eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
676 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رب الشهدا والصدیقین🌹 6⃣1⃣ محل اســتقرارما مسجدی درقصرشــيرين بود.بيشترمواقع به اطراف مرزمیرفتیم. آنجا سنگرمیگرفتيم ودر کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود. نيمه های شــب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای ازمســجد خوابمان برد. دو ســاعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا ميکند. روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدارمیکرد برای نماز جماعت صبح بلند شــدم. وضو گرفتم ودر صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر شاهرخ را صــدا کرد. اين بارهم تکانی خوردو گفت: چشــم حاج آقا چشــم! اما خيلی خسته بود. دوباره به خواب رفت! نماز جماعت صبح آغاز شــد. فقط شــاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شــاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنارمن در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: االله اکبر!! درنمازهم چرت مي زدو خميازه ميکشــيد. نمازتمام شد. شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشــيد و خوابيد! نمازيک رکعتــی، بدون وضو، حالا هم که صداي ُخرو پُف او بلند شده. همه بچه ها مي خنديدند. صبح فردا وقتی ماجرای نماز صبح را تعريف کرديم چيزي يادش نمی آمد. ً اصــلا يــادش نبود که نماز خوانده يــا نه! اما گفت: خدا خــودش ميدونه که ديشــب چقدر خســته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول مي کنه! شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد ازماهها فرزندش را ميديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی ســال نميخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خنديد و گفت: چرا، يــه تصميمهائی دارم. يکي از پرســتارهای انقلابی ومومن هســت که دوســتان معرفی کردند. اســمش فريده خانم وآدرســش هم اينجاســت. بعد برگــه ای راداد به مــادرو گفت: آخرهفته ميريم براي خواســتگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم. ً ظهرروزدوشــنبه سی و يکم شهريور جنگ شــروع شد. شاهرخ گفت: فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه ظهرروز سی ويکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحميلی عراق عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط درگيری با گروهکها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود. شب درجمع بچه هادرمسجدنشسته بوديم. يکی ازبچه هاازدرواردشدوشاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به اودادو گفت: از طرف دفتروزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نيروهائی که در کردستان حضورداشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت. شاهرخ به ســراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دودستگاه اتوبوس و حدودهفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارداهواز شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شــهرآمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به ســراغ استانداری ومحل اســتقراردکتر چمران ميرفتند. سه روزدر اهوازمانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام عمليات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣1⃣ يکــي ازبچه هائــی که قبل ازما بــه جبهه آمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت خرمشهر، جنگ اصلی آنجاست. به همراه او راهی خرمشهر شديم. چند روزی در خطوط دفاعی خرمشهر بوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهور بنی صدر به خرمشهرمی آيند. ما هم به ديدنش رفتيم. از روی پل خرمشــهر جلوتر نيامــد. مرتب ميگفت: نيــروی کمکی در راه اســت، امکانات وتجهيزات در راه اســت، يکدفعه ديدم آقائــی با قد بلند در حالی که لباس سبزنظامی برتن و کلاه تکاورها را داشت باعصبانيت فريادزد: آقای بنی صدر، نيروهای دشــمن دارند شهر رو ميگيرند. شما فرمانده کل قوا هســتی، بيســت وپنج روزه داری اين حرفا رو ميزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهررو نگه داريم. بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل ونباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی می خواد. خرج داره و... شــاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعارميدی، نه تجهيزات ميفرستی، نه پول ميدی. بعد مكثی كردوبه حالت تمسخرآميزی گفت: مي خوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! بنی صدر که خيلی عصبانی شــده بود چيزی نگفــت وباهمراهانش ازآنجا رفت. فردای آن روزدوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!! ســيد بلند قامتی که سر بنی صدر داد ميزد را ميشناختم. در کردستان اورا ديده بودم. دلاورمرد شجاعی به نام سيد مجتبی هاشمی سيد، قبل ازانقلاب از افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده ودرهمان سالها از ارتش جدا شده بود. ورزشکاربود. باستانی کار و کشتيگير روحيه پهلوانی داشت. انساني متواضع وبســيار خوش برخوردبود. درمسائل دينی انسانی کامل بود. مي گفتند: وضع مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت. نبرد خرمشــهر به روزهای پايانی خودرسيده بود. اولين روزهای آبان بود که نيروهای دشــمن پلهای رود کارون را گرفتند. ازمســير شــمال هم شهررا به طور کامل محاصره شــد. بقيه نيروهای باقيمانده با قايق وياهروســيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند. با شــاهرخ وديگررفقا به سمت آبادان رفتيم. مقرنيروهای ارتش ما را قبول نکرد. ســپاه هم نيروهای خود را در دوهتل آبادان مســتقر کــرده بود. نيروی دريائی و ژاندارمری هم برای خودشان مقر مخصوص داشتند. ادامه دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 8⃣1⃣ نيروهای ستون پنجم ومنافقين درهمه جا پراکنده بودند. در گوشه ای از شهر و در نزديکی فرودگاه، هتل کاروانســرا قرارداشت. نيروهای سيد مجتبی آنجا بودند. يکی ازبچه های سپاه گفت: شماهم به آنجا برويد،سيدشماراردنميکند. وقتی به هتل کاروانسرارسيديم، سيد مجتبی مانند يک پدر دلسوزبه استقبال ما آمد. تک تک مارادرآغوش گرفت وبوسيد. شيوه های مديريت سيد رادر کمترفرماندهی ديده بودم. خيلي از نيروها او را به نام" آقا" صدا مي کردند وارد شديم ودر سالن هتل نشســتيم. سيد گفت: اينجا محل تشکيل گروهی ازمدافعين به نام فدائيان اســلام است. درهای گروه فدائيان اسلام به روی همه کسانی که به خاطر خدا و حفظ اسلام به اينجا آمده اند باز است. ســيد در مورد نحوه نبرد با دشــمن، نظرات خاصی داشــت. البتــه برخی از فرماندهان نظراورا قبول نميکردند، ســيد با توجه به دوره های آموزشــی که قبل از انقلاب طی کرده بود ميگفت: دشمن با پيشرفته ترين سلاح ونيروی کافی به صورت منظم به ما حمله کرده. ما نميتوانيم ونبايد به صورت منظم بادشمن درگير شويم. بلکه بايد به صورت چريکــی عملياتهائی را انجام دهيم تا قدرت اين ارتش منظم ازبين برود. اودر عمل ثابت کرد که اين روش بهترين نوع مبارزه در سال اول جنگ است. ســيد با فعاليتهائی که در طی يكســال حضور در منطقه آبادان داشــت، مانع از ســقوط شهر شــد. مديريت ســيد برمنطقه به قدری قوی بود که بسياری از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مديون فعاليتهای گروه فدائيان اسلام ميدانند. سيد مصداق واقعی حديثی بود که می فرمايد: مردم را به غيراز زبان به سوی خــدادعوت کنيد. برخورد او با نيروها خصوصاً تازه واردها به قدری با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولين برخورد عاشقش ميشدند. دربعد شــخصی نيز ســيد به مصداق يک شــيعه واقعی بود، انســانی کامل، مديری شجاع ورزمنده ای توانا. به يادندارم که هيچگاه نماز شب اوترک شده باشــد. ديگران راهم به بيداری در ســحرونماز شب توصيه می کرداو خوب ميدانســت كه پيامبراعظم فرموده اند: برشــما بادبه نمازشــب حتي اگريك ركعت باشد. زيرا انسان را از گناه باز ميداردو خشم پروردگاررا خاموش میكند و سوزش آتش را در قيامت دفع مينمايد.(۱(كنزالعمال ج۷ ص۷۹۱ ســيد خودرا شــاگردمکتب امام خمينی (ره) ميدانســت. اوپس ازآزادی ميدان تيرآبادان از تصرف دشمن، نام آن را به ميدان ولايت فقيه تغييرداد. هر چند برخی از فرماندهان نظامی با اينکار مخالف بودند. همزمان با ســيد مجتبی هاشــمی که درآبــادان جنگهای نامنظــم رارهبری ميکرد. شــهيد چمران در کل خوزستان، شهيد وصالی در سرپل ذهاب، گروه شهيد اندرزگو در گيلان غرب ودر بسياری از جبهه ها اين نحوه نبرد گسترش پيدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهرادامه داشت. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ راههای ورودی به آبادان،همگی يا ســقوط کــرده بوديادرمحاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمی که تدارکات نيروهاورفت وآمد ازآن مســير انجام ميشد، منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل وبه طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهرآبادان وپالايشگاه و فرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهی بود. منطقه كوی ذوالفقاری كه بيشــترين درگيريهادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآبادو چندين روستا نيزدر حوالی اين منطقه بود. نيروهای ژاندارمری ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. درروی بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتادوهفت خراسان نيز از سوی ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهای عراقی پس ازتصرف خرمشــهربه ســوی جنــوب آن يعنی آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهای اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهررا تصرف كردند. عراقی هادرروزهای اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوی آبادان استفاده ازبهمنشــير بود. نيروها با استفاده از قايقهای بزرگ از طريق بهمنشير به سوی ماهشهرميرفتند. نيروهای ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکی ازمناطق درگيری، خطی دفاعی رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآنسوی بهمنشير، در حوالی جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير ميرسيد. بچه های ماهر شب به سوی دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 قسمت_بیستم 0⃣2⃣ صبح روزنهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نميگذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه وبا عجله به ســوی ما آمد. وقتی رســيد فوراً ســيد مجتبی را صدا زد يکــي ازبچه های آبادان گفت: اين آقا اســمش درياقلی سورانی اما علی اوراقچی صداش ميکنن، و کارش اوراق فروشــيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت وبا لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟غلام که رنگش پريده بود بريده بريده وباترس گفت: آقا سيد،عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی ســرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن ســمت ذوالفقاری مييان. اونها رو بهمنشــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبريعنی محاصره کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدازد. سرهنگ شکرريز ازفرماندهی ارتش پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شــروع بــه صحبت كردو گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم ودشمن روبيرون کنيم. عراقيها ديشب باعبور از شمال آبادان وعبور از کارخانه شــيرو شرکت گاز رسيدند به بهمنشــير، بعد هم روی رودخانه پل زدند وبه اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضادارن به اينطرف مييان. امروزاينجا كربلاســت، بايد عاشــورائی بجنگيم، خداهــم ما رو ياري خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان ونيروهای سپاه از سمت راست ماحرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريائی هم از سمت چپ. با ورود به نخلســتانهای ذوالفقاری درگيريها آغاز شد. يکی ازبچه ها به نام علی ســياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقيها را هدف ميگرفت. در گرما گرم نبرد، ســيد با فرماندهی نيروی هوائی تماس گرفت و گفت: شما اگرميتوانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند. نيروهای دشمن درمحاصره كامل بودند. عصرهمان روزعراق شديداً مواضع و ســنگرهای مارا بمباران کرد. من در کنار شــاهرخ نشسته بودم،درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها ازترس به زمين چسبيده بودند. ازترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند. ادامه دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 قسمت_بیست و یکم 1⃣2⃣ صادق که ازدوستان شاهرخ بوداز جا بلند شد. پيراهن عربی بلندی هم برتن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربی بالاوپائين ميرفت. بچه ها همه ميخنديدند. روحيه بچه ها برگشــت. شــاهرخ داد زد: دارن فرارميکنن بريم دنبالشــون،همه از ســنگرها بيرون رفتيم ودويديم سمت دشمن. نبردذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبوربه عقب نشينی شــد. چون راه فرارهم نداشــتند، تعداد زيادی هم اسير شدند. رشادتهای شاهرخ و بچه های گروه او را هرگزفراموش نميکنم. آنها از هيچ چيزی نميترسيدند. صبح وقتی برای بچه های گروهش غذا آورديم،همه سيربودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادرای عراقی توی کوله پشتيهاشون پراز موادغذائی بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازی منطقه وروســتاهای اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــی همان که اولين بار خبر حمله دشــمن راآورده بودمجروح شــده اما جراحتش سطحی بود. سيد مجتبی هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دو روز بعد منافقين به نيروهای عراقی اطلاع دادند که؛کسی که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده درياقلی است. نزديك ظهر بود كه عراقيها محل کار اورا بمباران کردند. درياقلی به شدت مجروح شد. برای مداوا فرستاديمش تهران درياقلی کســی را نداشت. ميگفتند قبل ازانقلاب زندگی خوبی هم نداشته اما بعدها توبه کرده. چند روزبعد درياقلی درتهران به علت شدت جراحات به شهادت رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلی بادوچرخه اش آبــادان را نجات داد. اواگرزندگی خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 قسمت_بیست و دوم 2⃣2⃣ دهــم آبان بــود. جنازه های عراقی را جمع کرديــم ودرمحلی دفن نموديم. شــاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکســازی جنوب ذوالفقاری بود. شهدای خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه ســيد مجتبی به کارها رســيدگی ميکرديــم. يکدفعه چند خودرو نظامی مقابل ما ايســتاد. يکی ازفرماندهان نظامی وابســته به بنی صدر پياده شد. كمــی به اطراف نگاه كــرد. در کنار يک خودرو ســوخته عراقی قرار گرفت. خبرنگار و فيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند ودرمقابلش ايستادند.آن فرمانده شــروع به صحبت كردو گفت: نيروهای تحت امر رئيس جمهور بنی صدر طی يک عمليات گســترده سيصد تن ازمزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند!! با تعجب به ســيد گفتم: اين چي داره ميگه!؟ ســيد که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابی، معلوم هست چی ميگی، شــما که به ما گفتيد هر جور ميتونيد فرار کنيد. بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشــمن وايسادن، ً اصلا شما از کجا ميگی سيصد تاعراقی کشته شدند. جنازه هاشون کو؟! دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بنی صدر يه فشنگ به ما نميديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفی نميزد. خبرنگارپرسيد: راستی جنازه های عراقی کجاست؟! سيدگفت: ازايشون بپرسيد فرمانده حرفی برای گفتن نداشــت. سيد كمی به عقب رفت و خاکهارا کنار زد. به جنازه يک عراقی نمايان شــد. بعد خيلی آرام گفت: زير اين خاک سيصد تا جنازه از نيروهای دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالی که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود. ظهر همان روز خودم را به نيروهای شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روســتاهای جنوبی رســيديم. در گوشه ای درميان خانه های مخروبه مشــغول استراحت شديم. ازناهار هم خبری نبود. شاهرخ گفت: خيلی گشنمون شــده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشــغول گشت زنی در اطراف ُ گ روســتا بودند. يکی ازآنها برگشــت و با خنده گفت: بچه هــا بيائيد اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روســتا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غيراز اين. همه مي خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود. شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!! سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من ويکی ازبچه ها به مسجد روستارفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمي هم نمک و... ازآنجابرداشــتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردنــد. ازداخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم. ســاعت پنج عصرآبگوشت آماده شد. بچه ها پيازهم پيدا کرده بودند. هنوز غذائی به آن خوشــمزگی نخورده ام. بعد ازغذا تصميم گرفتيم که شــب را در همان روســتا بمانيم. چند تا ازبچه ها به شــاهرخ گفتند: تــو يکی ازاين خانه ها تلويزيون هست ميتونيم استفاده کنيم؟ شاهرخ گفت: باشه،ولي اينجا که برق نداره. يکي ازبچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره. ســاعتی بعد بچه هادور هم در حياط مسجد نشســته بوديم ومشغول تماشای تلویزیون بودیم . آن شب فیلم کمدی هم داشــت وهمه مشغول خنده بودند. چند نفرهم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبانها عوض ميشدند. صبــح فردا، بچه ها يك لانه مرغ را در كنــاريكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴عددتخم مرغ وجودداشــت. شــاهرخ گفت: معلوم ميشه اهالی اينجــا ۲۴ روزه كه رفتند! بعــد هم باهمان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ راهم برداشــتيم وبا بچه ها برگشــتيم. در كل دوران جنگ چنين شــب و روزی برای من تكرار نشد! دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 و سوم 3⃣2⃣ مرتب ميگفت: من نميدونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکنی! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکی ازآشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشــگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهاراسيری که صبح همان روز گرفته بودند. آنهارا آورد و روی زمين نشــاند. يکی ازبچه های عرب راهم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکی از گروهان های شــما اسير شد. اسرای عراقی باعلامت ســرتائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيری را بگيريم ميکشیم و میخوریم. مترجم هم خيلی تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه ميکرد. هر چهار اسير عراقی ترســيده بودند و گريه ميکردند. مــن و چند نفر ديگر از دور نگاه میکرديم و ميخنديديم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را در آورد. جلوی اســرا آمد وگفت: فکر ميکنيد شــوخی ميکنــم؟! اين چيه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بيشتر شده بود. مرتب ناله ميکردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،ميفهميد؛زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من وبچــه های ديگه مرده بوديم ازخنده ،برای همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ ميخواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنهارا ترسانده بود. ســاعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اســير عراقی را آزاد کرد. البته يکی از آنها که افسر بعثی بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقيها،آزاد کردنشون!؟ براي چی اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشــته،دشــمن هم ازما نميترســه، مي دونه ما قدرت نظامی نداريم. نيروی نفوذی دشــمن هم خيلی زياده. چند روز پيش اسرای عراقی را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهای نفوذی دشمن اسرا رو تحويل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسی تو دل نيروهای دشمن می انداختيــم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلی سريع بين نيروهای دشمن پخش ميشه! دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 وچهارم 4⃣2⃣ آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب برای شناسائی می ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهای دشمن به يكی از روستاها رسيديم. دو افسر عراقی داخل ســنگر نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکنی!! گفت: هيچی، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســی آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوی آنهارا به اسارت درآورد. كمی ازروستا دور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بی فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسرای بعثی بودند. کار ديگه ای به ذهنم نرسيد! شبهای بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثی اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهی اعلام شــد: نيروهای دشــمن ازيکی از روســتاها عقب نشــينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائی ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح وهوا روشــن بود. کســی هم در آنجا نديديم. در حين شناســائی ودر ميان خانه های مخروبه روســتا يک دستشــوئی بود که نيروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئی!! گفتم: اينجا خيلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک ســرباز عراقی، اســلحه به دست به ســمت ما می آيد. ازبيخيالی اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئی نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســی همراهش نبود. ازنگاه های متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقی به مقابل دستشوئی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سربازعراقی ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش ميدويــد. از صدای اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همينطور که ناله و التماس ميکرد ميگفت: تو روخدا منو نخور!! كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری ميگی؟! ســرباز عراقی آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شما را ميخورد!! براي همين نيروهای ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. 🕊 @baShoohada 🕊 ادامه دارد.....
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺 بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 و پنجم 5⃣2⃣ خيلی خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدمو خسته شــدم. اگه ميخوای نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کنی! سربازعراقی هم شــاهرخ را کول کردو حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســی کيلو هســتی اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد وبعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهای خودی رسيديم و اسير را تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبی همه فرماندهان گروه های زير مجموعه فدائيان اسلام را جمع کردو گفت: برای گروه های خودتان، اســم انتخاب کنيد و به نيروهايتان کارت شناسائی بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروههای چريکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجرای كله پاچه واسير عراقی را با خنده برای بچه ها تعريف کرد. ســيد مجتبی هاشمی فرماندهی بســيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت ميکرد. ســيد با شــناختی که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنی آدمخوارها ميفرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده ميکرد. پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هردو، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری ميخواستند ميکردند. ســيد آنهارا به شــاهرخ معرفی کرد. بعد ازمدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن ازشاهرخ باعث شد که آنها اهل نمازو... شوند. درآبادان شــخصی بود که به مجيد گاوی مشــهور بود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکســتگی بود. هرجا ميرفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ميخواست با عراقيها بجنگد اما هيچ کدام از واحدهای نظامی او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمی به چهره مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزی گنده لات آبادان بودی. ميگن خيلی هم جيگرداری،درســته!؟بعد مکثی کردو گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره ای! شــب ازمواضع نيروهای خودی عبور كرديم. به سنگرهای عراقيها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کردو گفت: ميری تو سنگراشون، يه افسر عراقی رو ميکشی واســلحه اش روميياری. اگه ديدم دل و جرات داری مييارمت تو گروه خودم. 🕊 @baShoohada 🕊 ادامه دارد....