eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌸🍃 با یه موتور درب و داغون میومد کمیته، سر و کله اش که پیدا میشد بچه ها تیکه بارش میکردند. آقای بروجردی! پارکینگ ماشین های ضد گلوله اون طرفه ، برو اونجا پارکش کن! حاجی! حیفه اینو سوار میشی ها! میدونی بهش خط بیفته چی میشه!؟ 😂 حاجی بده من ببرمش روش چادر بکشم تا آفتاب نخوره، حیفه! 😄 بروجردی هم کم نمی آورد، موتور رو داد به همین آخری و گفت: بارک الله! ببر چادر بکش روش، فقط مواظب باشیا، ما همین یه وسیله رو داریم. 😂😂 شهید 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
📚 راوی: برادر شفیعی بعد از جلسه برگشتیم، ساعت ۲ نیمه شب بود، جلسه با برادران ارتشی برای مشخص کردن محل پایگاه برای عملیات بود که بی نتیجه بود. بروجردی رفت به اتاق نقشه و شروع به بررسی کرد، باید محل پایگاه هرچه زودتر مشخص میشد وگرنه تا مدتها نمی توانستیم عملیات کنیم. از خستگی و فشار کار زیاد پلکهایم سنگین شد وخوابم برد. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. آمد توی اتاق، چهره اش آرامش خاصی پیدا کرده بود واز غم وناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود.  دلم گواهی داد که خبری شده است، رو به من کرد وپرسید: نماز امام زمان (علیه السلام) را چطور می خوانند؟  با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می خواهی نماز امام زمان (علیه السلام) را بخوانی؟ گفت:  نذر کرده ام وبعد لبخندی زد.  گفتم: باید رساله بیاورم. رساله را آوردم واز روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه ها را خبر کن.  مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه ها را خبر نمی کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را این جا بزنیم، همه تعجب کردند.  بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد وگفت: باید پایگاه اینجا باشد.  فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه ونقطه ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب بود لبخندی از رضایت زد وگفت:  بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی شود. همه تعجب کرده بودند، دو روز بود که از صبح تا شام بحث می کردیم، ولی به نتیجه نمی رسیدیم حتی با برادران ارتشی هم جلسه ای گذاشته بودیم وساعت ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می کردیم، همه می گفتند: بهترین نقطه همین جاست وباید پایگاه را همین جا زد.  رفتم سراغ برادر بروجردی گوشه ای نشسته بود ورفته بود توی فکر. چهره اش خسته نشان می داد، کار سنگین این یکی دو روز وکم خوابی های این مدت خسته اش کرده بود، با این که چشم هایش از بی خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می درخشیدند وشادمانی می کردند. پهلوی او نشستم دلم می خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است.  گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الان چند روز است که هرچه جلسه می گذاریم وبحث می کنیم به جایی نمی رسیم. در حالی که لبخند می زد گفت: راستش پیدا کردن محل این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می نگریست ادامه داد:  شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس (علیه السلام) وگفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی آید وفکرمان به جایی قد نمی دهد، خودت کمکمان کن.  بعد پلک هایم سنگین شد وبا خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (علیه السلام) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد وهمان جا روی نقشه خواب رفتم.  تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.  آمد وگفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است وبا دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم ومحلی را که آن آقا نشان می داد را به خاطر سپردم.  از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم وآمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلا به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم وخلاصه اینگونه وبا توسل به وجود مقدس امام زمان (علیه السلام) مشکل رزمندگان اسلام حل شد. سرلشکر فرمانده عملیات غرب کشور کتاب ۱۴ سردار شهید 🥀🕊 @baShoohada 🕊