eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊♥️ شهید پور جعفری میگفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🥀 حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست🥀 کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.🌺 بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!🥀 بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🥀 🕊 🕊 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
یه روز اومدم خونه دیدم چشماش سرخه، نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاشه، بهش گفتم: گریه کردی؟!! یه نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه!؟ مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفت: هرکسی غیبت کنه باید ۵۰ تومان بندازه تو صندوق، باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه. ▫️به روایت همسر شهید 🌷شهید محمدحسن فایده🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🕊ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻨﺪ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎی ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻤﺎﻥ، چند ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ، حبیب‌الله ﮔﻔﺖ: ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺭﻓﺖ، ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ، ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ، ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ.🥀 🌷شهید حبیب‌الله افتخاریان🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌱من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه،📞مادرم البته نمی‌دانست من هم آنجا هستم، وقتی همسایه‌مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده📞 با مادرم دویدیم، وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟!💕چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم، رفتی دکتر؟ گفتم: آره، هنوز از بچه‌دار شدنمان مطمئن نبودیم، گفت: مبارکت باشه!💞 گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی‌بینمش، خودت باید بزرگش کنی،🥀گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟🥀گفت: ناراحت نشو این واقعیته، منم گفتم: هر چی خدا بخواد🕊 گفت: خدا همینو می‌خواد، تو هم بی قراری نکن،🌙 این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد.🕊 🌷شهید سیدمحمد اینانلو🌷 ولادت: ۱۳۴۳/۱/۱ شهریار، تهران شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۱ طلائیه، عملیات خیبر 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌹‏روزی که بابا مدال ذوالفقار را از حضرت آقا گرفتند، به ایشان تبریک گفتم، گفتند: اینها همه دنیوی‌ است، دعا کن یک روز مدال اخروی‌ام را از خدا بگیرم، گفتند: مبادا مغرور شوید پدرتان فلان مقام و مدال را دارد! در ذهنتان باشد پدرتان فقط یک سرباز و خادم مردم است و شما هم از مردم و خادم مردمید.🕊 سردار دل‌ها🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💎نگین گردان ... غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دوره‌اش کرده بودند.🌙 یکی موهایش را شانه می‌زد..🌱 آن یکی نوازشش می‌ کرد. 🌙 یکی دیگر خاک لباسش را می گرفت..🌾 یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همین‌طوری بی‌بهانه اشک می‌ریخت. مثل ماه می درخشید وسط جمع.. معرکه‌ای بود تماشایی .... بساط شوخی و خنده به راه بود.🌱 یکی از بچّه‌ها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بی‌هیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانی‌اش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم...🕊 امام حسین (ع) در این راه سر داد ، من هم دوست‌دارم یک قسمت از سرم باشد»🥀 وقتی خبر شهادتش در کنار اروندرود پیچید، گفتند ترکش یک‌قسمت از سرِ حاجی را برده...🥀 🔰فرمانده نامدار گردان ۴۱۰ غواصی لشکر۴۱ ثارالله در عملیات والفجر هشت شهید حاج‌احمد امینی🌷 شهادت: ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ 🥀🕊 @baShhoohada 🥀🕊
🔰 شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت؛ تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی به‌همراه رفیقش سوار قایقی بودند، که دشمن قایقشان را هدف قرار داد و مجبور شدند به داخل آب بروند ،و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را با خودش بُرد ....🥀 دوستش که شهید نشد، نقل می‌کند: که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا » پیکر مطهرش بعد از چند روز در حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری به خاک سپرده شد...🕊 رزمنده‌ گردان‌مسلم‌بن‌عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربـلا شهادت: ۲۳ بهمن ۱۳٦٤ عملیات والفجر هشت شهید حجت‌الله محسن‌ پور🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🦜دو طوطی در خانه نگهداری می‌کرد، این دو پرنده علاقه زیادی به او داشتند، پرنده‌ها در آخرین روزی که شهید آماده رفتن به جبهه بود، خیلی سـروصدا و بی‌قراری می‌کردند،🥀چند قدمی تا در خانه رفتنـد، دوباره به سراغ آنها آمدند و با لبخند از من پرسـیدند: میدانی اینها چه می‌گویند؟!🦜 گفتم: نـه، گفـت: اینها سفارش می‌کنند که در جبهـه باید بجنگی و حتما شهید شوی،🕊 گفتـم: این چه حرفیه؟! مگر هرکس که رفت جبهه، شهید می‌شود؟ ان‌شاء‌الله حالا حالاها باید خدمت کنید، پس از خداحافظی در آخرین لحظـه برگشـت و گـفت: اگر که من شهید شدم، طوطی‌ها را آزاد کنید،🦜روز هفتم وقتی طوطی‌ها را آزاد کردیم، هر دو پرواز کردند و با وجودی که قبرهای زیاد دیگری هم در گلزار شهدا بود، اما مستقیما روی قبر محمد صادق نشستند و شروع به نوک زدن قـبر کردند.🦜 🌷شهید محمدصادق سرنوبه🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌹امام صحبتی دارند که آن را نوشته‌ام و همیشه آن را توی جیب خودم دارم : هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد بیشتر باید فحش بشنود. و شما پاسدارها، چون بیشتر برای خدا کار کردید،✨ بیشتر فحش شنیدید و می‌شنوید. ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم؛ برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛ چون ما اگر تحمّل نکنیم ، باید میدان را خالی کنیم ...🌙 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💌 شب آخری که مهدی با مادرم و همسرش، میخواست بره تهران و چند روز بعدش پرواز داشت به سمت سوریه🇸🇾 دلم بدجور گرفته بود؛ دیدم دوش گرفته🚿 و یک حوله انداخته روی دوشش؛ خیلی زیبا شده بود مثل ماه شب چهارده می‌درخشید🌟 جلو آینه ایستاده بود و به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت: منم باید بــــرم      آره برم سرم بــــره گفتم : مهدی خواهشاً بس کن ! دمِ رفتنی چه شعریه که می‌خونی؟😕 مقابلم ایستاد و به سینه‌اش زد و گفت: خواهرم این سینه باید جلو حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها سپــــر بشه🛡🕌 فردای قیامت باید بتونم جواب امام حسین رو بدهم!! وقتی این حرف رو گفت، تمام بدنم لرزید و فهمیدم مهــــدی دیگه زمینی نیست🤍 📀 راوے: خواهر شهید 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
☀️ اشعه مستقیم آفتاب می‎ گداختش، می‎‌دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت‌فرسا مشغول به کار است،✨ با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود،🌾صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت، با این که هوا گرم است امّا خوب کار کرده‎ای، آفرین،در این دو ماه چهره باغ عوض شده،🌱 می‎دانم کم است، می‎‌دانم، امّا چه می‌شود کرد، بیا بگیر، این هم دستمزد این مدّت،🌾 مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد، از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت: می‎‌دانم کم است، امّا با خودم عهد بسته بودم همه دست‎مزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید.🦋☑️ 🌷شهید حاج‌عماد مغنیة🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌷وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضایی به اکبر رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برش گردانم ». آن روز خیلی بی تاب شده بود. 🌷صبح فردای شهادت محمودرضا بیضایی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های رزم بیضایی را بپوشم.  فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم شهید می‌شوی؟!!!  گفت: هر چه خدا بخواهد همان می شود.  🌷بعد از صبحانه زد به خط. وقتی یک مقدار از مقر فاصله گرفت یک خمپاره ۶۰ او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافد. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود. ساعت ۱۰ صبح شهید شد و همان روز به ایران برگشت. "شهید مدافع حرم اکبر شهریاری" 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌷همیشه همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم، 🌷لباس هایش را می چید واز من می‌خواست تا انتخاب کنم و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت. 🌷هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید، تعادل را رعایت می کرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمی کرد. "شهید مهدی نوروزی" 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
بهش گفتم : محمد، چرا هیچ مشکلۍ توزندگیمون نیست؟! هرچۍ نگاه میکنم میبینم هیچ گیری تو زندگیمون نداریم ... بنظرت چرا؟! گفت خانم برای اینکه من کارهامو به شهدا میگم اوناهم خودشون حل میکنن ... برگرفتہ‌‌ازکتاب‌پرواز‌درسحرگاه بہ‌نقل‌ازهمسر‌شهید هدیه به روح مطهرشهید،محمدغفاری،صلوات عالی پسندی عنایت کنید🌹 اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌙 آخر شب بود. لب حوض داشت وضو می‌گرفت. باورم نمی‌شد! با تعجب گفتم: پسرم تو که اهل نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا کریم است و بخشنده. یک بار اشکالی نداره. حتماً کار مهمی داشتی؛ نه؟! محمدرضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و گفت: الهی قربون تو ننه‌ام برم که این‌قدر به فکر منی. خیلی مخلصیم ننه جون. ادامه داد: نمازم رو مسجد خوندم. می‌خوام با وضو بخوابم مادر. شنیدم کسی که قبل خواب وضو بگیره، انگار تا صبح عبادت کرده!☑️ شهید محمدرضا میرانداز پیامبر خدا صلی الله علیه وآله: هر که با وضو بخوابد، اگر در آن شب مرگش فرا رسد، نزد خدا شهید به‌شمار می‌آید. میزان‌الحکمه؛ ج 12، ص448، ح20963 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
می‌گفت: بچه که بودم پیرمردی در کوچه روی زمین سرد خوابیده بود و نمی‌توانستم کمکش کنم! آن شب رختخواب آزارم داد از فکر پیرمرد و روی زمین سرد خوابیدم تا شریک رنجش باشم سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد، چه مریضی لذت بخشی...!☑️ 🕊شهیدمصطفی‌چمران🌱 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💙 پدر شهید: اوستا ! محمد کاری کرده که گفتید دیگه نباید بیاد مغازه ؟!  +آقای جوکار ! بچه شما نیم ساعت قبل از اذان مسجده تا بعد از نماز . پنجشنبه و جمعه ها رو هم گذاشته برای شهدا و امام زمانش. شنبه عصر هم که مراسم کانونه .   - ‌تازه فهمیدم که تقصیر پسرم عشق امام حسین(ع) است و بس !  ـ چند بار دیده بودمش که نصف شبها به شدت گریه می کنه . یه شب پرسیدم بابا محمد جاییت درد می کنه ؟! نه بابا جون ! توی حال خودم بودم ، شما بخوابید .  با نور موبایلش دعاهاش رو می خوند و نمازشبش رو تموم می کرد .  - محمد ! توی این عکست چقدر خندونی ؟! برای حجله امه . روزی که دلیل خنده ام رو بفهمید گریه می کنید.  - چند دقیقه قبل از شهادتش به خانمش که فقط ۱۵ روز از تاریخ عقدشان میگذشت تماس گرفت و گفت حلالم کن.🕊✨ ولادت: ۱۳۶۴  شهادت: ۲۴/۱/۱۳۸۷  مکان شهادت:حسینیه سیدالشهدای (ع) شیراز  عامل شهادت: انفجار بمب توسط گروهک تروریستی تندر (وابسته به انجمن پادشاهی) 🥀🕊 @baShooda 🥀🕊
. . 🔺خاطراتی از کرامات شهید: مقام والای شهید نظری و شفای یک مادر شهید: پدر شهید علی‌اکبر نظری ثابت نقل می‌کند به گلزار شهدا که رسیدم دیدم خانم مسنّی دارد سنگ قبر فرزندم را می‌شوید. بالای سرش رسیدم گفتم: «خانم شما این شهید را می‌شناسید؟ گفت: تا یک هفته پیش او را نمی‌شناختم. گفتم: پس چی شد که شناختید؟ در پاسخ گفت: من خودم سیده‌ام و مادر شهید هستم. فرزندم در ردیف دوم پیش پای شهید زین‌الدین مدفون است. بیماری لاعلاجی گرفتم و مدت‌ها دنبال مداوا بودم. هرکاری کردم خوب نمی‌شدم؛ خیلی ناراحت بودم. از خدا خواستم تا حداقل خواب فرزند شهیدم را ببینم. وقتی به خوابم آمد، به پسرم گله کردم که مگر تو شهید نیستی؟ من مادرت هستم و سیده‌ام! کاری بکن و از خدا بخواه شفا بگیرم. پسرم گفت: برو سر قبر علی‌اکبر. گفتم: کجاست تا پیدا کنم؟ گفت: عصر پنج‌شنبه پدرش می‌آید سر قبرش، بگرد پیدا می‌کنی. چند بار آمدم تا پیدا کردم. به شهید شما متوسل شدم و شفا گرفتم. بار دیگر از خدا خواستم تا خواب پسرم را ببینم. به خوابم آمد. از او پرسیدم: چرا مرا به آن‌ شهید حواله دادی؟ گفت: در این عالم شهداء درجه و جایگاه‌های متفاوتی دارند. هرکسی در دنیا اخلاص و تلاش بیشتری داشته در اینجا درجه و مقام بالاتری دارد. به همین خاطر شما را به شهید علی‌اکبر نظری ارجاع دادم. دستگیری شهید نظری از دختر دانشجو پدر شهید نظری ثابت می‌گوید: همین که نشستم سر مزار فرزندم دیدم دختر خانم جوانی نشسته است کنار قبر فرزند شهیدم و فاتحه می‌خواند. فاتحه خواند و‌گریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرش‌گریه می‌کند.‌گریه‌اش که تمام شد گفتم: دختر شما با این شهید آشنا هستید؟ گفت: نه من بچه سبزوار هستم و در قم درس می‌خوانم چندین شب پیش خواب دیدم که این شهید بزرگوار به نزدم آمد و گفت: آمده‌ام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه می‌شود از اموال بیت‌المال است. شما در دو کار سستی و کاهلی می‌کنید اول نماز و دوم درس! همان‌جا از ایشان سؤال کردم مزارتان کجاست؟ که دقیقاً اسم و نشانی مزار خودش را داد. پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من آن دختر خانم می‌آمد و شروع می‌کرد به قرآن خواندن بر سر مزار شهید نظری... مشکل‌گشای حاجتمندان مادر شهید نظری می‌گوید: سر مزارش نشسته و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن! پرسید شما که هستید؟ گفتم مادر شهید هستم؛ کاری داشتید؟ گفت: من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد. گفتم: چطور مادر؟ گفت: هفته پیش به گلزار آمدم دیدم آقایی با عکس شهید اینجا نشسته است. من اصلاً علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند. همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: «چون به شهداء توسل کردی آمدم تا مشکل تو را حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملاً حل شده و دیگر هیچ غصه‌ای نخور.»‌فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم بر سر مزار پسر شما می‌آیم شوق جبهه حسین نظری ثابت گفت: یک بار که مجروح شده و از پا تا شکم در گچ بود، خیلی اظهار ناراحتی می کرد، وقتی علت را جویا شدم گفت: خواسته ام به منطقه برگردم آنها مخالفت کرده اند؛ گفتم: پسرم حق با آنهاست، تو که هنوز خوب نشدی و نمی توانی در منطقه کاری انجام بدهی. گفت: "پدر! من با همین حالم می توانم حداقل درقسمت کالک و نقشه فعالیت کنم. آخر این زیرپوشی که تن من است مال بیت المال است من چه جوری فردا جواب بدهم این را به من داده اند که در جبهه بپوشم نه در منزل". 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید 💜حسن خیلی بچه دوست داشت. قبل از به‌دنیا آمدنِ فرزند اولم نامش را گذاشت «علی‌اکبر». هنوز دو ماهش نشده بود که می‌گفت:«ببرمش هیئت؟!». هرجا می‌رفتیم، مسافرت یا مهمانی علی‌اکبر را خودش می‌آورد و کمک‌حالم بود. وقت تولد بچه‌های دیگر هم همین‌طور بود. ⭐️هر زمان که خانه بود، کار‌های بچه‌ها را انجام می‌داد و وقتی که من مشغول بچه‌ها بودم، خودش غذا درست می‌کرد. دوست داشت پسر‌ها شجاع و مردانه بار بیایند. با این همه علاقه‌ای که به علی‌اکبر داشت، وقتی مهدیه به دنیا آمد، خیلی به او ابراز محبت می‌کرد. نوع تربیتش فرق داشت، لطیف و مهربان. 💜به مهدیه می‌گفت «ملکه!». مهدیه هم خیلی بابایی بود. شب‌ها در آغوش پدر آرام می‌گرفت و می‌خوابید. من در دورانی که حسن‌آقا بود، کار‌های هنری انجام می‌دادم، با روحیه نظامی که داشت با ظرافت کار‌های من را نگاه می‌کرد و تشویقم می‌کرد. دوست داشت سرم گرم باشد که وقتی مأموریت می‌رود، حوصله‌ام سر نرود. ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات   💐اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💐 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💎نگین گردان ... غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دوره‌اش کرده بودند.🌙 یکی موهایش را شانه می‌زد..🌱 آن یکی نوازشش می‌ کرد. 🌙 یکی دیگر خاک لباسش را می گرفت..🌾 یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همین‌طوری بی‌بهانه اشک می‌ریخت. مثل ماه می درخشید وسط جمع.. معرکه‌ای بود تماشایی .... بساط شوخی و خنده به راه بود.🌱 یکی از بچّه‌ها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بی‌هیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانی‌اش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم...🕊 امام حسین (ع) در این راه سر داد ، من هم دوست‌دارم یک قسمت از سرم باشد»🥀 وقتی خبر شهادتش در کنار اروندرود پیچید، گفتند ترکش یک‌قسمت از سرِ حاجی را برده...🥀 🔰فرمانده نامدار گردان ۴۱۰ غواصی لشکر۴۱ ثارالله در عملیات والفجر هشت شهید حاج‌احمد امینی🌷 شهادت: ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ 🥀🕊 @baShoohada