🌹امام صحبتی دارند که آن را نوشتهام
و همیشه آن را توی جیب خودم دارم :
هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد
بیشتر باید فحش بشنود. و شما پاسدارها،
چون بیشتر برای خدا کار کردید،✨
بیشتر فحش شنیدید و میشنوید.
ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم؛
برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛
چون ما اگر تحمّل نکنیم ،
باید میدان را خالی کنیم ...🌙
#شهید_حاجابراهیم_همت
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💌#خاطرات_شهدا
شب آخری که مهدی با مادرم و همسرش،
میخواست بره تهران و چند روز بعدش
پرواز داشت به سمت سوریه🇸🇾
دلم بدجور گرفته بود؛
دیدم دوش گرفته🚿
و یک حوله انداخته روی دوشش؛
خیلی زیبا شده بود
مثل ماه شب چهارده میدرخشید🌟
جلو آینه ایستاده بود
و به سینهاش میزد و میگفت:
منم باید بــــرم آره برم سرم بــــره
گفتم : مهدی خواهشاً بس کن !
دمِ رفتنی چه شعریه که میخونی؟😕
مقابلم ایستاد و به سینهاش زد و گفت:
خواهرم این سینه باید جلو حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها سپــــر بشه🛡🕌
فردای قیامت باید بتونم
جواب امام حسین رو بدهم!!
وقتی این حرف رو گفت، تمام بدنم لرزید
و فهمیدم مهــــدی دیگه زمینی نیست🤍
📀 راوے: خواهر شهید #مهدی_موحدنیا
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
☀️
اشعه مستقیم آفتاب می گداختش، میدانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقتفرسا مشغول به کار است،✨ با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود،🌾صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت، با این که هوا گرم است امّا خوب کار کردهای، آفرین،در این دو ماه چهره باغ عوض شده،🌱
میدانم کم است، میدانم، امّا چه میشود کرد، بیا بگیر، این هم دستمزد این مدّت،🌾
مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد، از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت: میدانم کم است، امّا با خودم عهد بسته بودم همه دستمزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید.🦋☑️
🌷شهید حاجعماد مغنیة🌷
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌷وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضایی به اکبر رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برش گردانم ». آن روز خیلی بی تاب شده بود.
🌷صبح فردای شهادت محمودرضا بیضایی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های رزم بیضایی را بپوشم. فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم شهید میشوی؟!!! گفت: هر چه خدا بخواهد همان می شود.
🌷بعد از صبحانه زد به خط. وقتی یک مقدار از مقر فاصله گرفت یک خمپاره ۶۰ او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافد. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود. ساعت ۱۰ صبح شهید شد و همان روز به ایران برگشت.
"شهید مدافع حرم اکبر شهریاری"
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌷همیشه همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم،
🌷لباس هایش را می چید واز من میخواست تا انتخاب کنم و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت.
🌷هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید، تعادل را رعایت می کرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمی کرد.
"شهید مهدی نوروزی"
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
بهش گفتم :
محمد، چرا هیچ مشکلۍ توزندگیمون نیست؟! هرچۍ نگاه میکنم میبینم هیچ گیری تو زندگیمون نداریم ... بنظرت چرا؟!
گفت خانم برای اینکه من کارهامو به شهدا میگم اوناهم خودشون حل میکنن ...
برگرفتہازکتابپروازدرسحرگاه
بہنقلازهمسرشهید
هدیه به روح مطهرشهید،محمدغفاری،صلوات عالی پسندی عنایت کنید🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
#خاطراتشهدا
#شهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌙 #خواب_با_وضو
آخر شب بود. لب حوض داشت وضو میگرفت. باورم نمیشد! با تعجب گفتم: پسرم تو که اهل نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا کریم است و بخشنده. یک بار اشکالی نداره. حتماً کار مهمی داشتی؛ نه؟! محمدرضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و گفت: الهی قربون تو ننهام برم که اینقدر به فکر منی. خیلی مخلصیم ننه جون. ادامه داد: نمازم رو مسجد خوندم. میخوام با وضو بخوابم مادر. شنیدم کسی که قبل خواب وضو بگیره، انگار تا صبح عبادت کرده!☑️
شهید محمدرضا میرانداز
#یادش_با_صلوات
پیامبر خدا صلی الله علیه وآله:
هر که با وضو بخوابد، اگر در آن شب مرگش فرا رسد، نزد خدا شهید بهشمار میآید.
میزانالحکمه؛ ج 12، ص448، ح20963
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#همراه_شهدا
میگفت:
بچه که بودم پیرمردی در کوچه
روی زمین سرد خوابیده بود و نمیتوانستم
کمکش کنم!
آن شب رختخواب آزارم داد
از فکر پیرمرد و روی زمین سرد خوابیدم
تا شریک رنجش باشم
سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما
روحم شفا پیدا کرد، چه مریضی لذت بخشی...!☑️
🕊شهیدمصطفیچمران🌱
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💙
پدر شهید: اوستا ! محمد کاری کرده که گفتید دیگه نباید بیاد مغازه ؟!
+آقای جوکار ! بچه شما نیم ساعت قبل از اذان مسجده تا بعد از نماز . پنجشنبه و جمعه ها رو هم گذاشته برای شهدا و امام زمانش. شنبه عصر هم که مراسم کانونه .
- تازه فهمیدم که تقصیر پسرم عشق امام حسین(ع) است و بس !
ـ چند بار دیده بودمش که نصف شبها به شدت گریه می کنه . یه شب پرسیدم بابا محمد جاییت درد می کنه ؟! نه بابا جون ! توی حال خودم بودم ، شما بخوابید .
با نور موبایلش دعاهاش رو می خوند و نمازشبش رو تموم می کرد .
- محمد ! توی این عکست چقدر خندونی ؟! برای حجله امه . روزی که دلیل خنده ام رو بفهمید گریه می کنید.
- چند دقیقه قبل از شهادتش به خانمش که فقط ۱۵ روز از تاریخ عقدشان میگذشت تماس گرفت و گفت حلالم کن.🕊✨
#شهید_محمد_جوکار
#شادی_روح_پاکش_صلوات
ولادت: ۱۳۶۴
شهادت: ۲۴/۱/۱۳۸۷
مکان شهادت:حسینیه سیدالشهدای (ع) شیراز
عامل شهادت: انفجار بمب توسط گروهک تروریستی تندر (وابسته به انجمن پادشاهی)
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShooda 🥀🕊
رفاقت باشهدا
💛 پدرش کارگرے ساده بود و من خانه دار و قالیباف یکبار از این پسر غرور و تکبر ندیدم ۲۲ سال عمر کرد و
.
.
🔺خاطراتی از کرامات شهید:
مقام والای شهید نظری و شفای یک مادر شهید:
پدر شهید علیاکبر نظری ثابت نقل میکند به گلزار شهدا که رسیدم دیدم خانم مسنّی دارد سنگ قبر فرزندم را میشوید. بالای سرش رسیدم گفتم: «خانم شما این شهید را میشناسید؟ گفت: تا یک هفته پیش او را نمیشناختم. گفتم: پس چی شد که شناختید؟ در پاسخ گفت: من خودم سیدهام و مادر شهید هستم. فرزندم در ردیف دوم پیش پای شهید زینالدین مدفون است. بیماری لاعلاجی گرفتم و مدتها دنبال مداوا بودم. هرکاری کردم خوب نمیشدم؛ خیلی ناراحت بودم.
از خدا خواستم تا حداقل خواب فرزند شهیدم را ببینم. وقتی به خوابم آمد، به پسرم گله کردم که مگر تو شهید نیستی؟ من مادرت هستم و سیدهام! کاری بکن و از خدا بخواه شفا بگیرم. پسرم گفت: برو سر قبر علیاکبر. گفتم: کجاست تا پیدا کنم؟ گفت: عصر پنجشنبه پدرش میآید سر قبرش، بگرد پیدا میکنی. چند بار آمدم تا پیدا کردم. به شهید شما متوسل شدم و شفا گرفتم. بار دیگر از خدا خواستم تا خواب پسرم را ببینم. به خوابم آمد. از او پرسیدم: چرا مرا به آن شهید حواله دادی؟ گفت: در این عالم شهداء درجه و جایگاههای متفاوتی دارند. هرکسی در دنیا اخلاص و تلاش بیشتری داشته در اینجا درجه و مقام بالاتری دارد. به همین خاطر شما را به شهید علیاکبر نظری ارجاع دادم.
دستگیری شهید نظری از دختر دانشجو
پدر شهید نظری ثابت میگوید: همین که نشستم سر مزار فرزندم دیدم دختر خانم جوانی نشسته است کنار قبر فرزند شهیدم و فاتحه میخواند. فاتحه خواند وگریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرشگریه میکند.گریهاش که تمام شد گفتم: دختر شما با این شهید آشنا هستید؟ گفت: نه من بچه سبزوار هستم و در قم درس میخوانم چندین شب پیش خواب دیدم که این شهید بزرگوار به نزدم آمد و گفت: آمدهام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه میشود از اموال بیتالمال است. شما در دو کار سستی و کاهلی میکنید اول نماز و دوم درس! همانجا از ایشان سؤال کردم مزارتان کجاست؟ که دقیقاً اسم و نشانی مزار خودش را داد. پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من آن دختر خانم میآمد و شروع میکرد به قرآن خواندن بر سر مزار شهید نظری...
مشکلگشای حاجتمندان
مادر شهید نظری میگوید: سر مزارش نشسته و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن! پرسید شما که هستید؟ گفتم مادر شهید هستم؛ کاری داشتید؟ گفت: من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد. گفتم: چطور مادر؟ گفت: هفته پیش به گلزار آمدم دیدم آقایی با عکس شهید اینجا نشسته است. من اصلاً علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند. همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: «چون به شهداء توسل کردی آمدم تا مشکل تو را حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملاً حل شده و دیگر هیچ غصهای نخور.»فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم بر سر مزار پسر شما میآیم
شوق جبهه
حسین نظری ثابت گفت: یک بار که مجروح شده و از پا تا شکم در گچ بود، خیلی اظهار ناراحتی می کرد، وقتی علت را جویا شدم گفت: خواسته ام به منطقه برگردم آنها مخالفت کرده اند؛ گفتم: پسرم حق با آنهاست، تو که هنوز خوب نشدی و نمی توانی در منطقه کاری انجام بدهی.
گفت: "پدر! من با همین حالم می توانم حداقل درقسمت کالک و نقشه فعالیت کنم. آخر این زیرپوشی که تن من است مال بیت المال است من چه جوری فردا جواب بدهم این را به من داده اند که در جبهه بپوشم نه در منزل".
#حاجتـــ_روا
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #حسن_عبدالله_زاده
🎙راوے: همسر شهید
💜حسن خیلی بچه دوست داشت. قبل از بهدنیا آمدنِ فرزند اولم نامش را گذاشت «علیاکبر». هنوز دو ماهش نشده بود که میگفت:«ببرمش هیئت؟!». هرجا میرفتیم، مسافرت یا مهمانی علیاکبر را خودش میآورد و کمکحالم بود. وقت تولد بچههای دیگر هم همینطور بود.
⭐️هر زمان که خانه بود، کارهای بچهها را انجام میداد و وقتی که من مشغول بچهها بودم، خودش غذا درست میکرد. دوست داشت پسرها شجاع و مردانه بار بیایند. با این همه علاقهای که به علیاکبر داشت، وقتی مهدیه به دنیا آمد، خیلی به او ابراز محبت میکرد. نوع تربیتش فرق داشت، لطیف و مهربان.
💜به مهدیه میگفت «ملکه!». مهدیه هم خیلی بابایی بود. شبها در آغوش پدر آرام میگرفت و میخوابید. من در دورانی که حسنآقا بود، کارهای هنری انجام میدادم، با روحیه نظامی که داشت با ظرافت کارهای من را نگاه میکرد و تشویقم میکرد. دوست داشت سرم گرم باشد که وقتی مأموریت میرود، حوصلهام سر نرود.
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💐اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد💐
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💎نگین گردان ...
غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دورهاش کرده بودند.🌙
یکی موهایش را شانه میزد..🌱
آن یکی نوازشش می کرد. 🌙
یکی دیگر خاک لباسش را می گرفت..🌾
یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همینطوری بیبهانه اشک میریخت.
مثل ماه می درخشید وسط جمع..
معرکهای بود تماشایی ....
بساط شوخی و خنده به راه بود.🌱
یکی از بچّهها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید:
"حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟"
بیهیچ توضیحی دست گذاشت روی
پیشانیاش و گفت:
«دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم...🕊
امام حسین (ع) در این راه سر داد ، من هم دوستدارم یک قسمت از سرم باشد»🥀
وقتی خبر شهادتش در کنار اروندرود پیچید، گفتند ترکش یکقسمت از سرِ حاجی را برده...🥀
🔰فرمانده نامدار گردان ۴۱۰ غواصی
لشکر۴۱ ثارالله در عملیات والفجر هشت
شهید حاجاحمد امینی🌷
شهادت: ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴
#یادش_با_صلوات
#خاطراتشهدا
🥀🕊 @baShoohada