eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
خواب دیدم، خواب کربلا را حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن،اعمالت را صاف کن بیا پیش ما   اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید ارباب غریبم دلم برایتان تنگ شده بود ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان بر من واجب تر است  راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است... # قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم علی امرایی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍁🍁🍁🍁 🍂 علاقه شهید آبشناسان به امام رضا(ع) سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت. یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و گفت: «ترتیبی بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی. می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا می زد و می خواست ذکر مصیبت بخواند. خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آن قدر اشک می ریخت که سر آستین لباس نظامی اش کاملاً خیس می شد.  🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ارادت عجیبی به حضرت امام رضا(ع) داشت. قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند، می گفت: «باید بروم از آقا اجازه بگیرم.» و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد. نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سر و صدا سر در گریبان خود فرو می برد و مدت ها همان طور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: «تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم.» و راهی شد... خاطرات شهید حسن آبشناسان 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و سوم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش نبود کسی آن جا نمی آمد. اما ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل این که خوش حال نشدی دیدی من برگشته ام؟ من امشب برای شما برگشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می دانی من در همه ی عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم. من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم این قدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می داد. گفتم: آن قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن هشق خدا است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا هم با اطمینان خاطر می توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی هایش را بگذارم جلو پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی گوید، چشم هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شما است؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد. ولی من می خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید، من شهید نمی شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست. خب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد، من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم، می خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم گرفت. من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای داد که وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول این که ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چه کار؟ این جا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه، تعرب بعد از هجرت نمی شود.(بازگشت به عربیت جاهلی، پس از اسلام آوردن.) ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست، حتی اگر آن کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت: آن ها اشتباه می کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید ... هیچ وقت! دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی. زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان ... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: می دانم. می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و چهارم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند؛ چقدر طول می کشید این سجده ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد، غاده طاقت نمی آورد، می گفت: بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم. اما او که خیلی شب ها از گریه های مصطفی بیدار می شد، کوتاه نمی آمد، می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید ... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه ی مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی بینم؟ مصطفی گفت نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم. شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این ها را می گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه ی بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود، نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد می کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، کلت دستم بود! به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرف ها را به من می زد. آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم، گریه ی سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام خراسانی که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم. آن ها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود. او عصبانی شد، گفت: چرا این حرف ها را می زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا این طور می گویی؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹 گفت: " توی عملیات خیبر، که دستم قطع شده بود ؛ بهم الهام شد: حسین می خوای شهید بشی یا نه؟ " حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه. یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا. گفتم: "نه. چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو می بنده." حسین خرازی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
! !! 🌷اسمش «بابا زادگان» بود. صداش می زدند «بابا»، دیگر حوصله «زادگان»اش را نداشتند. گاهی نیز برای سر به سر گذاشتن اش، صدا می زدند: «بابا...» ولی وقتی برمی گشت سینه می زدند و می گفتند: «... قربان نعش بی سرت»، می خندید و سر تکان می داد. با بی سیمچی، دو تایی آمده بودند بیرون پتوها را بتکانند. دور و برشان خاک بلند شد و همه چیز به هم ریخت. 🌷....وقتی خاک نشست، دیدیم موج پرتشان کرده توی سنگر. رفتم توی سنگر، هر دو شهید شده بودند. سر بی سیم چی روی شانه بابا بود، مثل وقتی که یکی سرش را می گذارد روی شانه دیگری و می خوابد. بابا هم سر نداشت.... 📚 "يادگاران"، جلد ١، صفحه ٦٤ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوهفته بعد از شهادت‌جهاد خواب دیدم آمده‌پیشم؛مثل زمانے ڪه هنوز زنده بود و به من سر میزد و مے‌آمد پیشم . گفتم:جهاد؛عزیزدلم؛چرا انقدر دیر آمدے خیلے منتظرت بودم وجهاد گفت:بازرسےها‌طول ڪشید براے همین دیر آمدم. درعالم خواب یادم نبود شهید شده؛فڪرڪردم بازرسے‌هاے سوریه را میگوید؛گفتم:مگه‌تو از بازرسے رد میشوے؟! گفت:آره؛بیشترازهمه سرِ بازرسے نماز ایستادیم . باتعجب گفتم:بازرسے‌چے؟ گفت‌بازرسے‌نماز . و ادامه داد بیشتر از همه چیز از سوال‌میشود . نمازصبح؛تازه یادم آمد جهادم شهید شده . پرسیدم حساب قبر‌چے؟ گفت:شهدا حساب قبر ندارند. حسابے در ڪار نیست .ماهم الان ڪارمان تمام شده و راه افتادیم ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ღـیدانه💛 گفتمْ : محمد این لباس جدیدت خیلے بھت میاد... گفت : لباس شھادتــه! گفتم : زده بھ سرت! گفت : مے زنھ ان شاءاللّھ! •[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم بالاے سرش، نا نداشت فقط آروم گفت : دیدے زد!! :)♡ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌸🍃 براۍ خُـدا باشیم تا↶ نازمان را فقط⇇او بڪشد ناز ڪشیدنِ خُدا... معنایش شَهادت است...♥️✨ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عده‌اے از اقوام را بہ خانہ‌مان دعوت کردیم این اولین میهمانے بود کہ بعد از ازدواج‌مان مے‌گرفتیم و بہ قولے هنرآشپزےِ عروس خانم مشخص مےشد👩🏻‍🍳 اولین قاشق غذا را کہ چشیدم، شورے آن حلقم را سوزاند! از این کہ اولین غذاےِ میهمانے‌ام شور شده بود ، خیلے خجالت مے‌کشیدم😢 سفره را کہ پهن کردیم محمد رو بہ میهمان گفت: قبل از این کہ غذا بخورید، باید بگویم این غذا دست پخت داماد است البتہ باید ببخشید کہ کمے شور شُده😂 آن وقت مقدارے نان پنیر سر سفره آورد و با خنده ادامہ داد: البتہ اگه دست پختم را نمے‌توانید بخورید ، نان‌وپنیروهم‌پیدا مے‌شود💕 ↓ شهید سیدمحمدعلے عقیلے 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💍 گاهے پیش مے‌آمد کہ پیش خودم فکر مے‌کردم کاش شرایط طورے چیده نمےشد کہ : محمدحسین بخواهد برود🙃 اما بہ محض این کہ این فکر بہ سرم مےآمد بہ خودم مے‌گفتم : خب اینکہ خودخواهے است از اول هـم قرار بود براے کارهایش پایہ باشے قرار نبود کہ ترمز باشے!! با این حرف‌ها خودم را آرام مے‌کردم بهم مے‌گفت : همسرت کہ حسینے باشد تو را زهیر مے‌کند💚🥰 روایتےازهمسرِ↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و پنجم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می بینی این طور نیست، تو داری تخیل می کنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه! نه! بعد بچه ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند دکتر زخمی شده. من بیمارستان را می شناختم، آن جا کار می کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت سردخانه. خودم می دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ... نکند، نکند. او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی - که در آن جا تنها نبود، خیلی جسدها بود - که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص. وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شب ها گریه می کرد، راه می رفت، بیدار می ماند. احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدا را. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم. نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا رفت می آورند خانه اش، همه دورش قرآن می خوانند، عطر می زنند. برای من عجیب بود که این یک عزیزی است این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه؟ خیلی فریاد می زدم این عزیز ما است. این خود مصطفی است، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی کرد. آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بد بود. خیلی گریه می کردم. صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت تر بود. چون با همین هواپیمای C-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست خلبان ها او را صدا می کردند که بیا با ما بنشین. ولی مصطفی اصلا مرا تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موفع آمدن با خودش بودم و حالا با جسدش می رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیش تر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می کردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادر جان و همه مردم دورم. هرچه می گفتم مصطفی کو؟ هیچ کس نمی گفت. فریاد می زدم از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی تابی می کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند. گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را می کنید؟ و گریه می کردم. گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم: اگر شما نمی آورید، خودم می روم سردخانه، نزدیکش و برای وداع تا صبح می نشینم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و ششم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله ی بچگیش. غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی فهمد. همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیر زمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانوهایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید؛ این دو سال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوش حالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می کردند به نشانه ی احترام. زندگی ... زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ. آن وقت ها او اصلا فارسی بلد نبود. نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت ک بعد هم برایش فال گرفت. آمد که: الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون - چون مال دولت بود - هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است، آداب ما نمی فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه ی مادر جان بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می خوابیدم و بیش تر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شب های سختی را می گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج. از همه سخت تر روزهای جمعه بود. هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد، و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می کردم دل شکسته ام، دردم زیاد، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی. از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. جاهد - یکی از دوستان دکتر - از خانه ی خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و ... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر می کردم، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آن چه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه ی عالم هست، در قلب انسان ها. 🔸ادامه دارد ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝🌺وصیت «شهدا» در مورد «حجاب»🌺 🌷شهید حسین برهانی نژاد: خواهرانم! در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید، زهراگونه زندگی کنید….. 🌷شهید حسن ترک: از خواهران خود می خواهم که حجاب اسلامی را رعایت کنند و از برادرانم هم می خواهم که ادامه دهنده راه شهدا باشند و از پدر و مادرم هم می خواهم که اگر می خواهند برای من گریه کنند برای غریبی امام حسین (ع) گریه کنند. 🌷شهید محمد علی توانگر: “خواهرم! شما با حجاب و برادرم!شما با براداشتن سلاح، از امام و جمهوری اسلامی که حاصل خون بهای شهیدان است دفاع کنید.همچنان که من با خونم نمی گذارم دشمن به همین آسانی به ایران اسلامی تجاوز نماید”. 🌷شهید عباس قلعه زمانی: ای دوستان و آشنایان، پیرو خط امام و رهبری و دنباله رو راه شهیدان باشید.نگذارید که دشمنان اسلام بر شما غلبه کنند و شما را از بین ببرند.ای خواهران! حجاب خود را حفظ کنید که حجاب پاکدامنی و عفت شماست. 🌷شهید حسین هادی: خواهرم! تو با حجاب خود، حجابی که پای آن خون شهدای فراوانی ریخته شده باز ادامه دهنده ی راه تمام شهداء از جمله این بنده ی حقیر خدا باش. 🌷شهید مهدی یخچالی: ای خواهران، این شعر را الگوی خودتان قرار دهید: ای زن به تواز فاطمه اینگونه خطاب است ارزنــده ترین زینت زن حفـظ حجاب است 🌷شهید محمد حسن جعفرزاده: اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو می ‏ترسد تاسرخى خون من 🌷شهید غلامرضا عسگرى: مادرم… من با حجاب و عزت نفس و فداکارى شما رشد پیدا کردم. 🌷شهید على رضائیان: شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوى‏معنویت و صفا مى‏کشاند. 🌷شهید على روحى نجفی: از خواهران گرامى خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که ‏حجاب خون‏بهاى شهیدان است. 🌷شهید عبدالله محمودى: و تو اى خواهر دینى‏‌ام: چادر سیاهى که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است. 🌷شهید على اصغر پور فرح آبادى: خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بى ‏اعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد. 🌷شهید حمید رستمى: به پهلوى شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب ‏را، حجاب را، رعایت کنید. 🌷شهید بهرام یادگارى: خواهرم: حجاب تو مشت محکمى بر دهان منافقین و دشمنان اسلام مى زند. 🌷شهید صادق مهدى پور: یک دختر نجیب باید باحجاب باشد. 🌷شهید سید محمد تقى میرغفوریان: از تمامى خواهرانم مى‏خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند. 🌷شهید حمید رضا نظام: خواهرم: از بى حجابى است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش. 🌷شهید محمد کریم غفرانی: حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست. 🌷شهید رحیم آنجفى: خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان مى‌کشید. حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مى بینى و دشمن تو را نمى بیند. 🌷شهید على رضائیان شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوى‏معنویت و صفا مى‏کشاند. 🌷شهید على روحى نجفى از خواهران گرامى خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که‏حجاب خون‏بهاى شهیدان است. 🌷شهید سید محمد ناصر علوی: خواهرم راضیه جان! حجابت را خیلی محکم حفظ کن . به بعضی ها نگاه نکن که به پیروی از شیطان ، وجود خودشان را مانند افساری برای او درست می کنند ، تا شیطان بتواند کارش را انجام دهد و واین افسار ها را به گردن بعضی ها بیندازد. نگاه نکن که اگر حجاب و فکر درستی داشته باشی آنها مسخره ات می کنند.البته آن ها شیطان هستند . شما به حضرت فاطمه نگاه کن که چگونه زیست و چگونه خودش را حفظ کرد. 🌷شهید محمد کریم غفرانی: حفظ حجاب هم چون جهـــــــــاد در راه خداست. 🌷شهید ابوالفضل سنگ تراشان: تو ای خواهرم:حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ جنگ....°•√] "پیشنهاد مطالعه" به مدت دو روز در منطقه با نیروهای دشمن در گیری سختی داشتیم، تا اینکه الحمدولله نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدند از *(لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی شهید سلیمانی )*. برای ادامه عملیات،تمام منطقه را عراق از زمین و هوا زیر آتش گرفته بود برای عقب آمدن هم به سختی میشد حرکت کرد با هزاران زحمت خود را رسانیدیم به لب اروند(محلی که قایقها می ایستادند تا مجروهان.شهداء و نیروها را به عقب انتقال دهند)هر قایق ظرفیت ۷ تا۸نفر را برای سوار شدن دارند. ما شش نفر بودیم و سه مجروح هم کناراسکله بود یکی ترکش به پایش خورده بود ونصفی از گوشت رانش کنده شده بود . یکی دستش قطع شده بود و دیگری ترکش به شکمش خورده بود و وضعیت خوبی نداشت. مجروحان و خودمان سوار قایق شدیم . نصفی از رود اروند به طرف خاک ایران طی نکرده بودیم که سه فروند هواپیمای عراق اروند را بمباران و تیر باران کردند و دو تیر به قایق ما اصابت کرد یک تیر به موتور و لبه بالائی قایق اصابت کرد و موتور قایق از کار اُفتاد و تیر دیگر به وسط قایق و به پای یکی از بچه ها اصابت کرد و قایق سوراخ شد و آب به داخل قایق میامد پارو هم نداشتیم که پارو بزنیم و قایق را حرکت بدهیم سه چهار نفری با قنداق اسلحه قایق را حرکت میدادیم با کلاه آهنی آب قایق را خالی میکردیم ولی حریف آب به داخل قایق نمیشدیم یکی از نیروها که از بقیه ما اندامی هیکلی تر بود ، قسمتی ازانگشت خود را با باند پیچید و داخل سوراخ قایق کرد و تقریبا"از آمدن آب به داخل قایق کمتر شد.مقداری که آمدیم گفت مثل اینکه دارند سوزن میزنند به انگشت دستم انگشت دستم دارد یه جوری میشود آب سرد و هوا سرد بود یکی از بچه ها گفت خبری نیست آب سرد هست و انگشت دستت شاید خواب رفته و اینجوری میشود.خلاصه با هزاران زحمت خود را به اسکله داخل خاک خودمان رساندیم گفتیم انگشتت را بیرون نـیار تا ما مجروحان را پیاده کنیم و بعدا"شما انگشتت را از سوراخ قایق بیار بیرون .... مجروحین و خودمان پیاده شدیم و گفتیم حالا انگشتت را بیار بیرون..وقتی انگشتش را بیرون آورد دیدیم تقریبا"یک و نیم از گوشت بند انگشتش را ماهیها خورده اند...... شرمنده ایم.... شادی روح همه ی شهدا صلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شده از جناب آقای خداداد قره چاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊