eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
✾شهید یڪ بار خیلی دیر از منطقه به خانه🏡 آمد، شب همه خوابیده بودیم ڪه متوجه شدم صدای می‌آید، در خواب با ڪسی صحبت می‌ڪرد و می‌گفت، (س) ✾چند بار صدایشان ڪردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند❌ در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم ڪنم، ناراحت شد😔 به سمت اتاق دیگری🚪 رفت، من نیز پشت سرش رفتم ✾دیدم گوشه‌ای نشست، اسم (س) را صدا می‌زد و از شدت گریه😭 شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر ڪه شد، به من گفت: چرا بیدارم ڪردی، داشتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم😭 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔰پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه، زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو، اما فرار می ڪرد... 🔰پیر زن داد می زد میگفت: نرو... میڪشنت... بدبختت میڪنن... وایسا خانوم میگه نرو اما اونجا ڪه یاد نیست قرار نه فرار باید ڪرد... 🔰بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند آخه اهل روستا بود، شهر رو بلد نبود. اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد، بازداشتش ڪردند. سرباز و آوردن جلو فرمانده... 🔰فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد... عبدالحسین فقط نگاه ڪرد بهش گفت باید برگردی خونه، خانومو ڪنی، خانوم امر بر تو هست... هر چی ڪه خانوم گفت: باید بگی چشم 🔰عبدالحسین گفت: نه، هر چی گفت بگم چشم. من تو اون خونه برنمیگردم. تو اون خونه یه زن نامحرم هست. تو اون خونه یه زنی هست ڪه و رو رعایت نمیڪنه... 🔰فرمانده گفت: حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب، شب تا صبح دستشویی های رو بشوری... (دستشوییای ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...) 🔰شبانه روز تنهایی دستشوییا رو میشست. بعد ده، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه. صدای رو شنیدم... داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست. 🔰نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه. گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه یه چیزیم زیر لب میگه... 👈هی میگفت: دستشویی میشوروم، ڪثافتا رو میشوروم، اما " رو ... "👆 روایتی از زندگی 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
می گفت : در هـر ڪاری اگر انسان خدا را در نظر بگیرد انحراف ایجاد نمی شود ۱۸_جواد‌الائمه_ع ◻️تاریخ ولادت:۱۳۲۱/۰۶/۰۳ ◻️محل ولادت: روستای گلبوی کدکن_تربت حیدریه ◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ ◻️محل شهادت: شرق دجله ◻️عملیات : بدر ✍ وصیتی است که به خانواده عزیزم و به رهروان راه حق و حقیقت و آنچه که می‌گویم از صمیم قلب و با چشم باز این راه را پیموده‌ام و ثابت قدم مانده‌ام و امیدوارم که این قدم‌هایی که در راه خدا برداشته‌ام خدا آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات بدهد.  نگویید آنان را که کشته می‌شوند در راه خدا مردگانند بلکه زنده‌اند ایشان، ولی شما در نمی‌یابید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🍃 🤲 🔸قبل از عمليات یڪ گلوله به بازوی سردار شهید برونسی خورد. برای مداوا به بيمارستاني در يزد منتقل شد. او فقط ميخواست تا عمليات شروع نشده به منطقه برود؛ 🔹 اما چون دكترها اجازه این ڪار را به او نمي دادند، لذا به دامان اهل بیت متوسل شد. مثل باران اشك مي ريخت و از آنها می خواست فرج و گشايشي در كارش بدهند.💔 🔸در حال گريه خوابش برد. شايد هم بين خواب و بيداري بود ڪه احساس ڪرد حضرت عباس(ع) دارند به طرف او مي آيند. حضرت به طرف بازوی او دست برده و چيزي از آن بيرون آورده و فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده. »🥀 🔹بعد از اين خواب هرچه برونسی به دكتر می گفت: من خوب شده ام، دكتر باور نميكرد و به او می گفت :بايد عكس بگيرم. شهيد برونسي به دڪتر گفت: به شرط اينكه به كسي چيزي نگويي ماجرا ی خوب شدنم را به شما می گویم. وقتي دڪترها از دست او عكس گرفتند هيچ اثري از گلوله در آن دیده نمی شد😳 دكترها با گريه او را از بیمارستان بدرقه كردند.😭 ✍ به روایت همسر 📚 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✾شهید یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه🏡 آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، (س) ✾چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند❌ در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم کنم، ناراحت شد😔 به سمت اتاق دیگری🚪 رفت، من نیز پشت سرش رفتم ✾دیدم گوشه‌ای نشست، اسم (س) را صدا می‌زد و از شدت گریه😭 شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم😭 همسرشهید 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 قبل از انقلاب رفته بود سربازی. جناب سرهنگ گفته بود خدمت ات را باید در منزل من بگذرانی. کارش این بود که کارهای منزل سرهنگ رو انجام بده. به محض ورود به منزل، دید همسر سرهنگ وضع زننده ای داره. سریع از خونه زد بیرون و برگشت پادگان. سرهنگ برای این کار تنبیه اش کرد. هجده توالت را باید به تنهایی می شست. بعد از گذشت یک هفته از این تنبیه سرهنگ اومد و گفت: حالا دوست داری برگردی تو خونه من کار کنی یا نه؟ عبدالحسین بهش گفت: اگه تا آخر خدمت مجبور باشم همه کثافت های توالت رو در بشکه خالی کرده و به بیابان بریزم، باز هم پا توی خونه شما نمی ذارم. بیست روز دیگه هم این تنبیه ادامه پیدا کرد. تا اینکه مسئولین پادگان خودشون خسته شدند و رهایش کردند. منبع: خاک های نرم کوشک 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
⚡️خاک_های_نرم_کوشک2 فردای آن روز برگشتیم به منطقه همونجایی ڪه زمین گیر شده بودیم. به سمت راست نگاه ڪردم و ۲۵ قدم به پیش رفتم ڪه رسیدم به یڪ معبر خاڪی ڪوچڪ ڪه بین انبوهی از موانع قرار داشت.😳 در واقع ڪار عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان. ما هم درست از همین معبر رفته بودیم طرف آنها. بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: الله اڪبر!!🤔 بعد حدود چهل متر آن طرف تر موانع تمام می شد و درست می رسیدی به نزدیڪی یڪ سنگر و نفر بری ڪه ڪنارش بود و آن نفربر فرماندهی بودو آن سنگر هم سنگر فرماندهی ڪه همان اول با آرپی جی زدیم. حالا دیگه مصمم بودم بفهمم جریان از چه قرار بود. وقتی برگشتیم سریع رفتم سراغ عبدالحسین باڪلی اصرار ازش خواستم تا بگه ماجرا چی بوده، می دونستم چون سید هستم روم رو زمین نمیزنه و همینطور هم شد. در حالی ڪه اشڪ از چشماش جاری شده بودگفت: اون لحظه ڪه صورتم را گذاشتم روی خاڪ های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت (سلام الله علیها). خیلی حالم منقلب شده بود و با تمام وجود از حضرت خواستم راهی پیش پای ما بگذارد. در همان حال و هوا ناگهان صدای خانمی به گوشم رسید، صدایی ملڪوتی ڪه جانی تازه به آدم میبخشید. هرچه دیشب به تو گفتم ڪه چه ڪاری انجام بدی، همه از اون خانوم بود. بعد با التماس گفتم یا فاطمه زهرا (س) اگر شما هستید چرا خودتان را نشان نمی دهید: فرمودند: الان وقت این حرفها نیست، واجب تر این است ڪه وظیفه ات را انجام بدهی. عبدالحسین نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زد زیر گریه.😭 حالش ڪه طبیعی شد گفت راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی مگر برای آینده ها... 🍃 📚 🥀🕊 @baShoohada 🥀 🕊
🍃 قابلہ 🍃 🔹مشهد ڪه آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش،مادرم آمد پیشم. ◀️سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله. به یڪ ساعت نڪشید، دیدیم در می‌زنند. ⏱ خانم باوقار و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. ◀️ آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود ڪه تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی باجذبه و معنوی.📿 آن‌قدر وضع حملم راحت بود ڪه آن‌ طور وضع حمل ڪردن برای همیشه یڪ چیز استثنایی شد برایم. 😔 آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست ڪه اسم بچه را "فاطمه" بگذاریم.🌺 🔸سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش ڪرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یڪی  از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشڪلی پیش اومده بود ڪه حتما باید ڪمڪش می‌ڪردم. توڪل بر خدا ڪردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو،دوونیم شب یڪ هو یادقابله افتادم😱. با خودم گفتم دیگه ڪار از ڪارگذشته، خودتون تا حالاحتماً یه فڪری برداشتین. گریه اش  افتاد. 😢 ادامه داد: اون شب من هیچ ڪی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر ڪی بود، خودش اومده بود. 📚 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
تو سبزی فروشی 🌿 کار می کرد بعد از یه مدت کارشو رها کرد و گفت: دیگه نمیرم گفتم چرا؟ گفت به سبزیا آب میزنه و اونا سنگین میشن این پول و درآمد شبهه ناکه 😥 رفت تو مغازه لبنیاتی بازم کارشو رها کرد گفتم: چرا؟ گفت: داخل شیرها آب می ریزه درآمدش حرومه من باید نون حلال بیارم سر سفره ام نه اینجور نونای شبهه ناک رو و رفت کارگری و بنایی رو انتخاب کرد.☑️ 🕊 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊