eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه📝 قشنگه🌺 عبدالنبي يحيايي سال 42 در روستاي تنگ ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنيا آمد. در نوجواني چوپاني مي‌كرد و در جواني رزمندگي. او كه سواد چنداني نداشت، نگاري بود كه به مكتب نرفت و خط ننوشت ولی به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد ... فيلم ستارگان خاك اثر عزیزالله حمیدنژاد را ديده‌ايد؟ «همان فيلمي كه يك شهيد بعد از حدود 10 سال نبش قبر شد و جسدش سالم از دل خاك بيرون آمد. او شهيد عبدالنبي يحيايي است» ... مادر شهيد می گوید : «خواست خدا بود كه چنين بچه دل پاكي را به ما هديه بدهد. عبدالنبي ذات خوبي داشت و ما هم سواد آنچناني نداشتيم كه بخواهيم روي تربيتش كار خاصي انجام دهيم. روستايي بوديم و غير از رزق حلال و انجام امور مذهبي خودمان چيزي نداشتيم كه به او ياد بدهيم. اما اين بچه از همان دوران كودكي‌اش به نماز و روزه اهميت زيادي مي‌داد و با اينكه به مدرسه نرفته بود، سعي مي‌كرد قرآن ياد بگيرد و آن را تلاوت كند.» «پسرم طور خاصي به ما احترام مي‌گذاشت. از همان بچگي تا وقتي كه بزرگ شد به ياد ندارم خلاف حرف ما حرفي زده باشد. حتي روزي كه تصميم گرفت به جبهه برود، آمد پيش من تا اجازه بگيرد. پرسيدم پدرت مشكلي با رفتنت ندارد؟ گفت از او هم اجازه گرفتم و مشكلي نيست. چون مي‌دانستم عبدالنبي كسي نيست كه طاقت بياورد و به جبهه نرود، مخالفتي نكردم و او هم رفت . پدر شهيد مي‌گويد: «عبدالنبي صداي خيلي خوبي داشت. چون مدرسه نرفته بود، شب‌ها كه از بيرون مي‌آمد تا دير وقت مي‌نشست زير نور چراغ فانوس، مي‌خواند و مي‌نوشت. مي‌گفتم بابا! خسته‌اي چرا خودت را اذيت مي‌كني‌‌؟ مي‌گفت مي‌خواهم خواندن و نوشتن ياد بگيرم تا روضه‌خوان امام حسين(ع)‌بشوم. آخر هم به آرزويش رسيد. محرم كه مي‌شد مردم را جمع مي‌كرد و برايشان نوحه مي‌خواند. عبدالنبي هر چه دارد از امام حسین دارد . يكبار عبدالنبي از جبهه به خانه آمد و چند روزي هم پيشمان ماند. همان ايام به خانه عمويش رفته بود. در آنجا خواسته بود تا صدايش را ضبط كنند. همه تعجب كرده بودند كه چرا چنين درخواستي كرده است. به هرحال مقدمات ضبط صدايش فراهم مي‌شود و او بعد از گفتن اذان، دعاي فرج امام زمان(عج) را مي‌خواند و چند روز بعد هم به منطقه برمي‌گردد پدر شهيد در خصوص نحوه اعزام به جبهه عبدالنبي مي‌گويد: عبدالنبي رزمنده زاده شده بود. روحيه خاكي داشت و به نظر من متعلق به خاك‌هاي بي‌رياي جبهه بود. روحش پر مي‌كشيد براي رفتن به جبهه‌ها و چند بار هم اعزام شده بود. بار اول چون جوشكاري بلد بود در جبهه‌هاي جنوب غرب سنگر مي‌ساخت و هر بار كه او را مي‌ديديم، وسايل جوشكاري دستش بود. بار بعدي 45 روز به اردوگاه شهيد دستغيب كازرون رفت و آموزش نظامي ديد. اين بار به عنوان نيروي رزمي به منطقه اعزام شد. قبل از شهادت، براي آخرين بار به خانه آمد و همان ماجراي خواندن اذان و ضبط كردن صدايش پيش آمد. وقتي كه مي‌خواست به جبهه برگردد، طوري با ما خداحافظي كرد كه انگار بار آخري است كه او را مي‌بينيم. با اصرار از ما مي‌خواست حلالش كنيم. آنطور كه همرزمان شهيد عبدالنبي يحيايي براي خانواده‌اش تعريف كرده بودند، او در اثناي عمليات والفجر 2 به تاريخ 8/5/62 و روي ارتفاعات حمزه كردستان عراق، براي خاموش كردن آتش مسلسل يكي از سنگرهاي دشمن نارنجكي برمي‌دارد و به طرف سنگر مي‌رود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهاي خودي مورد اصابت گلوله‌هاي دشمن قرار مي‌گيرد و به شهادت مي‌رسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبي 18 روز در همان جا مي‌ماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال مي‌دهند و نهايتاً پس از 28 روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن مي‌شود. پدر شهيد مي‌گويد كه روز دفن عبدالنبي او را با كيسه پلاستيكي پوشانده و روي كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويم‌ها شهريور ماه 1362 را نشان مي‌دادند. ۹ سال از این واقعه گذشت تا آنکه پدر شهید خوابی می بیند ... پدر شهید : يك شب خواب ديدم به زيارتگاهي رفته‌‌ام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتي از آنجا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمي بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزي مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اينجا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز 19 مهر 1371 بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفره‌هايي ايجاد شده است. سرم را كه نزديك بردم، بوي خوشي استشمام كردم. سعي كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش مي‌كرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتري داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبي بود. او آمد و ماجراي ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمي‌توانم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابه‌جا كنيم و اگر بشود بدون آنكه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه
دلتنــگ که می شوی بهترین مأوا گلزار است شان ⇜غمهایت را محو میکند گمنامی شان ⇜ را برایت حقیر می‌کند همان زندگی که برای دنیایت را می دزدد آری آنجاست که کوچکی افکارت به دیده می‌شوند و تو می مانی و اندوهی ازسر آگاهی می روی تا دنیــا را در این کوچک دور بریزی و کمی آخرت وام بگیری از تمام دنیا را به آخرت فروختند ⇜کاش قدر ارزنی از را بفهمیم! ⇜کاش همه چیز به زیبایی سادگیشان بود کاش ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹 حرفهایت در هاله ای از پیچیده شده است ، شاید در آخرین روزهای بودنت نگاشته شده اما بوی می دهد ، تراوشهای پاکت و آرام آرام مرا از بن بست های به سمت از جنس رهنمون می سازد ، همان سرزمینی که توست . می دانم که نوازی ... پس مرا از وجودم به پر نورت کن من می گویم 🌴 شب تو تو بگو عاقبت شما ختم به خیر و امشبم را به نام تو متبرک می کنم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✨﷽✨ 🌷| یک سالی از مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش دعوت کرد، خانه شان گفته بود ( یک مهمانی ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان ) همراه عباس و دختر چهل روزه مان رفتیم از در که شدیم، فهمیدیم آن جا جای ما نیست.خانم ها و آقایان نشسته بودند و خوش و بش می کردند از سر اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم، ولی آن وضعیت را تحمل کنیم.خدا حافظی کردیم و آمدیم بیرون پیاده راه سمت خانه عباس ناراحت بود.بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد قدم هایش را بلند بر می داشت که تر برسد به خانه که دیگر طاقت نیاورد زد زیر گریه مدام خودش را سرزنش می کرد که به آن مهمانی رفته کمی که آرام شد، وضو گرفت سجاده اش را گوشه ای کرد و ایستاد به نماز تا نزدیک صدایش را می شنیدم قرآن می خواند و اشک می ریخت آن شب خیلی از آنجا ماندند.برای شان مهم نبود که شاید خدا راضی نباشد ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛ حتی در مبارزه با اماره اش🌷 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
زندگی نامه و وصیت نامه شهید مرحمت بالازاده نام: مرحمت نام خانوادگی: بالازاده تاریخ تولد: 17 /3/ 1349 تاریخ شهادت: 21 /12/ 1363 محل شهادت: جزیره مجنون از جزایر جنوب عملیات: بدر نامه در هفدهم خردادماه 1349 در یك كیلومتری تازه كند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای صاحب فرزندان دوقلویی می شوند كه یكی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یكی برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند. پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می كرد و مادرش هم به كارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل كودكی جسور بود به طوری كه مادرش به او می گوید: «می ترسم چشم بخوری و نظر شوی» بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از  آن شروع جنگ تحمیلی. مرحمت دیگر نمی تواند تحمل كند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود  ولی هیچ كس تصورش را هم نمی كند كه او می خواهد به مناطق عملیاتی برود. بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام اینها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت می كردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود. مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم". او به هر دری می زند تا اینكه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیكل او در قد و قواره جنگ نبود. مرحمت تكلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تكلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و به ملاقات رئیس جمهور می رود. با چه مشكلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند. رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می كند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می كند و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می كنم كه دستور بدهید  بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود." حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد كه «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود» یعنی مجوزی بسیار معتبر كه نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد، جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد. توانایی های او در منطقه عملیاتی و در چندین عملیات، رابطه او با شهید باكری و اینكه شهید باكری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر كه چنین فردی با سن كم، رو در روی دشمن می ایستد و جان فشانی می كند، مرحمت را برای دیگران الگویی می خواند. مرحمت با آن جثه كوچك، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، به فرمانده روحیه بچه ها تبدیل شده بود. نقل داستان و رشادت ها و شجاعت های او در میدان نبرد، موجب تقویت روحیه رزمندگان بود. از جمله مسایل جالب درباره زندگی شهید بالازاده این است که هر زمانی این شهید بزرگوار برای مرخصی به پشت جبهه می آمده به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می كرد. مرحمت در یكی از عملیات ها كه در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود و این در حالی بوده است كه آن شهید قهرمان اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریكی شب آنها را به مقر می آورد. افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می گوید: "می خواهم از شما یك سوال بپرسم. من خودم در چند كشور دوره چریكی دیده ام ولی تابحال اسلحه ای كه سرباز شما بدست داشت را ندیده ام" نگو كه مرحمت كه به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می شود كه به زمین افتاده و آن را بر می دارد و عراقیها هم از خوفی كه خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه ای پیشرفته می بینند و مرحمت برای اینكه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینكه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام" این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود. مرحمت حدود سه سال در جبهه ها، جنگ كرده بود تا اینكه 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت كه كمتر از آن حق او نبود نایل می آید. «مرحمت بالازاده» روز 21 اس
4_299597183194235084.mp3
10.74M
/ حسین یکتا برای جا مانده ها ... دلتنگ ها ...خسته ها...بریده ها ...برای همه... ... . . یک روز و شب هایی اینجا(شلمچه) می کردیم ... دلمان که می گرفت ... می رفتیم و روی این خاک ها می نشستیم ... چقدر غر به شهدا که نزدیم و... . اما الان ... معنی دلتنگی بیشتر حس می شود ... وقتی در این هوای نفس گیر شهر ... جای برای خودت پیدا نمی کنی ... و گرم نمی کند دلت را ... نگاه مردم ! و روشن نکند چشمانت را ، چراغ ها... . سال گذشته این ایام ... عمرمان در شلمچه ... بی محاسبه ...! کنتور می انداخت ... و حالا ... در هوای ... آلوده ی دنیا ! زندگی در بهشت چه لذتی دارد ... بهشتِ خاکی ... ... ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔻 🔸آنان در غربت جنگیدند و با به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست 👈اما ⇜راز آشکار شد ⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند ⇜گردش خون در رگ های شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب 💖 و نگو شیرین تر✘ بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای خامنه ای از زبان رسانه های بیگانه میتوانید نشر دهید . دانلود 👌 🍃 🦋🍃 @takhooda
✍در روزگاری که یک دنیا به دروغ شعار سر می دهند، یک «خوش غیرت» برای دفاع از زن، زندگی، آزادی و نجات دو دختر از چنگال ۶مرد مست در شبی تاریک، شاهرگش را زیر تیغ می برد تا نشان دهد کیست!! رد خنجر بر حنجر او جاودانه شد!! سپس مادر او، به درخواست شهید و در لحظات آخر حیات مادی او، قاتل را می بخشد تا داستان واقعی ما قهرمانی دیگر از جنس داشته باشد... 💠شرحی از حیات جهادی و عروج عارفانه مربی مجاهد، شهید علی خلیلی 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
به سبک_شہدا 🌹 قرار خـرید گذاشتہ شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهـت خرید براے من باز گذاشته بود... اما برای خودش جز یک حلقه 💍ساده که قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نکرد. مراسـم عقد💐 به دور از هرگونہ تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس سـاده سرسفره حاضر شدم.☺ ️ حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود.😊 👥👤 میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجے بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد،✨ هر چند که این‌چـنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.»💚 🌹 شادی روح شهدا صلوات 🥀🕊 🕊@baShoohada