🍃🌷🌾🍂🌻
🌻🍁🥀
🌾
#یاد_شهدا
جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش شهید نشوم ، تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند باشم .
دعا کن من هم گلوله توپ نصیبم شود . اگر میخواهی دعا کنی . دعا کن بسوزم ...
چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش .درست چند روز قبل از مراسم خواستگاری اش .همان شد که خودش میخواست .
تکه تکه و سوخته .
پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند .
تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند .
درست کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ مزار غریبش می نشیند ...
🌷شهید محسن حاجی بابا🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
یڪ روز قبل از سالگرد شهادت بابڪ بود.
از این ڪه ڪارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم..
به خودم میگفتم شاید #بابڪ دوست ندارد من به مهمونیش برسم.
شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:
خیلی بی معرفتی، دلت نمیخواد من بیام؟
باشه ماهم خدایۍ داریم ولی #بابڪ خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم.
توی همین فڪرها بودم ڪه خوابم برد.
خواب #بابڪ را دیدم.
بهت زده شده بودم زبانم بند آمده بود.
#بابڪ خونه ما بود.
میخندید میگفت: چرا ناراحتۍ؟
گفتم: #بابڪ همه فڪر میڪنن تومُردی.
گفت: نترس، اسیر شده بودم آزاد شدم.
باهیجان بغلش ڪرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید #بابڪ نمرده ،اسیر بوده.
#بابڪ گفت: فردا بیا مهمونیم.
گفتم: چه مهمونی؟
گفت: جشن آزادیم از اسارت این دنیا.
بغضم گرفت شروع به گریه ڪردم از،شدت اشڪ صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم.
با چشمان پر از اشڪ نماز صبح خوندم.
برخلاف انتظارم تمام مشڪلاتم حل شد و نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد #بابڪ
گفتم #بابڪ خیلی مَردی
#بھنقݪازدوستشھیڋنوری🔗
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال آن به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
#یاران_آخرالزمانی_حسین
ماجرای تکاندهنده از شهیدی که زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبون باز نکرد تا عملیات لو نره
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود....
زمان جنگ گفت: مامان میخوام برم جبهه!
مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته.
مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم"!...
تو جبهه خیلی ها می شناختنش....
گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته
اما گفت: میخوام برم #گردان_تخریب...
فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.
گفتند: آقای فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...
بالاخره با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز #شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو که کیلومترها پشت سر عراقی ها بود منفجر کنن پنج نفر داوطلب شدند که اولیشون عباسعلی بود....
قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات پیچید.....
گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها
لو بده.....
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...
#عملیات_فتحالمبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت....
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چی عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند....
گفتند: به مادرش نگید سر نداره....
وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!
گفتن مادر بیخیال. نمیشه...
مادر گفت: به خدا قسم نمیذارم.
گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین....
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...
مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ان_الحسین_مصباح_الهدی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
یڪبار فاطمه راگذاشت روی اپن آشپزخانه وبه اوگفت:بپر بغل باباوفاطمه به آغوش اوپرید👨👧
بعد به من نگاه ڪرد و گفت:ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت،
اوپرید ومی دانست ڪه من اورا می گیرم،اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشڪلاتمان حل بود
توڪل واقعی یعنی همین ڪه بدانیم در هرشرایطی خدا مواظب ما هست🤍
#شهیدمصطفیصدرزاده
#بھنقݪازهمسرشهید🔗
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔻زین پس شما ماندین و قاب عکس های بابا . . .
سخت است در این سن مرد خانه شدن ...😔
🔸فرزندان شهید مدافع حرم #علی_نظری
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋
*از عاشورای حسینی🕊️ تا اربعین حسینی*🕊️
*شهید مهدی خندان*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۳ / ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۹ / ۱۳۶۲
محل تولد: تهران/لواسان کوچک/ناران
محل شهادت: پنجوین عراق
🌹همرزم← *اربعین بود مهدی میخواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها باز کند*🌷مهدی دستهایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار داد. سیم خاردار را باز کرد. *اما سیم خاردارها به دستش فرو رفتند و از آن طرف دیگر دستش بیرون زدند🥀از دستهایش شر شر خون می ریخت*🩸توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه های سیم خاردار و رفت و نشست وسط سیمها🥀با چه مشقتی دستهایش را توی سیم خاردار در آورد و یکی یکی مینها را برداشت و چید کنار. *سریع معبر را باز کرد*🌷 و بعد دستهای خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خاردار🥀 *دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم🥀و تیغه های تیز سیم خاردار پیراهن و زیر پوش و پوست تنش را پاره کرد🥀و خون زد بیرون*🩸دستش را برد سمت نارنجک که ضامنش را بکشد💥 *که در یک لحظه تیربارچی او را دید🥀و لوله کالیبر 5/14 ضدهوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست🥀🖤 بعد از ۱۰ سال پیکرش به وطن بازگشت🌷مهدی متولد عاشورا بود🏴 و اربعین شهید شد🏴 چه مبارک تولدی و چه فرخنده شهادتی🌷 از عاشورای حسینی🕊️ تا اربعین حسینی*🕊️🕋
*شهید مهدی خندان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
⚡️ پای درس شهید ۱۴ ساله⚡️
🖊هنگام دفاع مقدس آیتالله العظمی جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند؛ در میان رزمندگان، نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت.
پایین ارتفاع چشمهای بود و باران گلوله از سوی عراقیها میبارید؛ لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید.
هنگامی که آیتالله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه میرفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد.
آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیتالله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا میروی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم. گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند میتوانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است.
نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت.
دقایقی بعد قرار بود عدهای از بسیجیان بروند جلو و با عراقیها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیتالله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازهای آوردند. آیتالله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.
آیتالله جوادی آملی کنار جنازهاش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند: جوادی! فلسفه بخوان؛ جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!
من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟!
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹یا امام سجادع🌹
مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما باز باردار بود و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشت. خودش تعریف می کرد دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم. همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است. در خانه هم زده می شد. در را باز کردم.
✳️دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت این بچه را قبول می کنی؟
✅گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم.
آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین(ع) باشد!
بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رفت. گفتم: آقا شما کی هستید؟
گفت: امام سجاد(ع)!
هراسان از خواب پریدم. رفتم سراغ ظرف دارو. دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم پیش آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار!
آخرین پسر مادر، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود.
علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد(ع) شهید شد!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدیه به شهید علی اصغر اتحادی از شهدای استان فارس صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#ترس، #ترس_رو_برد!
🌷سالهای اول درگیری کردستان، ضد انقلاب در سقز بیانیهای منتشرکرد که قصد حمله به شهرو داریم، وای به حال کسی که مغازهاش باز باشه! خبر به کاوه رسید. گفت: «بی خود کردن! ما در شهر مستقریم. از کی تا به حال از این جرأتها پیدا کردن؟ به مردم بگید نترسن و به کار و زندگیشون برسن. کسی جرات حمله نداره، اگر حمله کنن زنده بر نمیگردن.»
🌷اما مردم ترسیده بودن. تمام شهر تعطیل بود. هر چی گفتیم کاوه چه گفته، گوش ندادن. به آقا محمود گفتیم مردم حسابی ترسیدن و مغازهها همه بسته است. گفت: «عیبی نداره، الان کاری میکنم تا همه بیان سر کار و زندگیشون.» بعد گفت: «یکی بلند شه و با یک قوطی رنگ و قلمو با من بیاد.» در هر مغازهای که بسته بود علامت میزد. مردم که دیدن کاوه چنین کاری میکنه از ترس اینکه فردا اعدامشون نکنه به کسب و کار خود بازگشتند.
🌷....چیزی نگذشت که شهر به تکاپو افتاد و بازار رونق گرفت و زندگی عادی جریان پیدا کرد. کاوه هم گفت: ترس، ترس رو برد. ضد انقلاب هم جرأت نکرد یک سنگ به سمت شهر پرتاب کنه. محمود به مردم گفت: «من از شما به جان و مال و ناموستون حساس ترم. وقتی میگم نترسید و در شهر باشید و فرار نکنید، گوش کنید و اعتماد داشته باشید.ما مسئول امنیت و سلامت شما هستیم و کار ضد انقلاب را تمام میکنیم.»
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد محمود كاوه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹 لحظـــه شهــــادت
ســر بر دامــان حضـــرت امیــــــر
در معراج شهدا ڪنار تابوت همسرم نشسته و چشم به او دوخته بودم.با این ڪه پیڪرش چند روز در آفتاب مانده بود ولی بـــوی خوشـــی از او به مشام می رسید.
نور خیره ڪننده ای در چهره اش بود. تصور ڪردم این نــور بر اثر روشنایی نورافڪن هااست ولی وقتی به اطراف نگاه ڪردم حتی یڪ چراغ روشن ندیدم.
شب ها با یاد پیڪــر غرقه به خونش می خوابیدم، تا این ڪه شبی علی به خوابم آمد، با تبسم همیشگی اش. با ناراحتی گفتم: با آن همه ترڪشی ڪه به شما اصابت ڪرده، حتما خیلی درد ڪشیده اید؟
گفت: من اصلا دردی احساس نڪردم. وقتی ترڪش به بدنم اصابت ڪرد، ســرم بر دامـــان حضرت امیـــر- علیه السلام- بود و حضرت رسول- صلی الله علیه و آله- در ڪنارم بودند، ظرف آبی همراه داشتند.از آن به صورتم پاشیدند. عطــری در فضا پراڪنده بود ڪه با استشمام آن به خواب عمیقـی فرو رفتم.نــوری ڪه دیدی از چهره ام می تابید، اثر آبــی بود ڪه رســول الله- صلی الله علیه و آله- به صورتم ریخته بودند.
📚 «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص117،
راوی همسر شهید غلامعلی ترڪ جوڪار».
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
🖼روزے عڪسے را آورد و بہ من داد و گفٺ:
مادر! مےخواسٺم بزرگش ڪنم، ولے وقٺ نشد، پيش خودٺ باشد.
عڪس را گرفٺم و روے ٺاقچہ گذاشٺم.
يڪ روز ڪہ دور هم نشسٺہ بوديم، ديديم عڪس ناصر خودبخود از روے ٺاقچہ افٺاد.
دلم هرے ريخٺ. حس عجيبے بہ من دسٺ داد.
بعدها فهميدم ڪہ ناصر درسٺ در همان موقع ڪہ عڪسش بر زمين افٺاد،شهيد شده اسٺ|🥀
#شهیدناصرنجاررسولے
#بھنقݪازمادرشهید🔗
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج حسین هست🥰✋
*خوابی که تعبیر شد*💚
*شهید حاج حسین امیدواری*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ /۲ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۰ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
🌹مادرش ←حسين در فكر رفتن به سوريه نبود. يك دفعهاي پيش آمد، آموزش ديد و اعزام شد🌷حسین قبل از اعزام به سوریه وانت را فروخت *و در خواب دیده بود که سفرش بازگشت ندارد🕊️ خواب امام زمان(عج) را دیده بود💚 که با زبان فصیح عربی به حسین میگویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشتهایم و تو خواهی آمد*💚 در عصر همان روز به او اطلاع دادند *که در گروه طیار ثبتنام شده است* حسین از نحوه و زمان شهادتش به دقت با خبر بود *و به دیگران گفته بود که رأس ساعت ۱۰ چه روزی به شهادت می رسد*🌷خواهرش← حسین به همرزمش گفته بود هر تیری اسم من روی آن نوشته باشد باعث شهادتم میشود🌷 آتش دشمن خیلی سنگین بود💥اما حسین با خیال راحت کارش را انجام میداد💥 فرمانده اش شاکی میشود از بیخیالی او *اما حسین میگوید ساعت ۱۰ دنبالم بیا تا آن موقع طوری نمیشود🌷 تک تيراندازها تيری به قلبش میزنند🥀🖤 به حالت سجده روی زمين میافتد و وقتی بلندش میكنند، میبينند خون زيادی از بدنش رفته است*🥀🩸به او میگويند حسين چيزی نشده ما تو را به عقب برمیگردانيم🥀 *او نگاهی میكند، لبخندی میزند و طبق حرفش ساعت ۱۰ تمام میكند*🕊️🕋
*شهید حاج حسین امیدواری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5825585681996448657.amr
2.81M
«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»
خاطرات شهید
✍۱۵ روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت.گفتند بههوش اومده، خودتون رو برسونید.با پدرش رفتیم بیمارستان.انگار داشت اشاره می کرد تشنه بود. آب که به لبش رسید حالش عوض شد.شاید یاد تشنگی امام حسین(عليهالسلام) افتاده بود...شروع کرد به یا حسین (عليهالسلام) گفتن.بعد از ۱۵ روز بیهوشی این اولین کلمهای بود که به زبون آورد.هنوز داشت یا حسین (عليهالسلام) می گفت که شـهید شد...
شـهید حسینعلی پور اسحاق
به روایت : مادر شـهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷شهدای عصر عاشورا🌷
سیزده رزمنده جهـرمے ڪه میانگین
سنے آنها به بیشتر از ۱۷ سال نمے رسید
در عصر عاشـورای سال ۶۲ در جنگل هاے میاندواب مهاباد آذربایجان غربے، به دست منافقین به شهادت رسیدند.
💐منافقیـن پس از شهادت ۱۳ رزمنده حاضر در اتوبوس، راننده آن را آزاد کردند تا شرح این جنـایت را بہ دیگران برساند، "
✳️معروف است « حمیـد مقرب » یکے از این شهدای عصر عاشورای سال ۱۳۶۲ دقایقے پیش از شهادتش این ڪلمات را تحریر نموده است:
«خدایا! هیاهوی بهشت را مے بینم،
چه غوغایے است! حسین علیه السلام
به پیشواز یارانش آمده چه صحنه اے،
چه شکوهے!..
خدایا به محمــد بگو پیروانش حماسـہ آفریدنـد.
به علے (ع) بگو شیعیانش قیامت به پا ڪردند.
به حسین (ع) بگو، خونش در رگهـا همچنان مے جوشد، بگـو از آن خـون ها سـرو روئید، ظالمان سـروها را بریدند،
اما باز سروها روئیدن گرفتند.»
📗📕📘📙📗📕📘📙📗📕📘📙
برگرفته از کتاب شیرینتر از عسل. اثر گروه شهید هادی. در محضر شهدا باشید.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊