#کاری_که_در_شب_عروسی_کردیم!
🌷شب عروسیمان در آن گیرودار پذیرایی از مهمانها، به من گفت: «بیا نماز جماعت....» گفتم: «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی میگن!» گفت: «چی میخوان بگن؟» گفتم: «میخندن به ما!» گفت: «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.» اذان که گفته شد، بلند شد نماز بخواند. دید همه نشستهاند و کسی از جا بلند نمیشود. از همه مهمانها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت.
🌷....همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت. کمکم همه آماده نماز شدند. گفتند: «به شرط اینکه خود داماد امام جماعت بشه.» با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظهمان پاک نمیشود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید مسعود طاهری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#وصتنامه👆
#شهید_بهنام_محمدی🌷
💐هر لحظه در انتظار #شهادت هستم
پیام من به پدر و مادرها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید
ازبچه ها میخواهم #امام راتنها نگذارند...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍سلااااام صبحتون بخیر 😍
🎁@bluebloom_madehand 🎁
#شهید_محمد_سلیمانی 💐
انسان بہ وسیله نمــاز و قرآن خواندن احساسے در خود به وجود مےآورد کہ از انجام گناه متنفر مےگردد و در زندگی خویش جهت خدایے پیدا میکند.
✍ دست نوشتہ_شهید
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#داستان_واقعی
شاید خیلیا بدونین..
شاید ندونین..
یه روز یه پسر 19ساله ...
که خیلیم پاک ️ بوده ساعت دوازده شب ..
باموتور توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو میرفته..
که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر..
دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ️چیز اومد...
ناموس..
ناموس کشورم ایران..
میاد پایین...
تنهاس..
درگیر میشه..
چند نفر به یه نفر..
توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر..
تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..
میوفته زمین..
پسرا درمیرن..
خیابان خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب..
پیرهن سفیدش سرخ سرخه..
مگه انسان چقد خون داره..
ریش قشنگش هم سرخه..
سرخ و خیس..
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..
تا اینکه بالاخره ..
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه...
زنده میمونه
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..
دوسال با زجر...
بیمارستان...خونه.. بیمارستان..خونه..
میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی...اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟
میدونی چی گفت؟
گفت حاجی فک کردم دختر شماست...
ازناموس شما دفاع کردم..
جوون پر پر شده مملکتمون....
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت..
رفت که تو خواهرم..
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت...
گفت خداااااا...
من از این گله دارم...
داری جوابشو بدی...؟؟
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_غیرت
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهیـد_یونس_زنگے_آبادۍ 🕊
✍ هر جا حاج یونس بود نیروهای رزمنده خیالشان راحت بود ڪہ دیگر آن جا مسئلہ ای نخواهند داشت چرا ڪہ بہ ڪار حاج یونس اعتقاد داشتند.
هر خطی ڪہ حاجی توی آن بود محال بود ڪہ شڪستہ نشود یا عراقے ها بتوانند آن خط را از ما پس بگیرند چون حاج یونس مایہ می گذاشت.
🌺من و حاج یونس و چند نفر دیگر از رزمنده ها براۍ زیارت مڪہ معظمہ بہ حج مشرف شدیم در آن جت هیچ ڪس را ندیدیم ڪہ بہ ڪتابخانہ ای براۍ خرید برود حاج یونس گفت: بیایید همگی با هم بہ ڪتابفروشی برویم ڪہ نگویند ایرانی ها اصلاً ڪتاب نمی خوانند.
🗣راوۍ : سردار مرتضۍ حاج باقرے
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#وصیت👆
روی سنگ قبرم بنویسید
تشنه مبارزه باصهیونیستی ها بود..
وقتی شوخی شوخی جدی میشه
#شهیدمسلم_خیزاب🌷
به شوخی درتابوت خوابیدواکنون مزارش،دارالشفای دلهای بیقرارمان است
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
✨یاد تو شفاست حضرت معصومه
🖤نام تو دواست حضرت معصومه
✨درمانده ام و دوای دردم بانو
🖤در دست شماست حضرت معصومه
🏴وفات حضرت فاطمه معصومه (س) تسلیت باد.🏴
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#او_فهمید_اما_كتمان_كرد!
🌷یگانی بود به نام يگان توپخانه. سردار قبل از ورود به قرارگاه حمزه، برای بازديد به آنجا رفته بودند و از بچههای آنجا يك سری مسائل فنی پرسيده بودند كه آنها نتوانسته بودند جواب بدهند. فرمانده يگان به تركی گفته بود «بابا ايشان كه نمیفهمند، به تركی يك چيزی بگوييد، تمام بشود برود.»
🌷سردار شوشتری چيزی نمیگويد، آخر كار موقع خداحافظی با فرمانده يگان توپخانه به زبان تركی خداحافظی میكند! میگفت: «ديدم خيلی عرق كرد و الان است كه سكته كند، كلی دلداریاش دادم كه من تركی بلد نيستم، همين چند كلمه را بلد بودم!»
🌹خاطره ای به یاد سردار سرتیپ پاسدار شهید نورعلی شوشتری
راوی: سرهنگ محسن رنجی مسئول دفتر سردار شوشتری در قرارگاه حمزه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#یک_مهمانی_برای_سه_برادر....
🌷«محمدحسن» در آخرين ديدار به من گفت: «لازم نيست تو براى بدرقه همراه من به محل اعزام بيايى؛ چون بعضى از دوستان همراه ما، مادر ندارند و من دلم نمیخواهد كه آنها تو را در آنجا ببينند و ناراحت شوند.» «محمدعباس» چون قبل از رفتنش به جبهه، من و پدرش از رفتنش ممانعت میکرديم براى اينكه با من روبرو نشود بدون اطلاع و خداحافظى، رفت؛ به خاطر اين كه از من خجالت نكشد و از طرفى چون عاشقانه دلش میخواست به جبهه برود، پس از رسيدن به جبهه برايم تلگراف زد و نوشت: «اگر كسى هست كه به جبهه بيايد بفرستيد و برايم دعا كنيد كه به محمدحسن بپيوندم.»
🌷آخرين پسر شهيدم «محمدحسين» هميشه براى دلداریام میگفت: «مادر جان! ناراحت من نباش. اصلاً نگران من و بچههايم نباش. همانطور كه راجع به برادرانم صبور هستى، راجع به من هم چنين باش. خدا بزرگ است.» او میگفت: «من مثل برادرانم سعادت نداشتم كه به شهادت برسم»؛ ولى وقتى كه پزشكان به او جواب منفى دادند؛ چون شيميايى شده بود، ديگر كاملاً اميدوار شده بود كه به سوى برادرانش پر خواهد كشيد.
🌷محمدحسن در سال ۶۰ در عمليات شكست حصر آبادان بر اثر سوختگى به شهادت رسيد؛ محمدعباس در عمليات خيبر در سال ۶۳ بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد؛ محمدحسين در سال ۶۴ در عمليات والفجر هشت بر اثر بمباران شيميايى از ناحيهى ريه به شدت آسيب ديد و پس از دو سال به شهادت رسيد.
🌹خاطره ای به یاد برادران شهيد محمدحسن، محمدعباس و محمدحسين سيفالدينى
راوى: مادر شهيدان معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#توسل به حضرت معصومه
#واعظ دکتر رفیعی 🎤
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#آخرين_تصوير_از_يك_شهيد_در_سهراهیمرگ
🌷كنار محسن كردستانی و سليمان وليان داخل سنگر كوچكشان نشسته بودم. سنگرشان جا برای دراز كشيدن نداشت. محسن پيك دسته بود. جثهاش ريز بود، ولی ايمانی قوی داشت. زير شديدترين آتش، اين طرف و آن طرف میدويد و پيامها را میرساند. اين بار هم دوربينم را همراه آورده بودم. برای اينكه آسيب نبيند، آن را داخل كيسهی پلاستيكی پيچيده بودم و در كيف كوچك كمكهای اوليه جا داده بودم. محسن گفت: حالا كه دوربينت رو تا اينجا آوردهای، دو سه تا عكس از ما بگير. اصلاً به فكرم نرسيده بود. راست میگفت. فكر دوربين نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: ژست بگير، میخوام يه عكس مشدی ازت بگيرم.
🌷با تبسمی دلنشين، در گوشهی سنگر نشست و من عكس گرفتم؛ چهرهی خاك گرفتهای كه خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پيدا بود و چشمانی كه زودتر از لبانش میخنديدند. دوربين را به او دادم و او هم عكسی از من و سليمان وليان گرفت كه پهلوی هم ته سنگر تكيه داده بوديم. دقايقی بعد رفتم تا به خاكريز عقبی سر بزنم و شايد دوباره بروم به سنگر فرمانده گروهان و تأسف يك لحظه خواب را بخورم. در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تيموری را ديدم كه روی مجروحی دولا شده بود و سعی میكرد به او كمك كند.
🌷مجروح همچنان دست و پا میزد و آخرين لحظاتش را میگذراند. جلوتر كه رفتم، كردستانی را شناختم. سرم گيج رفت. آخر، دقايقی قبل پهلويش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان میداد. چشمانش زل شد در چشمانم كه زبانم را بند آورد. مانند كبوتری كه هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا میزد. سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولی دوربين ياری نكرد. دكمهی دوربين پايين نمیرفت و رضايت نمیداد تا آخرين نگاه سوزانندهی محسن را ثبت كنم. به دوربين التماس میكردم. هر چه بر دكمههايش كوبيدم، فايدهای نداشت.
🌷لحظهای بعد، محسن آرام از حركت ايستاد. بر بالينش خم شدم و بر چهرهاش كه هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسهای جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود كه آن را به بيرون از پست امداد منتقل كرديم، چون امكان داشت نتوانند جنازهاش را به عقب منتقل كنند، يكی از بچهها دست در جيب پيراهن محسن برد و نامهای را كه احتمال میداد وصيتنامهاش باشد، درآورد. ....به محض اينكه داخل پست امداد شدم، مجروحی را ديدم كه سرش را ميان باند پوشانده بودند و خونابه از روی باند خودنمايی میكرد. به طرفم آمد و با صدايی گرفته سلام و عليك كرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم: تو كی هستی؟
🌷از روی انبوه باندها و گازهای خونين، اصلاً نتوانستم بشناسمش. گفت: من وليان هستم. وقتی قضيه را جويا شدم، گفت: همين كه از سنگر رفتی بيرون، چند دقيقه نگذشت كه يه خمپاره درست خورد بغل سنگر. ديگه نفهميدم چی شد. فقط ديدم كردستانی داره دست و پا میزنه.... ببينم اون شهيد شد، نه؟ وليان را از كنار پتويی كه پيكر بیجان محسن زير آن خفته بود، رد كرديم و سوار آمبولانس كرديم و فرستاديم عقب. پس از عمليات وقتی به تهران آمدم، در صفحهی دوم روزنامه، عكس سليمان وليان را ديدم كه برايش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچهها شنيدم كه هنگام انتقال به عقب تمام كرده است.
🌹خاطره ای به یاد شهیدان محسن كردستانی و سليمان وليان
راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
📚 کتاب "از معراج برگشتگان"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada