هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
داستان «سقیفه»
قسمت: سی و پنجم
چرخ روزگار می چرخید و اینبار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیا طلبان می گشت .
فدک ،سرزمینی حاصلخیز و پهناور که می توان به چشم قطب اقتصادی هم به آن نگاه کرد، سرزمینی که قبل از اسلام در دست یهودیان اطراف مدینه بود و با رونق گرفتن اسلام ، یهودیان این سرزمین تسلیم شدند و فدک بدون کوچکترین جنگ و خونریزی به دست سپاهیان اسلام رسید .
خداوند که دانای بی همتاست ، هیچ ابهامی در دینش نیست ، سرنوشت غنائمی را که بدون جنگ و خونریزی بدست می آمدند مشخص نمود و آنها را از داراییهای پیامبر اسلام اعلام کرد و اختیار این اموال را به دست رسول الله داد تا هر جور صلاح می داند، دربارهٔ این اموال تصمیم بگیرد .
وقتی خبر تسلیم فدک به پیامبر صل الله علیه واله رسید ، ایشان دوست داشتند به پاس فداکاری ها و بذل و بخشش های ام المؤمنین خدیجه کبری علیها سلام این سرزمین را به ایشان هدیه کنند ، اما چون ایشان در قید حیات نبودند پس فدک را به تنها وارث حضرت خدیجه سلام علیها ، زهرای مرضیه سلام الله علیها ،هدیه نمود.
و همگان از مهاجر و انصار میدانستند که فدک از آنِ زهراست و تمام درآمدش به دست حضرت زهراسلام الله علیها ، صرف امور مسلمین میشد ،یعنی ایشان از مال خود ،انفاق می فرمودند.
دشمنان خاندان رسول ،به غصب خلافت قناعت نکردند و می خواستند آل طه را از همه لحاظ در مضیقه قرار دهند و سرزمین حاصلخیز و پر رونقی مثل فدک را از دست آنها به در آورند و غصب نمایند، که چنین کردند.
وقتی به حضرت فاطمه سلام الله علیها خبر رسید که ابوبکر ،کارگزارن حضرت را از فدک بیرون کرده و کارگزاران خودش را بر آن گمارده و فدک را تصرف نموده، حضرت زهرا سلام الله علیها ،سکوت را جایز ندانست و در حلقهٔ زنان بنی هاشم که او را چون نگینی در بر گرفته بودند به راه افتاد تا به نزد ابوبکر وارد شد.
ابوبکر که یکباره زهرای مرضیه و زنان بنی هاشم را در پیش رو دید غافلگیر شده بود ، رو به مادرمان زهراسلام الله علیها گفت : چه شده لشکر کشی کرده اید؟ او خوب میدانست که این سخنان سزاوار دختر پیامبر نیست و براستی لشکر کشی را آنها کرده اند در ابتدا بر درب خانهٔ علی علیه السلام و آتش زدن آنجا و بعد هم لشکر کشی به فدک که از اموال زهرا و علی بود.
حضرت زهرا سلام الله بی توجه به حرف او ،فرمودند: ای ابوبکر ، می خواهی زمینی را که پیامبر برای من قرار داده و آن را بر من از طریقی که مسلمانان با جنگ آن را تصرف نکرده اند، بخشیده است، از من بگیری؟
آیا نشنیده ای که پیامبر صل الله علیه واله وسلم می فرمود : احترام هر کس با فرزندش حفظ می شود و تو می دانی که پیامبر صل الله علیه واله برای فرزندش جز این را باقی نگذارده؟!
وقتی ابوبکر سخنان حق و حقیقت مادرمان زهرا را شنید و زنان همراه او را دید ، دواتی خواست تا سند فدک را برای او بنویسد...
انسان متعجب است از کار این خلفای خود نشانده ، مال غیر را غصب می کنند و سپس خود سند برای آن می نویسند...
ابوبکر سند را نوشت و به دست حضرت زهرا سلام الله علیها داد.
زهرا کاغذ به دست می خواست از مسجد بیرون بیاید که ناگهان عمر که خبر به او رسیده بود و از نرم خوتر بودن ابوبکر نسبت به اخلاق خشن خودش ،خبر داشت ، خود را مانند تیری در کمان به مسجد رسانیده بود، جلوی او سبز شد و....
ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان «سقیفه»
قسمت :سی و ششم
عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست و به سمت دختر پیامبر حمله ور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها در آورد و آن را پاره کرد و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم وگوش بسته در بوق و کرنا کرده اند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بی پناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد ، رو به ابوبکر کرد و می خواست سخنی بفرماید که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت: ای خلیفه پیامبر ،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آورده اند؟!
ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود ،رو به مادرمان نمود و گفت : آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟
عجب سخن بیراهی زد ، خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواسته ی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود،حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد.
حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود: پدری ، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد می خواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، فدک را به من بخشید ، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند ، آنها می توانند شهادت دهند ، کما اینکه هر کدام از صحابه ادعایی می کرد به خاطر صحابه بودنش ، حرفش پذیرفته بود و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است....
عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید وگفت : شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش ،آتش جمع میکند و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است و فرزندانت هم که کودکند ،پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست...
اینجا بود که حضرت زهرا ، خون محمدی در رگهایش به جوش آمد و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصل الله علیه واله..
مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر ،دوباره لحن کلام پیامبر را می شنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون می آمد ، گویی محمد صل الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه می خواند...
حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد...
خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند، حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای دروغ و کذب شدند .
ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش می لرزید، روبه ایشان گفت : از پیامبر صل الله علیه واله ، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمی گذارند!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه پستی و حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر شده بود ، خشمگین بود ، رو به ابوبکر ، فرمودند: ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه بدعتی ست که در دین می گذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟
ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهل بیت به قرآن می دانی؟
همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهل بیت است و لا غیر...
ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که«سلیمان از داوود ارث می برد»
آیا به عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر می اندازید؟
مگر در قران ندیدی ؟که «زکریا عرض کرد ،پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد»
فاطمه که خود قرآنی ناطق بود ، آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود.
مادرمان زهرا میدانست که فدک هم همچون خلافت از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند ، اما فدک را بهانه ای کرد تا تلنگری بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد...
در آخر مادرمان زهرا ،حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود....
حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت....
سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد...
ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#ملاقات_با_خدا_در_همان_شب....
🌷شب جمعه بود که بچهها به خط زدند و جمعه صبح در ماووت عراق بودند. حین پیشروی به جنازهی قطعه قطعهی چند تا از بچهها رسیدیم. در جیب یکی از آنها کاغذ یادداشتی خونین به چشم میخورد که در بالای آن نوشته بود: «این حرفها را با خدا میزنم: خدایا دیگر تا کی صبر کنم؟ امکانش هست که امشب مرا شهید کنی؟ امکان دارد فراق ما را از بین ببری؟ خدایا میشود امشب آخر زندگی من باشد و امشب دیگر بیایم پیش تو؟ خدایا دیگر تا کی صبر کنم؟ امکانش هست که امشب مرا شهید کنی؟ امکان دارد فراق ما را از بین ببری؟ خدایا میشود امشب آخر زندگی من باشد و امشب دیگر بیایم پیش تو؟
🌷....آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت، آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد، برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر، وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد، فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت، یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
به امید دیدار- ارادتمند «مهدی رضایی»
🌷دعای مهدی در آن شب مستجاب شد. او فاصلهی ماووت تا بهشت را در یک لحظه پیمود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی رضایی
راوی: رزمنده دلاور مسعود تاج آبادی
📚 کتاب "تیپ ۸۳" ص ۱۰۷
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش هادی هست🥰✋
*محافظ حاج قاسم*🕊️
*شهید سرگرد هادی طارمی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۵۸
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸
محل تولد: زنجان/دفن،تهران
محل شهادت: بغداد
*🌹دوست ← یکبار یک عکس از هادی در کنار سردار سلیمانی در اینترنت دیدم🌙تنها چیزی که به ذهنم رسید، این بود که شاید در جایی مثل راهپیمایی، رفته کنار سردار و با او عکس انداخته✨وقتی هم آمد درِ مغازهام و گفتم: سردار رو از کجا پیدا کردی باهاش عکس انداختی؟‼️در مقابل سوالم فقط خندید و چیزی نگفت💫روز جمعه و بعد از شهادتش وقتی فهمیدم در همه این سالها، محافظ سردار بوده✨واقعاً جا خوردم.‼️آنقدر ناراحتم که هر دقیقه بغضم میترکد🥀مادرش← هادی عادت داشت که من را هر وقت میدید دست یا پای مرا میبوسید🌙و به ما خیلی احترام میگذاشت✨جگرم سوخت🥀ولی خداروشکر که عاقبت بخیر شد🕊️او سالها در تیم حفاظتی حاج قاسم حضور داشت💫هادی برادر شهید بود✨یکی از برادرانش شهید جواد طارمی در عملیات خیبر بعد از ۱۵ سال پیکرش به وطن بازگشت🕊هادی دارای دو دختر به نامهای محیا و هانیه است🌸پسرم برای حاجی اندازه چندین نیرو بود🍃و با او بسیار مأنوس شده بود✨سردار همیشه به هادی میگفت که من و هادی با هم شهید خواهیم شد✨و عاقبت هم در کنار او آسمانی شد*🕊️🕋
*سرگرد پاسدار*
*شهید هادی طارمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان «سقیفه»
قسمت:سی و هفتم
حضرت زهرا سلام الله علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هر دو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث ،ارثیه ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمی گذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا می گذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری می کنی که ،من از پدرم ارث نمی برم.
ای ابوبکر در دین خدا آمده ، فقط اهل دو کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمی برند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟
تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد ، تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد...
مگر می شود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد ، همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش ،همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش ، همو که اگر نبود بهشتی نمی بود و اگر خلق نمی شد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر می شود فاطمه؟!!!
و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود...
در اینجا بود که سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه السلام به او پیغام داد: فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت ،غمگین است ، بس است عزیز دلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را می بینم که پایه ها و ستون هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند
چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید ، روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: ای ابابکر ، اینک این تو و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت....
سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره می کردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد و شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است.
پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا با بدنی تب دار به خانه برگشت و
روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله ای ظالمانه بود .
روز به روز حال مادرمان زهرا سلام الله علیها ، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید.
چندین بار ابوبکر و عمر که خوب میدانستند ،ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند ، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند ، اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچکدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان ابوتراب زنند، چون همگان می دانستند که علی، روح زهراست و زهرا ،جان علی ست...
پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود،علی علیه السلام ، نخواهد زد..
حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد می خواند ، یکی از همین روزها ، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:...
ادامه دارد...
🖊 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حجت هست🥰✋
*مـُـزدِ ۱۵ ساله*🕊️
*طلبه شهید حجت اسدی*🌹
تاریخ تولد: ۳۰ / ۶ / ۱۳۶۰
تاریخ شهادت: ۲ / ۱۲ / ۱۳۹۴
محل تولد: قزوین
محل شهادت: دمشق
*🌹همسرش← «آقا حجت» هدیه امام زمان(عج) به من بود🍃پدرم شبی امام زمان(عج) را خواب دیده🌙 و ایشان به پدرم فرموده اند که «به زودی دو داماد خوب نصیب اش می شود»🍃و این رویا به قدری برای پدرم صادقه بود که مقداری از جهزیه ما را خریداری کرد✨بعد از آن ماجرا خواهرم نامزد کرد 🎊و بعد از سه چهار ماه هم آقا حجت به خواستگاری من آمد🎊که ابتدای امر تردیدهایی داشتم🥀چون با زندگی طلبگی به دلیل روحانی بودن پدرم آشنایی داشتم🍂برای مثال میدیدم که به روحانیون بعضاً توهین و جسارت میشد🥀اما نهایتاً با عنایت امام عصر(عج) با ایشان ازدواج کردم🎊 زندگی طلبه ها با شهریه منتسب به امام زمان(عج) میگذرد💚ما هم بدون آنکه حمایت و پشتوانهای داشته باشیم با همین شهریه زندگیمان را آغاز کردیم🎊 با اینکه مبلغ کمی بود🥀اما هرگز کم نیاوردیم و محتاج کسی نشدیم💫آقا حجت مداح بود🎤او طی 15 سال مداحی هرگز صله ای دریافت نکرد🎤همیشه میگفت اجرم را از دست حضرت زهرا(س) میگیرم🍃 و عاقبت مُزدش را گرفت🕊️و در شب شهادت حضرت زهرا(س)🏴از ناحیه بازو و پهلو و صورت🥀دچار جراحت شد🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋
*طلبه شهید حجت اسدی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#برادرهایی_که_انگار_نیستن...!!
🌷داداشم منو دید تو خیابون. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام. خیلی ترسیده بودم. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه. نزدیک غروب رسید. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند. بعد از نماز گفت: بیا اینجا. خیلی ترسیده بودم. گفت: آبجی بشین. نشستم. بیمقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد، منم گریه ام گرفت. بعد گفت: آبجی میدونی بیبی چرا روشو از مولا میپوشوند. از شرم اینکه علی یهدفعه دق نکنه. آخه غیرت اللهِ. میدونی بیبی حتی پشت در هم نذاشت چادر از سرش بیفته!
🌷میدونی چرا امام حسن زود پیر شد؟! بهخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه.... آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش. یهدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون. من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم. سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن. اومد سرم رو بوسید و گفت: آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی.
🌷از برخوردش خیلی تعجب کردم. احساس شرم میکردم. گفتم: داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه. پیشونیشو بوسیدم.... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده. بعداً لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش. سربند یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها. حالا هر وقت تو خیابون یه زن بیچادر رو میبینم، اشکم جاری میشه. پیش خودم میگم حتماً اینا داداش ندارن که....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#برادرهایی_که_انگار_نیستن...!!
🌷داداشم منو دید تو خیابون. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام. خیلی ترسیده بودم. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه. نزدیک غروب رسید. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند. بعد از نماز گفت: بیا اینجا. خیلی ترسیده بودم. گفت: آبجی بشین. نشستم. بیمقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد، منم گریه ام گرفت. بعد گفت: آبجی میدونی بیبی چرا روشو از مولا میپوشوند. از شرم اینکه علی یهدفعه دق نکنه. آخه غیرت اللهِ. میدونی بیبی حتی پشت در هم نذاشت چادر از سرش بیفته!
🌷میدونی چرا امام حسن زود پیر شد؟! بهخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه.... آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش. یهدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون. من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم. سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن. اومد سرم رو بوسید و گفت: آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی.
🌷از برخوردش خیلی تعجب کردم. احساس شرم میکردم. گفتم: داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه. پیشونیشو بوسیدم.... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده. بعداً لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش. سربند یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها. حالا هر وقت تو خیابون یه زن بیچادر رو میبینم، اشکم جاری میشه. پیش خودم میگم حتماً اینا داداش ندارن که....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#مثل_یک_بسیجی....
🌷روی یک تپهی سنگی، بالای شیار، یک گوشهی دنجی، یک حال خوبی پیدا کرده بود. تنهای تنها نشسته بود. قرآن میخواند. عمامه گذاشته بود. معمولاً توی خط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیر آن همه آتش نشسته. آرام و ساکت بود. مثل اینکه توی مسجد قرآن میخواند. شب بعد، بدون عمامه، بدون سمت، مثل یک بسیجی، اول ستون میرفت عملیات....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
📚 کتاب "یادگاران"، جلد ۸، ص ۹۵
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان«سقیفه»
قسمت: سی و هشتم
امیرالمؤمنین ، نمازش را تمام کرد و متوجه حضور عمر و ابوبکر که دو طرفش نشسته بودند شد.
وآن دو اینچنین شروع به سخن گفتن کردند: یا علی علیه السلام، دختر پیامبر صل الله علیه واله، چطور است ؟ مثل اینکه حالش بد شده ...
سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: تو می دانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذر خواهی کنیم.
امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتویی از انوار الهی بود فرمودند: تصمیم با شماست...
ابوبکر و عمر خوشحال از جا برخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد.
علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و می خواهند بر تو سلام کنند، چه نظر می دهی؟
فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی ، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود ،بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود، با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور می خواهی انجام بده...
علی علیه السلام فرمودند: پس حجابت را بپوش و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید.
عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند: از ما راضی باش ،خداوند از تو راضی باشد....
فاطمه سلام الله با لحنی اندوهناک فرمودند: چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟
آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان میدانستند و واقف بودند ظلمی عظیم در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی کرده اند ، گفتند: آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!!
حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند: اگر راست می گویید، آنچه از شما می پرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید می فهمم که شما در آمدنتان راست می گویید...
مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار می خواست از این جلسه ،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد...
آن دو با هم گفتند : هرچه می خواهی بپرس...
حضرت زهرا فرمود: شما را به خدا قسم می دهم، آیا از پیامبر نشنیدید که می فرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟
ان دو گفتند: آری ، چنین شنیده ایم...
حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند ،عرض نمودند : پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت می آورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمی شوم تا پدرم رسول خدا صل الله وعلیه واله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند
در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرم تر از عمر داشت ،ندای ای واویلا سر داد و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت : ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد می کنی؟!!
واینچنین شد که عالم و آدم شهادت می دهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود ، و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود....
ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
*سردار پا برهنه...*🕊️
*شهید علی اکبر رحمانیان*🌹
تاریخ تولد: ۶ / ۵ / ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۱۲ / ۱۳۶۴
محل تولد: جهرم
محل شهادت: بندر فاو
*🌹راوی← ایام فاطمیه بود و عزای فاطمه (س)🏴 که ترکش توپ، نیم تنه بالای علی اکبر را برد🥀فقط دو پا از ایشان باقی مانده بود🥀پیکرش قابل شناسایی نبود🥀بعد از پایان عملیات والفجر 8 نتوانستند او راشناسایی کنند🥀تلفنی با مادرش تماس گرفته بودند📞 تا یک نشانهای برای شناسایی علی اکبر بگیرند✨مادرش تلفن را برداشت و گفت:📞 روی کمرش یه خال هست، همون نشونیش باشه.» ✨ بچه ها پشت تلفن گریه شون گرفته بود🥀که پیکرش از کمر به بالا ندارد!🥀به کف پاهای شهید که نگاه کردند او را شناختند🥀خود حاج علی اکبر بود✨توی والفجر 8 از اول پاهایش رو برهنه کرده بود🍂 نخلستانهای اروند پراز خار وسنگ بود🍂همون موقع بهش گفته بودند چرا پاهات رو برهنه کردی؟‼️ گفت: اینجا کربلاست✨و کربلا منطقهای است که حتما باید با پاهای برهنه روی آن راه بروی✨ما زائر حسین علیه السلام هستیم و برای زیارت امام حسین علیه السلام باید پا برهنه بود.»💫 آن موقع حرفهایش را درست نفهمیده بودند🥀اما بعد از شهادتش یک لقب برایش انتخاب کردند: سـردار پـا برهـنـه*🕊️🕋
*شهید علی اکبر رحمانیان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
🚨#خبر_فوری
🌹هرکس دنبال خبر می گرده
بهش بگین
عشق داره بر میگرده ❤️
🔻کشف پیکر مطهر یک شهید مدافع حرم بعد از ۶ سال
🔹 پیکر مطهر شهید مدافع حرم، «#مصطفی_چگینی» کشف و هویتش شناسایی شد.
🔹 پیکر این شهید مدافع حرم بعد از گذشت ۶ سال از شهادتش، طی عملیات تفحص در سوریه کشف و هویتش از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
🌷 #عشق_داره_برمیگرده 🌷
👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#نوبت_اول....
🌷قلاب آهنی رو انداخت روی یخ و کشید. اولین قالب یخ رو از دهانه تانر، انداخت توی آب، یه نـفر از تـوی صـف جماعت معترضش شده از کله سحـر تا حالا ایستـادم برا دو تا قالب یـخ، مگه نوبتی نیست؟ علی گفت: «اول نوبت گلوی تشنه پسر فاطمه، بعـد نوبتِ بقیـه.»
🌷با صاحب کارخونه یخ شرط کرده بود که شاگردی میکنه، خیلی هم دنبال مزد نیست اما اول یـخِ تانکر نذری رو میده، بعد بقیه رو. خودش هم با خطِ نه چندان خوبش روی تانکر نوشته بود: «سلام به گلـوی تشنه حسیـن عليهالسلام»
🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد على چيت سازيان معروف به ريش خرمايی
راوی: مادر شهید معزز
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada