eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
676 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خالق هرچه عشق ، به نام خالق هرچه زیبایی ، به نام خالق هست و نیست بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم ، همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم. پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم) ، داماد و پسر لایق و  مهربانی نبودم ، حلالم کنید..... مدافع حرم « اللهم عجل لولیک الفرج » 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*شهید عارفی که آینده را پیش‌بینی میکرد*✨ *شهید هبت الله فرج الهی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۶ / ۱۲ / ۱۳۶۵ محل تولد: خوزستان / دزفول محل شهادت: شلمچه 🌹خواهرش← هبت به پدر شهید سید جمشید صفویان گفته بود که: *پیکر پسرتان سید جمشید ۱۵ روز بعد از شهادت من پیدا میشود*🌷 (سید جمشید در عملیات کربلای۴ شهید شده بود و تا آن روز پیکرش پیدا نشده بود) *دقیقاً ۱۵ روز بعد از شهادت ایشان، پیکر شهید صفویان پیدا شد*💫 یکی از دوستان سید به نام رضا آلویی در دریا غرق میشود🌊 شهید فرج الهی همان لحظه در خانه بوده و در دفترچه یادداشتش می‌نویسد: *« امروز یکی از بچه‌ها الآن شهید شد ؛ شهید رضا آلویی🤿»* سید هبت در مبارزه با نفس و جهاد اکبر به جایی رسیده بود که *اتفاقات آینده را پیش بینی میکرد*💭خواهرش← شبی به هبت گفتم: من اصلاً دوست ندارم تو تیر بخوری🥀یا این که پیکرت بسوزد🔥 رو به من کرد، خندید و گفت: همین! گفتم: بله. گفت به چشم! من نه تیر میخورم🥀نه میسوزم🔥 *من فقط با یک ترکش شهید میشوم و دستش را گذاشت روی سرش و گفت اینجا*🤦🏻‍♂️ وقتی که پیکرش را آوردند صورتش را که دیدم ، متوجه شدم *درست همان جایی که دست گذاشته بود ترکش هم به همان جا اصابت کرده بود*🌷در نهایت *او طبق حرفش با اصابت ترکش به سرش*🥀🖤 شربت شهادت را نوشید🕊️🕋 *شهید سید هبت الله فرج الهی* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم خنکی حال دلم را خوب میکند؛ پاهایم آهسته آهسته در فرو می‌روند... غرق میشم در رویا! ناگهان پرنده‌ای می‌پرد؛ نگاهش میکنم به اوج دارد می‌رود! از جلو چشمانم محو می‌شود! اینجا کجاست! کجا ایستاده ام! ندایی مرا می‌خواند قدم قدم به جلو می‌روم یک گوشه دنج می‌نشینم دنج ترین گوشه دنیاست انگار... شبیه شش گوشه است انگار... صدایی در گوشم می‌پیچد! صدای است... دارد می‌گوید: همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم؛ و آن "عشـق" است... اگر با کار پیش بیایی، به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند... زیر لب زمزمه میکنم؛ عشق... عشق... عشق... صدای دیگری می آید؛ می‌گوید کسی است که شب و روز کار بکند و نخوابد مگر اینکه از فرط خود به خود به خواب رود و آخر عمرش ختم به باشد... صدای شهید در گوشم می‌پیچد و می‌گوید ما که رفتیم مادری پیر دارم و زنی و ۳ بچه ی قد و نیم قد؛ از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام! یقه تان را میگیرم اگر را تنها بگذارید! صدای در گوشم می‌گوید؛ زمان بر من و تو می گردد تا ببینند که چون صدای"هل من ناصر" امام برخیزد چه می کنیم! ناگهان به خود می‌آیم؛ چشم هایم باز میشود و دلم بی تاب... این‌طرف و آن‌طرف را می‌نگرم... دنبال‌شان می‌گردم... نگاهم ب دور دست ترین نقطه خیره می‌ماند... قافله ای از میان آب های اطراف زمین میگذرد... مهدی باکری با همان لبخند همیشگی اش برمی‌گردد نگاهی می‌کند و می‌گوید... قافله ما قافله است هر کسی که از خود گذشته نیست با ما نیاید... فریاد میزنم ک صبر کنید میخواهم بیایم! قافله دورتر و دورتر میشود، میدوم به سمت آب... سیم خاردار ها مانع اند... یاد این سخن ابراهیم همت می افتم؛ در پوست خود نمی گنجم! گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم، می خواهم از قفس به در آیم، سیم های خاردار مانع هستند... فریاد میزنم! که ای قافله صبر کنید من هم مثل از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه از خدا بازم میدارد متنفرم... اما دیگر دیر شده رفته است و جا مانده ام... صدای بوق اتوبوس ها مرا به خود می آورد... مردی از دور داد میزند! جانمانی اتوبوس دارد میرود!! خوشحال میشوم... میپرسم به سمت کجا؟ قافله شهدا؟ می‌خندد و میگوید نه می رود شهر... و من با خودم فکر می‌کنم مگر می‌شود آمد طلائیه و از به شهر برگشت..! مگر میشود از قافله جاماند و به شهر، به دنیای ظاهر فریب مادیات برگشت! نه امکان ندارد... بوق! بوق! بوق! بوق اتوبوس دیوانه ام میکند مجبور میشوم ک سوار بشوم... و تمام راه را با خودم زمزمه می‌کنم... همیشه باید مشغول یک کلمه باشم و آن است... باید مثل عاشق بشوم تا لایق همراهی با قافله بشوم... باید که این بار جانمانم باید ک آماده شوم... ای کاش که بشود... صدای درون گوشم می‌پیچد و می‌گوید؛ برادر، جایی برای ای کاش‌ها و اگرها باقی نمانده است! هنوز نگذشته است؛ و کاروان کربلا هنوز در راه است! و اگر تو را هوس کرب و بلاست؛ بسم الله... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋ *شهیدی که آیت الله بهجت وعده شهادتش را داد*🕊️ *شهید عبدالمهدی کاظمی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۶۳ تاریخ شهادت: ۲۹ / ۹ / ۱۳۹۴ محل تولد: اصفهان محل شهادت: خان طومان 🌹همسرش← عبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن پیش یکی از علمای اصفهان رفت و خواب را تعریف کرد💫 آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی🌷او به محضرآیت الله بهجت شرفیاب میشود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟! همسرم گفته بود طلبه هستم🌷 ایشان فرموده بودند: *باید به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی*💚 و سپس پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ایشان فرموده بودند *حتماً اسمت را عوض کن اسمتان را یا عبدالصالح یا عبدالمهدی بگذار*🌷آیت الله بهجت فرموده بودند: *شما در روز امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهید رسید. شما یکی از سربازان امام زمان(عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجوع میکنید)* 💚🕊️وقتی عبدالمهدی از قم برگشت اقدام به تعویض اسمش کرد و مدتی بعد با لباس سبز سپاه داوطلبانه به سوریه رفت🌷 *و سرانجام آنطور که آیت‌الله بهجت وعده کرده بودند به شهادت رسید* *او با اصابت موشک کُورنت🥀🖤* شربت شهادت را نوشید🕊️🕋 *شهید عبدالمهدی کاظمی* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خرمشهر تا سامرا با حاج قاسم سردار شریعتی: 🔹در عملیات آزادسازی خرمشهر، تیپ عاشورا با مسولیت حقیر و تیپ ۴۱ ثارالله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی، در کنار هم، علیه ارتش بعثی عراق برای آزادسازی خرمشهر می‌جنگیدیم. 🔹روزی در عراق خدمت حاج قاسم سلیمانی و حاج ابومهدی مهندس بودم. در بین صحبتها، حاج قاسم یک مرتبه گفت: امین، تو واقعا روزی فکر می کردی که با این همه مشکلاتی که در جنگ داشتیم و با ارتش عراق در دوره صدام در جنگ بودیم، یک روزی اینگونه با هم در عراق باشیم؟ 🔹اصلا فکر می کردی با همان ارتش عراق که می جنگیدیم، امروز در کنار هم مثل یک برادر باشیم؟ اصلا فکر می کردی روزی اینگونه در سامراء حضور پیدا کنی و با همان ارتش، برادرانه، در کنار بچه‌های الحشدالشعبی قرار بگیری و برای امنیت و آسایش و رفاه زائرین اینگونه با هم برنامه ریزی و کار کنید؟ 🔹فکر می کردی یک روز حماسه اربعین اینگونه رقم بخورد؟هرگز تصور می کردی که حضور میلیونی زائران در سامرا، با استقبال گرم و صمیمانه شیوخ و اهالی این منطقه مواجه شود؟ 🌷حاج قاسم دست مرا گرفت و گفت: اینها همه الطاف الهی است که از سوی امام و شهدا به ما هدیه شده است. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت ، مهناز ! ، من از همه علاقه هایم دل کندم ، از پدر ، مادر ، خواهر و دوستانم بریده ام ، اما در تو گیر کردم ، نمی توانم از تو دل بکنم ، خواهش می کنم دعا کن تا بتوانم از تو هم دل بکنم و شهید بشم !گفتم ، دعا می کنم تا همیشه پیروز میدان باشی . مهدی گفت ، نه ! ، وقتی بندهای خدا مثل تو اینقدر علاقه در من ایجاد میکند ، خالق این دلبستگی ها و عشق های دنیوی چه کار میکند و چقدر زیباست !می خواهم بروم و به او برسم به عشق واقعی !در دنیا دلبستگی و وابستگی و عشق های وجود دارد که انسان را به خودش جذب و دل کندن از دنیا را سخت می کند اما زمانی که بحث وظیفه و تکلیف پیش می آید ، راحت می توان از همه چیز دل کند و رفت..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊