eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
669 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎞 یڪ روز قبل از سالگرد شهادت بابڪ بود. از این ڪه ڪارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم.. به خودم میگفتم شاید دوست ندارد من به مهمونیش برسم. شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم: خیلی بی معرفتی، دلت نمیخواد‌ من بیام؟ باشه ماهم خدایۍ داریم ولی خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم. توی همین فڪرها بودم ڪه خوابم برد. خواب را دیدم. بهت زده شده بودم زبانم بند آمده بود. خونه ما بود. میخندید میگفت: چرا ناراحتۍ؟ گفتم: همه فڪر میڪنن تومُردی. گفت: نترس، اسیر شده بودم آزاد شدم. باهیجان بغلش ڪرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید نمرده ،اسیر بوده. گفت: فردا بیا مهمونیم. گفتم: چه مهمونی؟ گفت: جشن آزادیم از اسارت این دنیا. بغضم گرفت شروع به گریه ڪردم از،شدت اشڪ صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم. با چشمان پر از اشڪ نماز صبح خوندم. برخلاف انتظارم تمام مشڪلاتم حل شد و نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد گفتم خیلی مَردی 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال آن به یک نفر حتی شده با یک صلوات) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
‍ ‍ ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبون باز نکرد تا عملیات لو نره عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود.... زمان جنگ گفت: مامان میخوام برم جبهه! مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم‌"!... تو جبهه خیلی ها می شناختنش.... گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما گفت: میخوام برم ... فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو که کیلومترها پشت سر عراقی ها بود منفجر کنن پنج نفر داوطلب شدند که اولیشون عباسعلی بود.... قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچ‌وجه با عراقیها درگیر نمی‌شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات پیچید..... گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده..... پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید... انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت.... پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی می‌گفتند: روی پل هر چی عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.... گفتند: به مادرش نگید سر نداره.... وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمی‌ذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: به خدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.... یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس می‌خوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🎞 یڪبار فاطمه راگذاشت روی اپن آشپزخانه وبه اوگفت:بپر بغل باباوفاطمه به آغوش اوپرید👨‍👧 بعد به من نگاه ڪرد و گفت:ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت، اوپرید ومی دانست ڪه من اورا می گیرم،اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشڪلاتمان حل بود توڪل واقعی یعنی همین ڪه بدانیم در هرشرایطی خدا مواظب ما هست🤍 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻زین پس شما ماندین و قاب عکس های بابا . . . سخت است در این سن مرد خانه شدن ...😔 🔸فرزندان شهید مدافع حرم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊