سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ابوالفضل هست🥰✋
*شهید ارتشی که جوایز خلبانی آمریکا را درو کرد*✈️
*شهید ابوالفضل اسد زاده*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۹ / ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۴ / ۱۱ / ۱۳۶۴
محل تولد: فارس / جهرم
محل شهادت: فاو
🌹در رشته خلبانی امتحان داد و با بهترین رتبه پذیرفته شد✈️جهت آموزش به آمریکا اعزام شد وقتی برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت *اولین چیزی که در ساکش گذاشت رساله امام خمینی(ره) بود*🌷در آمریکا 4 جایزه ممتاز وجود داشت *آکادمی پرواز✔️پرواز✔️بهترین افسر✔️از همه نظر بهتر بودن✔️* در تاریخ نیروی هوایی آمریکا *برای اولین بار تمام این جایزه ها متعلق به یک نفر شد آن هم ابوالفضل بود*🌷او پس از پروازهای مکرر در خاک دشمن و بروز مهارت و شجاعت خود✈️سرانجام در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت *هواپیمایش مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار گرفت✈️به هواپیما صدمه شدیدی وارد شده بود*🥀لیدر او مکرر از او میخواهد هواپیما را ترک نماید، اما او عقیده داشت به هر قیمت شده هواپیما را نجات دهد🌷اما با تلاش زیاد فرصت پیدا نمیکند🥀و در جزیره مینو به زمین اصابت میکند💥 *افسر رادار میگفت آخرین صحبت های ابوالفضل ندای یا صاحب الزمان بود💚وقتی پیکر ابوالفضل را پیدا کردند میبینند، مثل مولایش ابوالفضل، سر و دستش از بدن جدا افتاده🥀*🕊️🕋
*سرلشکر خلبان*
*شهید ابوالفضل اسد زاده*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
عکس تاریخی
از آخرین عکس های شهید همت
قبل از شهادت در عملیات خیبر
اسفند ۶۲/ طلاییه/ عملیات خیبر
حضور در جمع رزمندگان گردان عمار
شهدایی که در عکس دیده می شوند
به ترتیب از راست عبارتند از :
🌹شهید مرتضی مفاخری: کادر گردان عمار
🌹شهید اسماعیل لشگری : فرمانده گردان عمار
🌹شهید ابراهیم اصفهانی : معاون گردان عمار
🌹شهید حاج محمد ابراهیم همت : فرمانده لشگر ۲۷
🌹شهید علیرضا سلیمی : (دقیق پشت سر حاج همت است)
🌹شهید علی محمد محمدی = (نفر اول از چپ)
حماسه حاج همت و یارانش در حفظ جزایر
و مقاومت در مقابل پاتک های وحشتناک، سنگین و پرحجم دشمن
که از حمایت کامل غرب و شرق برخوردار بود
غیرقابل توصیف و وصف ناشدنی است
فقط خدا می داند که چه کار بزرگی این بچه ها کردند
کارشان
خود گواه حماسهٔ جهاد، شهادت و ایثار
امامزادگان عشق است
والسلام
سلام و صلوات هدیه به تمام شهدای عملیات خیبر
به خصوص شهید حاج محمد ابراهیم همت و یاران گمنامش
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداء هم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ 20 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪﺵ ﻋﺎﺯﻡ ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ🌷
🌿تقرﯾﺒﺎً 20 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺣﺪﻭﺩ 40 ﺭﻭﺯ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ 11 ﺁﺑﺎﻥ 59 ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺍﺳﻤﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺣﻠﻘﻪ 800 ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯾﻢ... مهدی 20 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺎﺯﻡ ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎﻣﺎﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ. ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﮕﻮ ﺑﺨﻨﺪﻣﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﯿن... ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ🌷 ﺁﻗﺎﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺘوﻦ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ؟...
ﻣﺎ ﺍﺳﻤﺎً 4 ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺘﺶ ﻣﺠﻤﻮﻉ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺎﻩ ﻧﮑﺸﯿﺪ..ِ🌷
🌿 ﻣﻬﺪﯼ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ «ﺭﻣﻀﺎﻥ » ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﯿﭗ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺩﺭﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.🌷
🌿فقط ﯾﮏ ﻋﯿﺪ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ .ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۴ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎﻣﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼً ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮊﻭﮊﺕ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪﺍﺵ ﮔﻠﺪﻭﺯﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻮﺩ؛ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ؛ 🌷 ﺣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺍﻭ ﺟﺮﺃﺕ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯽﺯﺩ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ .🌷
🌿۵روز ﺑﻪ ﻋﯿﺪﻧﻮﺭﻭﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ؛ ۲۵ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺳﺎﻝ ۱۳۶۳. ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ,ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺗﻤﺎﺱ🌷 ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﻡ ﯾﺎ ﺧﯿﺮ؛ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺜﻞداداشاش ﺁﻗﺎیان ﺣﻤﯿﺪ و علی آقا ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍرد.🌷
کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه
.
💕شهید مهدی باکری💕
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌷🌾🍂🌻
🌻🍁🥀
🌾
#یاد_شهدا
دعای کمیل منقلبم کرده بود ؛ از چادر زدم بیرون ...
آقایی نورانی به سمتم آمد و گفت : در این عملیات پیروزید !!!
اصرار کردم خودش را معرفی کند . گفت : همانم که زیر این چادر با گریه
صدایش میکنند !
فهمیدم مولایم امام زمان(عج) است .
گفتم : آقا سرنوشت من در این عملیات چیه ؟
فرمودند : تو و برادرانت مهدی و جمال و سید محمد کدخدا شهید میشوید .
هر ۴ نفر هم شهید شدند .
🌷سردار شهید مهندس کمال ضل انوار 🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹🍃🌾🌷🍃🌾🌹
🌾🍃🌹🍃🌾
🍃🌷🌾
🌾
🍃
تقریـباً، شش سـالی بود ڪہ به صورت مداوم ، تو جلسات دعای ڪمیــل حاج منصور ارضی شرڪت می ڪرد. حاج منصور را مثل پـدرش دوست داشت و معتقد بود، میشه تو این جلسات هم خوراڪ مذهبـی گرفت هم سیـاسی، و هم انسان میتونه با تلاش و خودسـازی به مرحلهای از عرفـان دست پیدا ڪنه.
آخریـن پنجشنبهی قبل از اعزام به سوریه هم ، طبق روال همیشه، باهم رفتیـم زیارت حـرم عبدالعظیـم، موقع خوندن دعای ڪمیـل حال خوبے داشت. مرتب گریـه میڪرد. با حالت التمـاس با خدا حرف میزد، تا اینکه رسیدیم به فراز فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ صداے گریهاش بلنـد و نالهی اون شدیدتـر شد به نحـوی ڪه همه از صداے گریه ی اون گریـه میڪردند. حتی حاج منصور برای چند دقیقه ساکت موند.
بعد دعا بردمش بیرون، ڪه یه آبی به صورتش بزنه، ازش پرسیدم آقا حجت چی میـخواے ڪہ این طوری به خدا التمـاس میڪنی با همون مظلومیتی کہ تو صورتش بود گفت : شهــادت
✍ راوی : دوست شهید
📚 سربـاز خستـه زینـب ص ۴۸
شهید حجت اصغری
شهادت تاسـوعا۹۴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✅ شهیـــدی ڪــه ســــر مـــــزار خــــودش فاتحــــه میخــوانــــد ...
رفت ڪنار یڪ قبر خالی نشست و فاتحه خواند . همیشه برای شهدای آینده فاتحه میخواند .
من هم ڪنارش نشستم و برای شهیدی ڪه قرار بود در آینده توی قبر دفن شود ، فاتحه خواندم .
پرسید : «میدانی این قبر مال ڪیه؟»
گفتم : «نه ! این قبر ڪه هنوز خالی است .»
نگاهم ڪرد و گفت : «اگه خدا قسمت ڪنه ، اینجا قبر من میشه .»
...تعداد زیادی از شهدای والفجر 8 را برای خاڪسپاری به گلزار شهدا آوردند .
شهدا را ڪه دفن کردند ، یاد حرف آن روزش افتادم .
توی همان قبری دفن شده بود ڪه قبلا گفته بود ...
🌹سردار شهید حمیدرضا جعفرزادهپور ، جانشین تیپ تخریب لشکر 41 ثارالله (ع)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊
🕊
🌷
#تفحص_شهدا
سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود كه با برادرش سامی، پول میگرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان میكردند. چند وقتی بود كه سالم را نمیدیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است.» گفتم: «بگو بیاید برای شهدا كار كند، خدا حتماً شفایش میدهد.»
صبح جمعه بود كه در منطقه هور، یك بلم عراقی به ما نزدیك شد. به ساحل كه رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاك. گفت: «دارم میمیرم.» به شدت درد میكشید. فقط یك راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران.
به او گفتم خودش را معرفی نكند. از ظهر گذشته بود كه رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاینه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس میكرد كه «من غریبم، كسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب میشوم.»
فكر كردیم شاید دكتر در تشخیص خود اشتباه كرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دكتر كشیك خبری نبود. بالاخره دكتر رسید. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كردیم شما در تشخیص اشتباه كردید، از دستتان فرار كردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.»
دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهایم. به كسی هم نگفته بودیم كه یك عراقی را اینجا بستری كردیم. من بودم و یك پاسدار عربزبان اهوازی، به نام عدنان. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان كه شدم، دیدم توی حیاط دارد راه میرود.
گفتم: «سالم، دیدی دكترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دكتر مرا عمل كرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشیدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشید و گفت بچهها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عدهای جوان دورم را گرفتند كه گویی همهشان را میشناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نكن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمیگذاریم. آنها تا چند لحظة پیش كنار من بودند!»
... از آن روز، سالم بهكلی عوض شده بود. میگفت: «تا آخرین شهیدی كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان میكنم.» خالصانه و با دقت كار میكرد. بعثیها دخترش را كشتند تا با ما همكاری نكند، اما همیشه میگفت:
«دخترم فدای سر شهدا!»
شادی روح امام و شهدا صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊