eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت شانزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) رزمنده کوله اش را
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت هفدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) مادرم با فهمیه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند. اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم و آمدیم. 🌹🌹🌹 هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار را برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. فرشته گفت: اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم. ولی چاقو نداشتند. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت: چه دختر ناز پرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد. 🌹🌹🌹 اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چقدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است. هدی فروردین به دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده، پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد. آن قدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش. وقتی خانه بود، با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد عروسک داشت. می گفت: دلم طاقت نمی آورد. شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده م، بغل گرفته م، باهاش بازی کرده م. 🌹🌹🌹 دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: اگر یک تلنگر به شان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها در ذهن شان می ماند برای همیشه. باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد. وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهان شان. از وقتی هدی به دنیا آمد، دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلای 5، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند. مثل دو تا مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم! منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی: سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان. راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی عملیات کربلای 5 بدجوری شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد. اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود، نمی فهمیدم. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5850528403920260333.mp3
22.12M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۱ 🗓 ۲۰ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران 🎧 کیفیت 48kbps 🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت هفدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) مادرم با فهمیه و محس
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت هجدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت: این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟ منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک قهرمان بود. گفت: آدم هر چقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دل مان را می سپاریم به خدا. حرف هایش آن قدر آرامش داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان. 🌹🌹🌹 دو، سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت: فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده ند، ببینید. چرا باید این کار را می کردم؟ گفت: برای این که ببینی چقدر آدم خودخواه است. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم. 🌹🌹🌹 با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دست شان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد. منوچهر سال 67 مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبح ها می رفت پادگان و شب می آمد. 🌹🌹🌹 نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده بود. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. 🌹🌹🌹 چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به حی علی خیرالعمل که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر لا اله الا الله گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد: عزیز من،این چه کاری است، می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟ فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت: به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. 🌹🌹🌹 شاید شش ماه اول بعد ازدواج مان که منوچهر رفت جبهه، برایم راحت تر گذشت. ولی از سال 67 دیگر طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت، وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه. 🌹🌹🌹 جنگ که تمام شد، گاهی برای پاک سازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمی توانست بخورد. می گفت: دل و روده ام را می سوزاند. همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی دادند. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند، دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون مهندس علی هست🥰✋ *یکی از شهداے قهرمان حادثه پلاسکو*🕊️ *مهندس شهید علی امینی*🌹 تاریخ تولد: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵ محل تولد: هشترورد،مراغه محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران *🌹صبح پنجشنبه ۳۰ دی، دختر کوچولو همراه پدر و مادرش راهی بهشت زهرا(س) شدند🍂تا بر مزار پدر بزرگ و مادربزرگ حاضر شوند اما مثل همیشه بی‌سیم پدر روشن بود.📞با این که شیفت کاری‌اش نبود ولی همیشه آماده کمک بود.🌙اما زهرا کوچولو نمی‌دانست این بار آخری است که پدرش را می‌بیند و او را در آغوش می‌کشد.🥀با این که همیشه از پدر شنیده بود هر بار که از خانه می‌رود شاید برگشتی وجود نداشته باشد🥀ولی باور این واقعیت برای دخترک بابایی خیلی سخت بود.🥀آن‌ روز سر مزار بودند که از بی‌سیم خبر رسید ساختمان پلاسکو آتش گرفته🔥علی امینی با شنیدن این خبر نمی‌توانست بی‌تفاوت از کنار حادثه بگذرد.🕊️اصرارهای همسر و دخترش برای نرفتن بی‌فایده بود.🌙اما او قول داد برود و خیلی زود برگردد.🕊️اما افسوس که این مأموریت بی‌بازگشت بود🥀او و همکارانش رفتند برای خاموش کردن آتش🔥که حدود سه ساعت و نیم بعد ساختمان ریزش کرد و تمامی آنها به زیر آوار رفتند🥀دخترک گریه می‌کرد و بهانه پدرش را می‌گرفت.🥀و زن جوان هم بی‌قراری می‌کرد🥀لحظات به کندی می‌گذشت. منتظر خبری از علی بودند🍂تا این که با گذشت 3 روز از حادثه «پلاسکو» انتظار به پایان رسید🥀و نیمه‌شب پیکر نخستین آتش‌نشان فداکار از زیر آوار بیرون کشیده شد🥀و او کسی نبود جز فرمانده «علی امینی»*🕊️🕋 *مدافع مردم شهید علی امینی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5856993493636877441.mp3
19.04M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «دشمنان فرهنگ و تمدن ایران» 🗓 ۲۱ خرداد ماه ۱۴۰۱ - شیراز، باغ جنت 🎧 کیفیت 48kbps 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @atakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 💜آقا کمال، تبریک و هدیه‌ی مناسبت‌های مهم را هیچگاه فراموش نمی‌کرد. حتی زمانی که مأموریت بود، با ارسال پیامک تبریک می‌گفت. از هر ماموریتی که برمی‌گشت، سوغات می‌آورد. 🌼کمال از علاقه‌ی من به گل رز اطلاع داشت و همیشه برایم گُل می‌خرید. دوره‌ی پیوند گُل را گذرانده بود و راهروی منزل‌مان را به گفته خود، تبدیل به یک بهشت کوچک کرده بود. همیشه می‌گفت، «هر گُلی را که شما دوست داشته باشی، قلَمه می‌زنم تا با دیدن آن، جان تازه بگیری و لذّت ببری.» 💜شهید شیرخانی تمام تلاش خود را می‌کرد تا خانواده‌اش در آرامش کامل زندگی کنند. اگر در منزل بود، حتما خود را برای انجام فعالیتی سرگرم می‌کرد. یا با بچه‌ها بازی می‌کرد و یا در کار‌های منزل کمک می‌کرد. گاهی ظرف می‌شست و گاهی هم خانه را جارو می‌کشید. بچه‌ها نیز سرگرم بازی با پدر می‌شدند و وقتی پدر نبود، بهانه‌گیری آن‌ها بیشتر می‌شد. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*☀️اینم یکی دیگه از سربازهای کوچک اقا امام زمان (عج ) ومعجزه ذی دیگه ی سرود زیبا ی سلام فرمانده ،این سرباز کوچک که هنوز نمی تونه خوب حرف بزنه داره به زبان خودش می خونه ودعا ،می کنه خدایا ،به حق این دستهای کوچک قسمت میدهیم از بقیه ی غیبت ولییت اقا امام زمان (عج) صرف نظر فرما.. آمین یا رب العالمین 🤲😭💔❣️🌹* 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که به احترام امام زمان زنده شد!🌹 در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم. 🥀🕊 وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت. 🥀🕊 در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم. پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند. وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📨 🟢شهید مدافع‌حرم 🔷فرمانده خستگی‌ناپذیر 💚همرزم شهید نقل می‌کند: روحیه‌ی خستگی‌ناپذیر سیدرضا واقعاً عجیب بود. می‌گفت ما از ایران به اینجا آمده‌ایم تا کارهای سخت و طاقت‌فرسا بر زمین نماند وگرنه کارهای عادی را که خود سوری‌ها هم می‌توانستند انجام دهند. هرکدام از ما باید کار چندنفر را انجام دهیم تا در روز قیامت مدیون شهدا نباشیم! 💙حاج‌رضا اعتقاد داشت اینجا استراحت‌کردن معنا ندارد. یکبار به سیدرضا گفتم «تو این هنه کار کردی، خسته نمی‌شوی؟ برو کمی استراحت کن». سیدرضا گفت «بهترین حالت استراحت زمانی است که آن‌قدر تلاش و کوشش کنیم تا در اثر خستگی خواب‌مان ببرد. در قبر به حد کافی استراحت خواهیم کرد.» 💚شهید مراثی از بس دنبال کارها می‌دوید، پوتین‌هایش پاره شده بود. هرچه التماس می‌کردم یک جفت پوتین نو بردار، می‌گفت دلم رضا نمیده پوتین نو بپوشم؛ اینها سهمیه رزمنده‌هاست. او تا آخرین روز هم همان پوتین‌ها را پوشید. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5859336707534490837.mp3
14.06M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «نبرد نرم‌افزارهای فکری» 🗓 ۱۹ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران 🎧 کیفیت 48kbps http://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عارف ... شهید دکتر مصطفی چمران 🌹🌹🌹 خدایا... خود را به تو می سپریم تا در میان طوفان ها از میان های خطر؛ ما را راهنمایی کنی... با نور قلب های ما را روشن نمایی... به آتش خودخواهی ها و ناپاکی های وجود ما را بسوزانی.... ☀️☀️☀️ خدایا... از تو می خواهیم که طبع ما را آن قدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز تسلیم نشویم... جفیه های دنیا ما را نفریبد! خودخواهی ها ما را کور نکند! سیاهی و و و و قلب های ما را تیره و تار ننماید... ☀️☀️☀️ خدایا... به ما آن قدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها و سرمست و مغرور نشویم و کوچکی و بیچارگی خود را فراموش نکنیم... و در برابر شکست ها و ها خود را نبازیم و در تاریک ترین لحظات کشنده حیات! امید خود را به خدا از دست ندهیم... ☀️☀️ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت هجدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شهادت های پشت سر هم و
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت نوزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهرها کار کند. اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عمویش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهرها از پادگان می رفت آن جا، شیر می فروخت. نمی دانستم. وقتی شنیدنم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند. گفت: تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده م بس است. پرسیدم معذب نیستی، گفت: نه، برای خانواده م کار می کنم. درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الا دیکته. 🌹🌹🌹 کتاب فارسی را باز کرد و چهار، پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود. گفت: حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند. گفت: یاد می گیرند! این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه های او را بخواند. وقت را فقط بخواند و موش را مشت و هزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته. غلط ها را شمرد: 68 غلط! گفت: رفوزه ای. منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم که قبول شوم. این را هم می دانست. منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پایش می ماند. 🌹🌹🌹 صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سر دردهای شدید گرفت. از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت: دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟ 🌹🌹🌹 بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت، نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می گفت: کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آب گوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم. 🌹🌹🌹 بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد، که قبول نکردند. سال 69، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان بستری شد. از سر تا پایش عکس گرفتند. چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداری کردند. اما نفهمیدند چه ش است. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada