🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_نهم 9⃣
اطراف خیابان پیروزیً
من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو فعلا بازداشت کنید تا بفرستیم
كميته مركزاونجا معلوم مي شه.
بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته مركز منتقل
كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند.
ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب
كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليك كرديم. نگاهي به شاهرخ
كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو
رنگ چهره شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كردومي گفت:
آقا تو رو خدا بگو من هيچكاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدامن انقلابي ام.
رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط
اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند.
عصرفردادرمحل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي ازدروارد
شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور
هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم.
درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟
گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو
آزاد كرد. آقا ازامروزمن نيروي شماهستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي
بخواي سه سوته حاضره!
شاهرخ ازهمان روزعضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتوربزرگ و چهار
سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جبپ خودش
گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين اوعوض مي شد. بعدها فهميديم كه
نگهبان پادگان خيلي از شاهرخ حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز
يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد!
داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول
صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام
نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود.
يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:
حاج آقا بگذريم ازاين حرفا! يه ماشين برا شماديدم خيلي عالي! آخرين مدل،
شورلت اصل آمريکائي، توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش
تعريفي نداره!!
شنيده بودم که نگهبانهاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند. ولي فکرنمي
کردم تا اينقدر!
حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن
نمازهات رو صحيح بخوني. شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت: راستي با مسئول
پادگان هماهنگ کردم. مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!!
همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد.
ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_هفتم 7⃣ حاجی اما پاوه نبود، رفت
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_نهم 9⃣
«اگه من اسير شم يا مجروح، شما خيلی آزار می بينيد، باز هم حاضريد با من ازدواج كنيد؟»
گفتم «من آرم سپاه رو خونی ميبينم. من به پای شهادت شما نشسته م.»
چه قدر ادعا داشتم آن روزها! چه قدر خودم را حزب اللهی تر از حاجی
ميدانستم! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت كنیم او را قسم دادم،
گفتم: «زندگی من بايد همه چيزش برای خدا باشه. اگه لله ميخوايد با من ازدواج كنيد، صحبت كنيم.» اما حالا ميدانم، يعنی حس ميكنم كه اين ها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان
لحظه ی عقد خوشم نمی آمد، حتی بدم می آمد! يك جور توفيق بود يا رحمت، يك خوبی كه خدا خواست و به من رسيد؛ انگار سهم من باشد.
پدرم گفت «تو هر جا رفتی آبروی من رو بردی. حالا جوان مردم هر جا بره مردم ميگن جای حلقه برايش يك انگشتر عقيق صد و پنجاه توم تومنی خريده ند.» حاجی كه زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهی كرد، گفت «شما بريد حلقه تهيه كنيد، ان شاءالله بعد با هم صحبت ميكنيم.» حاجی گفت «اين از سر من هم زياده. شما دعا كنيد توی زندگی مشترك با دخترتون بتونم حق همين رو ادا كنم.» به من ميگفت: «هر بار كه ميگفتی كفش نميخوام، لباس نميخوام، خدا رو شكر ميكردم. توی دلم ميگفتم اين همونه! همون كسی است كه دنبالش می گشتم.» آخر، حاجی دست من را موقع خريد باز گذاشته بود كه هرچه ميخواهم انتخاب كنم، اما من فقط يك حلقه ی هزار تومانی برداشتم.
هيچ مراسم خاصی نداشتيم. برای عقد كه ميرفتيم، يك جفت كفش ملی بندی پايم بود و
مقنعه ی مشكی سرم بود که خانم برادر حاجی از سرم برداشت و یک روسری کرم سرم کرد و گفت مشکی شگون نداره .حاجی هم با لباس سپاه آمد، البته لباس برادرش، چون به كهنگی لباس خودشان نبود، هر چند به قد او كمی بلند بود و حاجی پاچه های شلوار را برا آن كه اندازه شود،تا زده بود. اگر كسی ايشان را ميديد، فكر ميكرد اعزام است برای جبهه.
#ادامه دارد ....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
○●🦋
رمان #عارفانه ❣
#قسمت_نهم
🌷روش زندگی
راوی: جمعی از دوستان شهید
💠بارها شده بود که احمد آقا در مسجد برای ما صحبت می کرد و بچه ها یکی یکی به جمع ما وارد می شدند.ایشان با تواضع جلوی پای همه این بچه ها بلند می شد و به آن ها احترام می کرد
خدا می داند که احترام و ادبی که برای بچه ها قائل بود چقدر در روحیه آن ها تاثیر داشت.
بچه هایی که تشنه محبت بودند، با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه برای آنها احترام قائل بود..
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
خانواده آنها نسبتاً ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود.
آن موقع این چیزها اصلا نبود.
احمد آقا همان شب کتانی را به مسجد آورد و به من نشان داد.
می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد، برای همین اصرار داشت که من آن کتانی را بردارم.می گفت: من یک کتانی دیگر دارم.
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
در خانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک و یا داشتن تخت و... مقید نبود، بااینکه در خانه هر چه که می خواست برایش فراهم بود، اما یک پتو بر می داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید.
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
مدتی در چای فروشی کار کرد، احتیاجی به پول نداشت اما« می دانست که اهل بیت؛ بیکاری را بزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند»
⭕️آخر هفته حقوق می گرفت.همان موقع خمس حقوق را حساب می کرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق می رساند.
سهم امام را نیز غیر مستقیم به حاج آقا حق شناس می داد.
اماکارش زیاد طول نکشید..
او بسیار اهل مطالعه بود، برخی کتابهای ایشان اصلا در حد یک جوان یا نوجوان نبود اما با کمک اساتید حوزه از آنها استفاده می کرد.این کتابها بعد ها جمع آوری و به حوزه علمیه قم اهدا شد.
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_هشتم وارد ساختمان شدند؛ 150 ن
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_نهم
محمد رضا با تمام توانش همه آموزش ها را دنبال می کرد.
دوست نداشت که فکر کنند بچه است و این کار ها برایش زود بوده.
چند شب هم «خشم شب» زدند.غرق خواب بودند که صدای شلیک اسلحه در فضای بسته سالن ، ترس و دلهره را ب جانشان می انداخت. سراسیمه بیدار می شدند،در عرض سه ثانیه لباس می پوشیدند و از پله ها سرازیر می شدند. بعد هم تا دو ساعت در دل شب آموزش می دیدند.
کلاس عقیدتی هم مباحث مختلفی داشت؛اصول دین ،احکام ،قرآن،و آموزش نماز.مباحث کمی برایش سنگین بود ، اما مدام روی آنها مطالعه و فکر می کرد ،انگار دریچه ی دیگری برایش باز شده بود .
کلاس نماز را از همه کلاس ها بیشتر دوست داشت.برای او که از حدود پنج سالگی با تشویق های پدر و مادر نماز خوان شده بود،این کلاس انگار همنشینی با یک رفیق قدیمی بود و نماز های جماعت حال و هوای مسجد محل را برایش زنده می کرد؛ حال و هوای روز هایی را که وقتی از سرکار بر می گشت، با تمام خستگی به مسجد مر رفت و نمازش را به جماعت می خواند ، محمد رضا همه اش دنبال این بود که رشد کند .
بالاخره چهل و پنج روز آموزش تمام شد و نیروها مرخص شدند،
او که سربلند بیرون آمده بود ،راهی خانه شد . فقط چند روز وقت داشت تا ببیند طعم شهر ، سستش می کند یا نه . زمین، آسمان، خانه ، جوانی، لذت ،دوستان، درس، یتیمی، مادر، شهر ، جنگ ، جبهه،اسلحه، خرجی خانه، خدا ، مرگ، و همه چیز را کنار هم چید .درباره همه شان فکر کرد، با خودش کلنجار رفت تا آخر ب نتیجه رسید . مسیر را پیدا کرد و محکم تر از پیش در راه قدم گذاشت .
همه در ایستگاه راه آهن جمع شده بودند. رزمنده ها سرهایشان را از پنجره ها بیرون آورده بودند و آخرین سفارش ها را می شنیدند و لبخند می زدند. دست پدر و مادرها را می فشردند و گونه ی بچه هاشان را می بوسیدند. محمدرضا حال غریبی داشت و خودش هم نمی دانست این چه حالی است.
چند دقیقه ی دیگر، قطار سوتی کشید و به راه افتاد. دست ها توی هوا تکان خوردند و فریادهای ریز و درشت "خدانگهدار، التماس دعا، مراقب خودت باش و ..." به آسمان بلند شد.
قطار پر از نیرو بود و سنگین می رفت.
نسیم خنک بهاری در جنوب به گرما میزد .
نیروها وارد لشکر شدند. همه جا برایشان غریب بود . بعد از صحبت ها و تقسیم بندی نیروها ، قرعه تخریب به نام محمد رضا افتاد.گردان تخریب،جدا از لشکر بود .محمد رضا چیزی از کار تخریب نمی دانست.فقط اطلاعات گنگ و کمی داشت.فرمانده تخریب آمد و از فضا و کار سخت تخریب گفت؛اینکه در عملیات ها باید جانشان را کف دستشان بگیرند و جلو بروند؛ اینکه باید برای رسیدن به پیروزی ، پیش مرگ رزمنده ها بشوند و اینکه ....
#ادامه دارد....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊