eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📃 فال روزانه حافظ 📃 👇👇👇👇 https://eitaa.com/bluebloom_madehand/7635
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️معجزه‌ شکرگزاری ❤️ 👇👇👇 https://eitaa.com/bluebloom_madehand/7201
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام‌ دوستان مهمون امروزمون داداش حمزه هست🥰✋ *گـمـنامی...*🕊️ *شهید حمزه علی احسانی*🌹 تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۳۷ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۱ / ۱۳۶۱ محل تولد: اصفهان،شهر‌رضا محل شهادت: فکه *🌹همسرش← هميشه منتظر بودم كه خبری از او به دستم برسد🥀دلم میخواست كنار مزارش بنشينم و اشك بريزم🥀دلم میخواست ضجّه بزنم و بگويم چرا تنها؟🥀چرا ما را نبردی..🥀اما علی گمنام بود، هيچ نشانی از خود نداشت🥀بعدها در وصيت‌نامه‌اش خواندم « اميدوارم جنازه‌ام به دستتان نرسد..»💫اين راز گمنامی علی بود، كه دلش میخواست غريب و تنها بماند🥀و به بانوی دو عالم اقتدا كند🥀همرزم← بچه ها یکی یکی تیر می‌خوردند💥 و شهید می‌شدند،🕊️یک مقداری مقاومت کردیم و از کانال بالا آمدیم و رفتیم داخل یک جا تانکی،🍂آتش دشمن میبارید💥در اینجا علی اسلحه کلاشینکف را کنار گذاشت🍂و یک موشک روی آرپیچی گذاشت و همانطور که روی زانو نشسته بود به طرف دشمن شلیک کرد💥 و سپس اسلحه را برداشت و به ما گفت بیائید جلو.🍂اسلحه کلاشینکف او روی حالت رگبار قرار داشت💥و با صدای تکبیر و الله اکبر جلو میرفت🍃که من یکدفعه دیدم یک شعله‌ای گرفت و خاموش شد💥متوجه شدیم که دشمن با موشک آرپیچی‌۷ به طرف او شلیک کرده‌💥و او اینگونه به شهادت رسید🕊️و مثل حضرت زهرا(س)🏴 پیکرش گمنام باقی ماند*🕊️🕋 *جاویدالاثر* *شهید حمزه علی احسانی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواندن اين پست براى مسئولين و شرعاً حرام است!! .... ! 🌷صبح يك روز گرم تابستانی، زير سايه چادری در هفت‎تپه، مأمن «لشكر خط‎شكن ۲۵ كربلا» لابه‌لای تپه ماهورها، تك و تنها نشسته بودم. نورالله ملاح را ديدم كه از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم می‌آمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست. گفتم: پسر، قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا اين روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نكنه خبرايی هست و ما بی‎خبريم، عين حاجی واقعی‎ها شدی‌ها! تقصير كه می‌گن همينه ديگه، نه؟ شهيد ملاح دستش را روی شانه‌هايم چفت كرد و با لبخندی غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستی. گفتم: من! اين يعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی ديدی؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدی!‌ 🌷گفت: برو بالاتر سيد، اصلاً يادت هست من هميشه بهت می‌گم كه به شكل غريبانه‌ای شهيد می‌شم، تو هی به من بخند، ولی ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم. خنديدم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن!‌ گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكی به اسم صدا زد، نگاهی به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان می‌آمد، اما صدا يك‏جورايی غريبانه خاص بود، حيرت كردم!؟ مثل اون صدا تا به حال هيچ‎كجا نشنيده بودم. آرام و بی‌تاب و بی‌قرار، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشه‌ای مثل يك وحی ريخت توی دلم. مقابل تكه‌ای از نور زانو زدم. مثل وقتی كه مقابل ضريح آقا علی ‎بن موسی ‌الرضا می‌خواستم سلام بدهم. 🌷....با اشك و بغض و بی‌قراری گفتم: «السلام عليك يا فاطمة زهرا (س)» حال غريبی پيدا كردم، من و حضرت زهرا عليها السّلام حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام، آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام دو طرفش نشسته بودند. آن‎قدر مبهوت و متحير بودم كه كلامی برای گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام به اصحاب عاشورايی به مولا علی عليه السّلام. حضرت زهرا عليها السّلام فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود. بعد، آقا امام حسين عليه السّلام دست روی سرم كشيدند و من ناگهان از خواب پريدم. 🌷....اين بشارت بود. سيد جون!‌ مدت‌هاست كه منتظرش بودم، واقعيت اينه كه تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. بايد آرزو كنی، تا آ‌رزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فكر كردم كه قرار است چند روز ديگه.... اصلاً خبر كه داری داريم می‌‎ريم مهران؟ می‌دونی ان‎شاءالله من شهيد می‌شم، بشارتش رو گرفتم، می‌دونم كه به غريبانگی حضرت زهرا عليها السّلام به شكل غريبانه‌ای هم شهيد خواهم شد.... ان‌شاء‌الله! بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اين‌ها نشانه آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم شهيد ملاح را بغل كردم. گفت: تو شك داری؟ گفتم: بيا يك شرطی ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم كن. 🌷عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصت و پنج، سربندها كه روی پيشانی رفت، به ياد ملاح افتادم. دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و ته ستون می‌ايستاد. رفتم نزديكش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو كه يادت هست؟ لبخندی زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن. طولی نكشيد كه با رمز يا اباعبدالله الحسين عليه السّلام وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزاد‌سازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاويزان، با اصابت مستقيم راكت هواپيمای دشمن به شكل غريبانه‌ای، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد كه چيزی از جنازه‌اش باقی نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه ۶۵، نورالله مهمان حضرت زهرا عليها السّلام شد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز نورالله ملاح 📚 کتاب "خط عاشقی ۲" به نقل از ماهنامه امتداد، شماره ۶۲، فروردین ۹۰ 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷می‌آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می‌گفتم: «دارم خواب می‌بینم؟» می‌گفتند: «نه بابا! تو آزادی. ببین این خونه‌تونه، این خیابون‌تونه، این کوچه‌تونه.» می‌گفتم: «خب اگه من خواب نمی‌بینم، بذار ببینم ماشین می‌آد بوق بزنه، من می‌رم کنار یا نه؟» 🌷....عراقی‌ها که سوت می‌زدند، می‌فهمیدم هنوز همان جایم.... 📚 کتاب "اسارت" جلد ۱۵،  از  مجموعه کتب روزگاران   🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمی 🖤🖤 شب است و سکوت است و... هِق هِقِ خسته ای..... نگاه پُر از اشک دختری... به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭 یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است.... به زیر لب آهسته می گفت : گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔 کمی آن طرف تر... کودکی اشک خود می سِتُرد... چرا مادرم ، در کوچه..... شلاق خورد؟!😭 و مادر برای دلِ بچه ها.... برای فراموشی غصه ها.... همی طفل ها، به آغوشش کشید... به ناگه... یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭 یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭 یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭 حسن بوسه زد .... بر بازوی او....😭 شده مجلس روضه.... بیت علی.....😭 چه طولانی شده.... یلدای فاطمی...🖤 ......ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد‌رضا هست🥰✋ *عجب رمزیست یا زهرا..*💚 *شهید محمد‌رضا تورجی زاده*🌹 تاریخ تولد: ۲۳ / ۴ / ۱۳۴۳ تاریخ شهادت: ۵ / ۲ / ۱۳۶۶ محل تولد: اصفهان محل شهادت: بانه *🌹راوی ← روزهای سه شنبه و چهارشنبه مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرفت🌙 و بعد از خواندن نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می‌گشت.💫 یک بار 14 بار ماشین عوض کرده بود تا به جمکران برسد‼️این راز رفتنش به جمکران بعد از شهادتش فاش شد.💫 راوی ← مدتی بعد از شهادت، شهید تورجی را در خواب دیدم!🌙 به او گفتم: محمد! این همه از حضرت زهرا(س) گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟⁉️ شهید تورجی بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، امام زمان(عج) جان دادم برایم کافی است! 🕊️همرزم← محمدرضا علاقه ی فراوانی به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت🌙 و در تمامی مداحی های خود در مدح ایشان می خواندند🏴علاقه ی تورجی زاده به حضرت فاطمه زهرا(س) به حدی بود که وصیت کرد📃 بر روی سنگ قبرش نام مبارک حضرت زهرا(س) را بنویسند.🌙 عاقبت او معشوق بود و رنگ معشوق گرفت🌙در حین فرماندهی گردان یازهرا(س)🏴 در سنگرش همانند مادرش حضرت زهرا (س)🥀از ناحیه ی پهلو🥀و بازو🥀جراحت و ترکش هایی دید🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋 *عجب رمزیست یا زهرا💫که هر رزمنده را دیدم🌙شکسته سینه و بازو🥀و زخمی کرده پهلو را*🥀 *شهید محمد رضا تورجی زاده* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...!! 🌷یه روز بعد از ظهر که شبش قرار بود برای آخرین بار به جبهه اعزام بشه، اومد برای سر زدن و خداحافظی. همین که من رو دید چشمش خورد به پوتین‌هام. (پوتین‌های کهنه و پاره‌ای داشتم.) بعد از سلام و احوال‌پرسی بهم گفت: پوتین‌هاتو با پوتینای من عوض می‌کنی؟ نگاه کردم و دیدم پوتین‌های علی نو و تمیزه. مثل این‌که یک ساعت قبل از حرف زدن با من بهش پوتین نو تحویل داده بودند. 🌷چون شوخ‌طبع بود گفتم شاید داره شوخی می‌کنه. اما نه کاملاً جدی بود. گفتم: علی برای چی می‌خوای این پوتین‌های منو بگیری! خودت که پوتین نو داری؟ چیزی نگفت فقط اصرار داشت که این کار رو انجام بدم. بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیکه من برم یا شهید می‌شم یا.... می‌خوام اگه خدا خواست و شهید شدم با پوتین‌های کهنه شهید بشم و این پوتینای نو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده کنه. اینا برای بیت‌الماله. نباید به بیت‌المال ضرر زد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی سیفی راوی: دوست شهید 🥀🕊🥀🕊🥀 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) را زیارت کردم. در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقی‌ها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیش‌روی هستند و هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده می‌کرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من. 🌷خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری به‌قدری بود که حتی یک لحظه نیز نمی‌توانستم تیربار را رها و او را جابجا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامه‌ی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همه‌ی این‌ها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من این‌جا هستم.» و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند. 🌷قوت قلب عجیبی گرفتم و بدون واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند. عرض کردم: «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید.» فرمود: « نترس، این‌ها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامه‌ی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمی‌دیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو می‌آمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آن‌ها سنگین بود. برای بار سوم یک‌دفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود: «تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.» 🌷....من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهره‌ی ایشان را نمی‌دیدم، آرام آرام به طرف ما می‌آید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان می‌رسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقی‌ها و در این هنگام تیراندازی آن‌ها قطع و همه کور شدند. سلاح‌ها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار می‌کردند. در حین فرار، خیلی از آن‌ها زمین خوردند.... از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه می‌کردم.... راوی: شهید معزز غلامرضا یزدانی 📚 کتاب "پنجره‌ای رو به بهشت"، ص ۶۳_۶۱ 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 «سقیفه» : شانزدهم صبح زود علی(ع) با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد. حیدر ، این جنگاور میدان های سخت همو که جز او‌کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و‌ قلعه را فتح نمود و این پیروزی شد کینه ای در دل یهودیان خیبرنشین ، کینه ای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود .خود را به مکان موعود رساند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر که با سرهای تراشیده آماده ی جهاد بودند ، کسی را نیافت... علی (ع)که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیه ی پیامبر (ص) در گوش مبارکش طنین انداخت : اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز.... علی (ع) خوب می دانست که این طایفه ی پیمان شکن ، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نواده های او را بر زمین خواهند ریخت ، پس دست نگهداشت و رو به یارانش ،توصیه به صبر نمود ، اما برای اینکه ،بر همه ی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان،حجت را تا حد اعلایش ،تمام کند ، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد.... اما علی که ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت ، برای بار سوم ،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار ،شب هنگام بر درب خانه ی صحابه رفت و باز هم شب ،چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر ، آماده ی جهاد بودند... و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده«انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند....این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری می کردند ،بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر(ص) منحرف می کند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر(ص)،همه چیز را به بوته ی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیا طلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند..... پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد...نه یارانی یافت که جهاد کند ، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان....... آهای مردم؛ آهای دنیا؛ بدانید، که علی (ع) قبل از خانه نشینی سکوت نکرد....یاری نیافت تا احقاق حق کند و کاش آن زمان، من و تو و ما بودیم و جان می دادیم در راه ولایتش ... دارد..... 🖊به قلم : ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 «سقیفه» :هفدهم علیِ مظلوم. چون بی وفایی مسلمان نماها و حیله گری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر(ص) ،«خانه نشینی» را برگزید و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآنی را که در اوراق پراکنده و پاره پاره بود ، جمع کند. همه ی آنچه که بر پیامبر(ص) نازل شده بود، آنچه قابل تأویل بود و ناسخ و منسوخ را جمع آوری نمود و با دست مبارک خود ،آن را نگاشت. ابوبکر که خود را خلیفه می خواند ،قاصدی به درب خانه ی امیرالمؤمنین فرستاد و به او پیغام داد: ای علی(ع) ،از خانه بیرون آی و با ما بیعت کن! و علی(ع)، این مردترین مرد دنیا و تنهاترین ولیِّ زمان، جواب فرستاد: من مشغولم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیاندازم جز برای نماز ، تا قرآن را جمع آوری و مرتب کنم‌. وقتی این خبر به ابوبکر و عمر رسید، آن دو عبیده و مغیره را فراخواندند و از آنها نظریه ای خواستند، تا دوباره برخورد با علی (ع) را به شورا کشانند. همه نظرشان بر این بود که علی(ع) به پشت گرمی همسرش زهرا(س) و عباس بن عبدالمطلب ،عموی پیامبر(ص) است که با آنها بیعت نمی کند ، پس باید نقشه ای می کشیدند تا این دوحامی را از سر راه برمیداشتند... بحث شان به دراز کشید ، فاطمه (س)را نمی شد به هیچ‌وجه از علی(ع) جدا کرد ،چون همگان واقف بودند که فاطمه(س) جانِ علی(ع)ست و علیِ نَفَس فاطمه..... کجا می شود بین جان و نفس جدایی انداخت؟؟؟ همه می دانستند که اگر پایش بیافتد ،علی در راه فاطمه جان می دهد و فاطمه خود را فدایی علی می کند. همگان اقرار می کردند که زهرا همان حیدر است و حیدر همان فاطمه است. پس این روح در دوجسم را به هیچ وجه نمی توان از هم جدا نمود ..... پس باید اول فکری به حال عباس می کردند ، در این هنگام مغیره بن شعبه گفت: به نظر من اول باید با عباس بن عبدالمطلب ملاقات کنید و او را به طمع بیاندازید که برای تو و نسل هایت هم نصیبی از خلافت خواهد بود ، با این سیاست او را از علی بن ابی طالب جدا سازید، زیرا اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد ، این خود دلیلی برای مردم ظاهر بین است و مقابله ی ما با علی بن ابی طالب کار آسانی ست... ابوبکر و عمر و ابو عبیده این نظریه را پذیرفتند و هر سه با هم به سراغ عباس رفتند و این در حالی بود که چند روز بیشتر از رحلت پیامبر(ص) نمی گذشت. وقتی ابوبکر پیش روی عباس قرار گرفت گفت :.... دارد 🖊به قلم :ط_حسینی @bartaren 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا