🌷گره گشایی🌷
یادم هست در خاطرات ابراهیم هادی می خواندم، که همیشه دنبال گره گشایی از مشکلات مردم بود. شهید والا مقام هادی ذوالفقاری هم دقیقا چنین شخصیتی داشت.
✅او حتی اگر شده گاهی قرض می کرد و مشکلات دیگران را حل می کرد. اگر می فهمید کسی مشکلی مالی دارد سریعا برای حل کردن آن اقدام می کرد..
✳️با خودم که فکر می کنم، ابراهیم هادی خیلی خوب توانست خلق و خوی علوی خود را در نسل سوم انقلاب نهادینه کند و آن ها را به سوی مسیری که خود رفت بکشاند.
💐به راستی چقدر این خلق مشکل گشایی ابراهیم را در خود نهادینه کرده ایم!
پسرک فلافل فروش همان شهید هادی ذوالفقاری است که متولد 67 بود. او که از عاشقان شهید هادی بود، با گرفتن رنگ و بوی ابراهیم، توانست این مسیر را خیلی سریع طی کند و به دیدار محبوب خود بشتابد...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#غسال_شهید_پلارک_میگوید:...
🌷یکی از خاطرات زیبا و معنوی که من در این ۳۰ سال و ۴ ماه خدمتم دارم در رابطه با توفیقی بود که خدا به من داد و شهید سید احمد پلارک را درک کردم. چون این شهید بزرگوار به قدری نورانی بود که حتی جنازه اش هم مکتب درس و معرفت بود. شهید پلارک را من شستم و غسل دادم. وقتی او را آوردند من به عنوان ناظر غسالخانه خدمت میکردم و خودم کمتر میشد جنازه ای را غسل کنم. ولی وقتی جنازه این شهید عزیز را آوردند خودم دست به کار شدم. نه اینکه فکر کنید من میخواستم. خیلی از زمانها کار در دست ما نبود. یک نیرویی تو را میکشد به سمت جنازه؛ یعنی تو را هدایت میکند. وقتی جنازه مطهرش را آوردند، بوی عطر خوش تمام فضا را بوی عطر و گلاب میداد؛ حتی پس از دفن کردن او هم از قبرش و اطراف قبر بوی خوش و گلاب میداد و فضا را عطرآگین کرده بود.
🌷این روز و این لحظات ارادی نبود. فقط خاطرات و تصویرهایی در ذهنم مانده که گفتن و وصف آن لحظات تا حدودی ممکن است. در حال شستن و غسل شهید پلارک گریه میکردم. به خدا که ارادی نبود!! نگاه کردم دیدم همه گریه میکنند و کسی حال خودش را نداره. چند وقت گذشت روایت بوی خوش و معطر شهید بزرگوار پلارک همه جا دهان به دهان گشت. همه برای زیارت قبر ایشان میآمدند به بهشت زهرا (س) و از نزدیک میدیدند و میشنیدند.
🌷یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمع آوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و بر اساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سئوال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم، یادم هست حتی قبر شهید پلارک را با مواد شوینده شستند تا شاید اگر عطر و بویی غیرطبیعی باشد، برود. ولی باز هم معطر و خوشبو بود.
🌷....بعد از این ماجرا سالها گذشت و گذشت، جنگ تمام شد. صدام به سزای عمل خود رسید و راه کربلا باز شد و ایرانیهای تشنه زیارت حضرت امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) برای دیدار یار روزشماری میکردند. من هم از این طرف شهر، در کنار مرقد مطهر شهدا دلم برای زیارت سرور و سالار شهیدان میتپید و ترس داشتم که آرزویش بر دلم بماند. شبی شهید سید احمد پلارک را در خواب دیدم، با همان لباسهایی که آوردندش برای غسل کردن، خیلی شگفت زده شده بودم و مسرور و شادمان لبخند میزدم و احوالش را میپرسیدم.
🌷....او رویش را به من کرد و گفت: خواسته ای داری؟ چیزی میخوای؟ من کمی فکر کردم و سریع گفتم بله؛ راستش را بخوای میخوام به پابوس آقام ابوالفضل العباس (ع) بروم، میشه؟! یکدفعه از خواب پریدم. فاتحه ای برایش خواندم و با شادی آن روز به اداره آمدم. چند روزی گذشت که دعای شهید سید احمد پلارک مستجاب شد و به زیارت کربلا مشرف شدم. آری این است هدیه شهدا به کسانی که دوستشان دارند. خدا انشاءالله همه ما را از دوستداران و رهروان شهدا و امام شهدا قرار بدهد!..آمین
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید احمد پلارک معروف به شهید عطری
منبع: سازمان بهشت زهرای تهران .انتشار کتاب خاطرات کارکنان بهشت زهرا (س). بخشی از روایتهای باورنکردنی از سالنهای تطهیر و کارمندان خود
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
❤️ هدیه دومین سالگرد ❤️
#ختم قرآن کریم
هدیه به روح مطهر و پر فتوح حاج قاسم
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/593559712Gb242ba6492
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان «سقیفه»
#قسمت :بیست و یکم
چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به اندازه ی قرن ها دین خدا را به بیراهه کشانید ،چند روزی که علی خانه نشین شده بود که گریه ی دختر پیامبر(ص) هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند .
دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که : چرا ساکت نشسته ای و کسی را به سراغ علی(ع) نمی فرستی؟ مگر نمی دانی تا علی (ع) بیعت نکند پایه های خلافت تو همچنان میلرزد...
وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد ، ابوبکر که به نسبت مردی نرم تر و عاقل تر و دور اندیش تر از عمر بود و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت : چه کسی را بفرستیم؟
عمر گفت : هر کس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ،آخر او فردی خشن و سخت و سنگدل است ، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیله ی«بنی عدی بن کعب» است.
ابوبکر ، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عده ای به سوی خانه ی امیرالمؤمنین روان کرد.
پشت درب رسیدند و اجازه خواستند تا وارد شوند ولی علی (ع) اجازه نداد!
قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند.
عمر رو به قنفذ گفت : برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!
و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعه ای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازه ی هتک حرمت آل طه را صادر کند....
این ملعون رفت تا مقدمه ی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد
او رفت تا آتشی به پا کند و شعله های این آتش در نینوا بر خیمه ی پسرفاطمه (س) افتد و کمر زینب(س) را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین می آمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد ، به وقوع نمی پیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک می شدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....همه می دانستند که فاطمه (س) عزادار است، همه می دانستند که حال فاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگر سوز شکل نمی گرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی (ع) برسد....خدا به فریاد زینب و حسنین کوچک برسد...خدا به فریاد دل منتقم آل محمد(ص) برسد که سالها در پرده ی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
@bartaren
#گره_با_برکت!
🌷برای تولد تنها فرزندمان داود در خرداد سال ۱۳۶۳ از اندیمشک به دزفول آمدیم. در طول مسیر حاجی نشان بیمارستان را از مردم میپرسید، متوجه شدیم که تنها بیمارستان مناسب که مزین به نام حضرت زهرا «سلام الله علیها» بود در همان حوالی است.
🌷وقتی حاجی نام خانم فاطمه زهرا «سلام الله علیها» را شنید، ذکر نام ایشان را آنچنان بیان کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده! ولی خودش به من چنین گفت: نام همسرم زهراست، در عملیات فتحالمبین با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» مجروح شدهام و اینک تولد فرزندم نیز در بیمارستان حضرت زهرا «سلام الله علیها» است.
🌷حاج عباس درست میگفت زندگی ما با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» گره خورده بود. حتی شهادت او هم در عملیات بدر با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» بود و پیکرش میهمان ابدی بهشت زهرا «سلام الله علیها» شد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عباس کریمی قهرودی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#تا_این_حد...!!
🌷نزدیك ظهر بود. از شناسـايی برمیگشتيم. از ديشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بوديم. آنقدر خسته بوديم که نمیتوانستيم پا از پا برداريم؛ كاسه زانوهـامان خيلی درد میکرد.
🌷حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نمازخواندن، صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم: «زمين اين طرف چمنيه، بيا اينجـا نمــاز بخوان.» گفـت: «اونجا زمين كسی هست، شايد راضی نباشه....»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقری
📚 کتاب "یادگاران کتاب شهید باقری"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada