید ندونین.. یه روز یه پسر 19ساله 👱... که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛.. باموتور🏍 توی تهران پارس بوده.. داشته راه خودشو 🏍 میرفته.. که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥👥 پسر.. دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن.. تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد... 👈ناموس.. 👈ناموس 👌 کشورم ایران.. میاد پایین... 😡 تنهاس.. درگیر میشه.. 🗣 لامصبا چند نفر به یه نفر.. 👊✋💪 توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن.. میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😰 تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢 میوفته زمین.. پسرا درمیرن.. 🏃 کوچه خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. 😭 علی تا پنج صبح اونجا میمونه .. پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه.. مگه انسان چقد خون داره.. 😔 ریش قشنگش هم سرخه.. سرخ و خیس..😒 اما خدا رحیمه.. یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان... اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..😳 تا اینکه بالاخره .. یکی قبول میکنه و .. عمل میشه...😐 زنده میمونه😊.. اما فقط دوسال بعد از اون قضیه.. دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه..🏠 بیمارستان..خونه.. میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐 میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار.. بش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟 میدونی چی گفت؟ 🤔 👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست... ازناموس 😌شما دفاع کردم.. 👈جوون پر پر شده مملکتمون.... علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. 👉 رفت که تو خواهرم.. 👩🏻 اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... 👈 گفت خداااااا... من از این گله دارم... 😡 داری جوابشو بدی...؟؟ شهید_علی_خلیلی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 سال 1364 چندین عملیات کوچک در هور انجام شد. خبر داشتم که خیلی از نیروهای شناسایی در حوالی اروند مشغول کار هستند. حاجی هم به ما دستور داد که کار در جزیره(مجنون) را بیشتر کنیم! حاجی یک نوع سنگر طراحی کرد و تعداد زیادی از آن ها را در کنار هم ساخت! این سنگرهای اجتماعی در جزیره شمالی ساخته شد و یک لوله پلیکا در روی سقف داشتند! من فکر کردم که حاجی می خواهد داخل سنگرها دستشویی بسازه! برای همین با تعجب گفتم: «حاجی این ها چیه؟! لازمه این همه سنگر توی این هور ساخته بشه؟! ما که این همه نیرو نداریم.» حاجی لبخندی زد و گفت: «برو ستاد جذب و هر چی کامیون هست بفرست بیان توی جزیره، شب که شد همه کامیون ها رو توی تاریکی برگردون!» ما همه دستورات حاجی رو مو به مو اجرا کردیم. تا این که در 20 بهمن 1364 عملیات والفجر 8 آغاز شد. ما تا دو روز بعد مرتب کار جابجایی نیرو و کامیون را انجام دادیم. از طرفی شاهد بودیم که لحظه به لحظه بر نیروهای دشمن در هور افزوده می شد! فاو آزاد شد. ما هم به دستور حاج علی کارهای قبلی را تعطیل کردیم. نیروهای عراقی هم که منتظر حمله ما بودند حسابی عصبانی شدند! سال بعد یک فرمانده عراقی به نام الگاوی در مناطق شمالی اسیر شد. فهمیدیم که او فرمانده لشکر 23 عراق بوده. او در اعترافات خود گفت: «در زمستان 1364 لشکر من در فاو مستقر بود. آنقدر تحرکات شما در هور زیاد شد که من مطمئن شدم حمله مجدد شما از هور است. برای همین سه تیپ از نیروهایم را از فاو به هور منتقل کردم. عکس های هوایی از هور نشان می داد که شما تانک های زیادی را در هور مستقر کرده اید! جاسوس های ما خبر دادند که هر روز صدها کامیون تجهیزات و نفرات وارد هور می شوند. دیگر مطمئن شدیم که عملیات در هور خواهد بود. وقتی که نیروها خبر دادند ایران به فاو حمله کرده، گفتم نگران نباشید. حمله ایران به فاو یک فریب است! حمله اصلی از هور است. ما تا سه روز منتظر حمله شما در هور بودیم اما خبری نشد! این اشتباه من باعث شد که فاو را از دست دادیم.» وقتی این اخبار به گوش حاج علی رسید، خندید. بعد به من گفت: «آن سنگرهایی که سال قبل ساختیم برای گمراهی دشمن بود. این سنگرها در عکس هوایی با آن لوله پلیکا شبیه تانک بودند!» -راوی:عبدالفتاح اهوازیان منبع: هوری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا