💢 یکی از روحانیون تعریف می کرد:
در زمان جنگ شخصی از دوستانم از بس به امام زمان عجل الله تعالی فرجه علاقه داشت به من وصیت کرد:
⚠ «اگر من #شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو در رابطه با امام زمان عجل الله تعالی فرجه🌺 سخنرانی کنی».
روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است. آیا من می توانم در #مجلس_ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند.
در مجلس سخنرانی کردم، بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:
✨یا بن الحسن؛
یا بیا و یک نظر به من کن
یا بیا و مرا در کفن کن
وقتی این جمله را گفتم، یک نفر بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.
🔸 وقتی آرام شد گفت: من #غسال هستم، دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود. و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی.
🔹وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را #غسل و #کفن کنم. 🌸وقتی به خودم آمدم به #غسالخانه برگشتم ولی آن آقا را ندیدم. آن شهید غسل داده شده بود و فضای غسالخانه را عطر دل انگیزی فرا گرفته بود. 🌸
از دیشب ذهنم درگیر بود که آن آقا که بود؟
✨یا بن الحسن
یا بیا و یک نظر به من کن
یا بیا و مرا در کفن کن
[📚منبع: کتاب میر مهر، حجت السلام پور آقایی]
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada
خاطره ✍
سال ۶۱ خط اول پاسگاه زید بودیم ، من پاسبخش و خدا بیامرز حاجی محمدی فرد اهل چاهورز نگهبان بود ، هر شب که برا سرکشی به سنگرش میرفتم ، سرش از فضای بالای سنگر پیدا بود ، اون شب ندیدمش .😳
ابتدا از ترس اینکه عراقیا خفه اش کردند ترسیدم نزدیکش بشم اما آرام آرام بالای سنگرش رفتم .
دیدم بصورت دمر تو سنگر خوابیده ، ترسم بیشتر شد ، کم کم با دست به پشت دوشش اشاره ای کردم.
یکباره بلند شد ، ابتدا خیلی ترسیدم ، با صدای بلند سرش داد زدم :
حاجی زشته یک گردان به امید نگهبانی تو خوابیدند تو گرفتی تو سنگر خوابیدی ؟
میدونی چه جواب داد ، گفت:
قادری ، من شب کورم ، شب نمیبینم ، گوشام گذاشتم زمین صدای پاشون بشنوم .😄
روحش شاد . خدایش بیامرزد
خاطره سرهنگ پاسدار کربلائی احمد قادری
خاطره✍
جلسه داشتیم ، ۲۸ تا مهمون داشتیم ، به سرباز گفتم برو کیک و آب میوه بیار پذیرائی کن .
برگشت به همه کیک و آب میوه داد جز من ، گفتم :
چرا از من پذیرایی نشد ؟
گفت : شمردم ؛ با شما ۲۸ نفر بودید 😳
گفتم: این لیست دست من ۲۸ نفر ، با من ۲۹ نفر ، برو دو باره بشمار .
رفت و اومد گفت: نه با شما ۲۸ نفر هستید
گفتم : شما چطور شمردید
گفت : روم نشد برم داخل مهمونا رو بشمارم ، من کفشها رو شمردم ، ۲۸ جفت بود 😔
دیدم دو تا از بچه ها جانباز بودند ، هر کدام یک پا داشتند
😄😄😄😄😄😄
خاطره ✍
سال ۶۱ خط اول پاسگاه زید بودیم ، من پاسبخش و خدا بیامرز حاجی محمدی فرد اهل چاهورز نگهبان بود ، هر شب که برا سرکشی به سنگرش میرفتم ، سرش از فضای بالای سنگر پیدا بود ، اون شب ندیدمش .😳
ابتدا از ترس اینکه عراقیا خفه اش کردند ترسیدم نزدیکش بشم اما آرام آرام بالای سنگرش رفتم .
دیدم بصورت دمر تو سنگر خوابیده ، ترسم بیشتر شد ، کم کم با دست به پشت دوشش اشاره ای کردم.
یکباره بلند شد ، ابتدا خیلی ترسیدم ، با صدای بلند سرش داد زدم :
حاجی زشته یک گردان به امید نگهبانی تو خوابیدند تو گرفتی تو سنگر خوابیدی ؟
میدونی چه جواب داد ، گفت:
قادری ، من شب کورم ، شب نمیبینم ، گوشام گذاشتم زمین صدای پاشون بشنوم .😄
روحش شاد . خدایش بیامرزد
احمد قادری
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد حسین هست🥰✋
*طعم شهادت با زبان روزه*🕊️
*شهید محمد حسین عطرے*🌹
تاریخ تولد: ۸ / ۵ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۴ / ۳ / ۱۳۹۲
محل تولد: رشت / گیلان
محل شهادت: سوریه
🌹مادرش← *زمان تولد به دلیل مشکلی قرار بود محمدحسین سقط شود،🥀اما خواب دیدم که در دسته عزاداری اباعبدالله (ع) هستم*🏴 و او را در آغوش دارم🌷 به لطف خدا ایشان سالم به دنیا آمد🍃 و به برکت این خواب اسمش را محمدحسین گذاشتیم💫همسرش← *او روزه و نمازهایی که حتی بر او واجب نبود را به جا میاورد💛 در ماه رجب و شعبان علاوه بر ماه رمضان روزه میگرفت💛 او در اردیبهشت ماه از همه خداحافظی کرد🍂حلالیت گرفت و رفت*🕊️همرزم← چهلمین روز از ماموریت خود در سوریه را سپری میکرد🍂 *تماسی با فرماندهی گرفته میشود که مهمانی از ایران عازم سوریه است*✨ و باید مسئول راننده به فرودگاه رفته تا مهمان را همراه خود به جمع مدافعان حرم بیاورد💫 *مسئول این کار در آن روز مسئولیت دیگری بر عهده داشتند☑️ شهید عطری خود قبول میکند تا به فرودگاه برود*🌷 در مسیر بازگشت از فرودگاه🚖 *تکفیری ها خودروی شهید را مورد اثابت خمپاره قرار میدهند💥🥀و او در اثر اثابت ترکش به دو پایش🍂 هر دو پای او قطع میشود🥀و در اثر خونریزی زیاد🥀🩸با دهان روزه و تشنه لب🥀🖤 به دیدار اربابش میرود*🕊️🕋
*شهید محمد حسین عطری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
📝#خاطراتے_از_شهـدا
#نمـــاز_اول_وقـت
✍️در زمين كشاورزے نزديك روستا مشغول ڪار بوديم. مےخواستيم هر چہ زودتر ڪار تمام شود تا برگرديم به خانہ كه ناگهان حمزه دست از كار ڪشيد و بہ طرف شير آب رفت.
با تعجب بہ او گفتم: ڪجا مےروي؟ گفت: مگر صداے #اذان را نمےشنوي؟ وقت نماز است. گفتم: بيا ڪار را تمام كنيم، بعد مے رويم #نماز مے خوانيم.
با حالت عجيبے به من گفت: چطور اين قدر به نفْسِ خودت اهميت مےدهي، اما به خداي خودت نہ؟وبعد رفت تا نماز را در #اول_ وقت بہ جا آورد
#شهید_حمزه_اباذری 💐
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada
خاطرات شهدا
💠«عقب ماند و زود رسید»💠
حین عملیات ،دشمن متوجه ما شدوبا دوشکا مارا به رگبار بست یک پای مجید در اثراصابت گلوله قطع شدوقرار شد هرطور شدهخود رابه عقب برساند و ما به پیشروی خود ادامه دهیم.وقتی همان موقع برگشتیم دیدیم پای دیگر اوقطعشده و خون زیادی از او رفته و در آستانه شهادت است وقتیکنارش رسیدموسر او را از زمین بلند کردم تنها کلمه ای که با ضعف از او شنیدم ذکر«#یاحسین»بود...
#خاطرات شهدایی
#ولایی
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada
توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ... ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ #ﺍﻟﻠﻪ_ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ،
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ..
اینطوری شهید دادیم
حالا بعضیامون راحت پای #کانال های #ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم ونمی دانیم یه روز همان شهيد رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از #گناه حفظ کرده وغصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن
#وصیتنامه شهید مجید محمودی
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨@baShoohada
نزدیک شروع عملیات، سید محسن حسنی قصد رفتن به رودخانه را کرد تا غسل شهادت کند .
مانع او شدم . در حالی که چشمانش از شادی میدرخشید، گفت:
«خواب امام حسین را دیدم که سوار بر مرکب از دور به طرف مهران میآمدند .
وقتی به مقرمان رسیدند پیاده شده و بازوی تکتک بچههای گردان را بوسیدند و بعد به طرف من آمد.
مرا در آغوش کشیده و بازوی من را هم بوسیدند و دست مبارکشان را به طرف من آورده و مهری در دستم قرار داده و فرمودند:
« محسن جان!
به پاداش شرکت در آزادسازی مهران این تربت را به تو میدهم .»
در حین عملیات ذکر اباعبدالله- علیه السلام- را بر لب داشت و اشک میریخت که ناگهان با انفجار یک خمپاره ترکشی بوسه بر جای بوسه مولایش حسین- علیه السلام- زد.
#کرامات شهدا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada
🌸🎊🌸
🌸میلاد حسن(ع)
🎊خسرو دین است امشب
🌸شادی و سرور
🎊مؤمنین است امشب
🌸از یمن قدوم
🎊مجتبی(ع) طاعت ما
🌸مقبول خداوند مبین است امشب
🎊میلاد با سعادت حضرت
امام حسن مجتبی (ع) مبارکــــــــَ باد 🌸 🎊🌸
✨ @baShoohada
#خاطرات_دوران_خوش_جبهه_ها
من حتی کبریت هم ندارم !!!!؟؟؟؟
به بنی صدر گفته بود «نیروهای خرمشهر دستشان خالی است».
جواب داده بود «شما بچه های انقلابید. با کوکتل مولوتف بجنگید. من حتی کبریت ندارم بهتون بدم که سر کوکتل مولوتفاتونو باش روشن کنید».
#بنی_صدر
#بنی_صدر_زمانه
📚یادگاران، جلد 20 کتاب شهید محمد جهان آرا، ص 46
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada
🥀🕊🕊🕊
🌹 🌺 داستان های شهدایی :
📚 داستان شهید امیر امیرگان و عنایت امام زمان(عج) :
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
✍ از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.
نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
📕 کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه 166 الی 169
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨ @baShoohada