فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین فیلم از شهید سر دار دلها...🌷
#پیشنهاد_ویژه_دانلود👌🏻
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✨
وقتے روایتے از شهدا میشنویم
وقتے روضهاے گوش میڪنیم
متحول میشویم و اولین فرصت
تصمیم به ترڪ گناهان میگیریم
اما آنقدر دست شیطان قویست
ڪه دوباره فریب میخوریم
و مرتڪب گناه میشویم
وقتے وصیتنامه شهدا را میخوانیم
نشان میدهد آنها پاے توبههایشان ایستادند
وقتے ایستادند به آسمان راه یافتند
بله، مسئله درجا زدن ماست!
ما باید قوے شویم!
باید نفس را به زانو در بیاوریم
تا بتوانیم همچون شهدا #رها شویم...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
*پرواز در هشتمین اعزام، در شهادت هشتمین امام* 🕊️
*شهید علیرضا جیلان*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۱۱ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۹۶
محل تولد: ۴محال و بختیاری/ بروجن
محل شهادت: سوریه
🌹همسرش←علیرضا میگفت اگر آقا حکم جهادم را بدهد به سوریه میروم🌷 *شبی خواب رهبرمان دیده بود که آقا گفته چرا نشسته ای و من میگویم بیا شما نمیآیی؟؟؟* بعد از این خواب او به سوریه رفت🕊️ هيچ وقت در مورد مسئوليتش حرفي به ما نزد. هر بار که ميپرسيدم چه ميكنی؟ميگفت: كفش واكس ميزنم سنگر درست ميكنم✨ *وقتي شهيد شد فهمیدیم كه فرمانده تيپ رسول اكرم(ص) از لشکر زينبيون بود*🌷سه روز آخر ماه صفر ما روضه داشتیم داخل ایران که بودیم سفره پهن میکردیم🍛 علیرضا تماس گرفت و گفت: نگذار سفره زمین بماند. حتماً روضه را برگزار کن🎤 گفتم: بدونِ شما سخت است. گفت: توکل کن به خدا و سفره بینداز🍛 *روز شهادت امام رضا(ع) بود که سفره را پهن کردیم*🥀 میدانستم علیرضا حاجتی دارد که اصرار به برگزاری مراسم در این شرایط دارد🕊️ *همزمان با برگزاری مراسم، علیرضا به شهادت رسید*🕊️با خود گفتم: امام رضا(ع) از سفره بیریای دمشق حاجتش را داد🌷 *او در هشتمین اعزامش در سالروز شهادت امام هشتم، با ترکش خمپاره به پهلو🥀🖤 در حالی که نام زهرا(س)در زبانش جاری بود* شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*شهید علیرضا جیلان*
*شادی روحش صلوات*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
*شهیدے که پودر شد و بازنگشت*🥀🕊️
*شهید محمد رضا(علی) بیات*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۱۱ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: فلاح/ تهران
محل شهادت: سوریه
🌹همرزم← «چند روز قبل از شهادت از یکدیگر خواستیم که در حق همدیگر دعا کنیم و سپس از آرزوهای خود بگوییم⭐ نوبت به محمدرضا که شد، گفت *دعا کنید خدا من را پودر کند*🥀🖤 پدرش← عروسی یکی از خواهرزاده هایم بود🎈در مراسم بودیم که حس کردم یک لحظه جو مراسم بهم خورد و همه باهم در حال صحبت شدند. از برادرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ *گفت خبر دادهاند محمد رضا به شهادت رسیده است*🕊️همرزمهایش تعریف کردند که محمد رضا و دوستانش به کمین میخورند🥀با تعداد کمی از دوستانش، تعداد بسیاری از تکفیریها را نابود میکنند💥 *اما به دلیل اتمام مهمات، به رگبار گلوله بسته میشوند🥀و پیکر مطهرشان سه روز زیر آفتاب میماند*🥀☀️ در نهایت نیز آن منطقه در دست تکفیریها باقی مانده *و آن را بمباران میکنند*💥 *محمد رضا همانطور که خواست پودر شد*🥀🖤 و من(پدرش) روضه علی اکبر را لمس کردم🥀پیکرش برای همیشه در آنجا به یادگار ماند *و به آرزوی خود که گمنامی همچون مادرمان حضرت زهرا (س)*🌷بود رسید🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید محمد رضا(علی) بیات*
*شادی روحش صلوات*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
در ابتدا خودتان را معرفی و از همسرتان برایمان بگویید.🎤
#زهرا انجین ، همسر نخستین شهید مدافع حرم کازرون محمد مسرور هستم.
# تحصیلات حوزوی دارم.بنده شش ماه با همسرم زندگی کردم و به اندازه ده برابر سه سالی که در حوزه بودم از همسرم یاد گرفتم، آقامحمد برای من یک استاد اخلاق و در زمان شهادت طلبه پایه هفت حوزه بودند.
#آقامحمد متولد اول فروردین سال ۶۶ هستند که مصادف با روز مبعث بوده، برای همین هم اسم محمد را برایشان گذاشتند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#نحوه آشناییتان با شهید را بیان کنید.
خانواده عموی شهید همسایه ما بودند. از طرفی هم هر صبح جمعه در گلزار شهدای کازرون دعای ندبه برگزار میشود، روز ولادت حضرت معصومه(س) ما هم برای دعای ندبه رفتیم گلزار، آن روز وقتی با چند نفر از آشنایان سلام و علیک میکردم، مادر آقامحمد من را دیده بودند و وقتی برگشتیم منزل، تماس گرفتند و من از تُن صدایشان فهمیدم همان خانمیهستند که شش ماه پیش برای خواستگاری تماس گرفته بودند و ما هم جواب رد داده بودیم. آن زمان من در حال تحصیل در مقطع پیش دانشگاهی بودم.
این بار برای عصر قرار گذاشتیم، مادرشان آمدند و جلسه دوم هم خود آقامحمد آمد. من آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم و درست چند شب قبل از ایشان مهندسی آمده بودند که از لحاظ مالی در سطح خیلی بالایی بودند؛ اما چون که اعتقادشان را قبول نداشتم جواب رد دادم. من در مسائل اعتقادی خیلی سختگیر بودم و میگفتم که مال برای من ملاک نیست، فقط ایمان طرف مقابلم برایم مهم است، من ملاکهای خیلی ریزی داشتم، طوری که دوستانم میگفتند هیچ وقت چنین فردی را پیدا نمیکنی.
وقتی آقامحمد تشریف آوردند اطرافیان گفتند زندگی با یک طلبه از نظر مالی خیلی سخت است، تو خواستگارهای زیادی داری و میتوانی با کسی که از لحاظ مالی وضع بهتری دارد ازدواج کنی، گفتم که فقط ایمانش برایم مهم است؛ ولی به خاطر اینکه این حرفها را خیلی تکرار میکردند، یک شب قبل از اینکه با خانواده بیایند منزل، پای سجاده قرآن را در دست گرفتم و گفتم خدایا من فقط ایمان و تقوای او برایم مهم است، من قرآن را باز میکنم، خودت دلم را آرام کن که حرف اطرافیان خللی در تصمیم من ایجاد نکنند. قرآن را که باز کردم آیه ۲۹ سوره هود آمد و آیه این بود: «باز بگو من از شما ملک و مالی نمیخواهم، اجر من با خداست و من آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمیکنم که آنان به شرف ملاقات خدا میرسند ولی شما خود مردمینادانید.» همان موقع گفتم خدایا من معنی تک تک کلمات را متوجه میشوم، اینکه از خودم دورش نکنم؛ ولی اینکه به شرف ملاقات تو میرسد را متوجه نمیشوم!
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#وقتی خبر شهادتشان را به من دادند، گفتم خدایا تو همان روز خواستگاری خبر شهادتش را به من دادی. خودش هم خواب شهادتش را دیده بود، خواب شهادت حضرت سجاد (ع) را دیده بود، در خاطراتش نوشته بود: «چهره آن حضرت را دیدم و به من فرمودند: «تو به شهادت دست پیدا میکنی» من نوید شهادت را به مادرم دادم و من منتظر آن روز میمانم تا هر وقت که خدا صلاح بداند؛ ولی از این به بعد همیشه در قنوت نمازم دعای «اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» را میخوانم.»
از اخلاق و رفتار شهید بفرمایید.
نخستین عامل شهادت او حیا بود، حتی به خالههایش نگاه نمیکرد. وقتی هم که مجبور بود کار اداری انجام دهند در حد ضرورت با نامحرم صحبت میکردند. در فضای مجازی خیلی ورود نمیکرد و فقط کارهای مرتبط با شهدا را در آن فضا انجام میداد.ادب و اخلاقشان خیلی بالا بود. اوج عصبانیتش سکوت بود، مظلوم بود. مادرم همیشه میگفتند که من آدمهای زیادی را دیدهام، همه آنها چند صفت خوب دارند و در بقیه موارد مشکل دارند. محمد جامع صفات خوب است.
ببینید یک جوان ۲۸ ساله چقدر روی خودش کار کرده بود که هم حیایش و هم اخلاقش هم تواضع و ادبش به این مرحله رسیده بود. او حتی یک شب هم نماز شبش ترک نمیشد، دوساعت در سجدهگریه میکرد و خسته نمیشد.
هدف او برای رفتن به سوریه هم دفاع از اسلام بود، میگفت: «دفاع از خاک و حضرت زینب(س) خیلی مهم است؛ اما مسئله مهمتر این است که داعش با پرچم اسلام دارد اسلام را نابود میکند.» و جمله معروفی دارند که شهادت جان کندن نیست دل کندن است.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چرا همسرتان اینقدر با شهید و شهادت انس داشتند؟
زمانی که اصلا بحث سوریه نبود و در دوران نوجوانی رابطه عمیقی با شهدا داشتند و این طور نبودند که مثلا امسال بحث سوریه پیش میآید بگوید چون بقیه دارند میروند من هم بروم! او عمویی داشت که شهید شده بود، از دوران کودکی و نوجوانی به شدت در فضای شهید و شهادت بود، یعنی ۱۰ سال قبل از بحث سوریه خواب شهادت را دیده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چطور و کجا بحث سوریه را مطرح کرد؟
دو ماه بعد از عقد، کم کم بحث سوریه پیش آمد، در صورتی که در روز عقد اصلا حرفی از سوریه نبود. گفت: «دارند نیروهای داوطلب را به سوریه میفرستند و بچهها دارند میروند، کازرون هم میخواهد اولین نیروها را بفرستد.» بحث رفتن شده بود؛ ولی خانوادههایمان نمیدانستند. همه درد و دلش با من بود، روزهایی رسید حرف سوریه که میشد، التماسش میکردم در موردش حرف نزند، میگفتم: «ببین الان وقتش نیست.» میگفت: «تو فکر کن مثل زمان پیامبر (ص)، پیامبر رفت خارج از شهر و با دشمن جنگید، حالا هم بحث دفاع از اسلام است.» تا آن زمان هم به من نگفته بود که ثبتنام کرده، او مدام بحث سوریه را پیش میکشید واشکها و بیقراریهای من... به روزی فکر میکردم که، مردی که من حالا با تمام وجود به او تکیه دادهام نباشد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یک روز ما از گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون برمیگشتیم، بحث سوریه بود و قرار بود اولین گروه از نیروها اعزام شوند که برنامه لغو شد و خود این یک امتحان بود. وقتی همسرم میرفت من مدامگریه میکردم، برگشتیم خانه و او باید میرفت حوزه، یک لحظه به او گفتم: «اسم نوشتی؟» چیزی نگفت، شاید بیست بار من این حرف را تکرار کردم، چیزی نگفت، گفت: «میروم حوزه و شب تماس میگیرم» شب باید حوزه میخوابید. شب تماس گرفت، گفتم: «اسم نوشتی؟» جواب نداد و من هم تلفن را قطع کردم، دلم نیامد و بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتم، گفت: «بله اسم نوشتم.»
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شما با رفتنش مخالفت نکردید؟
من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: «فکر زندگیمان را کردی؟ زندگی ما چه میشود؟ آینده ما چه میشود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: «تو راست میگویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود.
چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، میگفت: «دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامیاست که امام حسین(ع) خود و خانوادهاش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.»
پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط اینچنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد... شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر ۱۸ ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم میگفتند با این ملاکها هیچ وقت کسی را پیدا نمیکنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه میگفتند تو همسرش هستی اگر ما نمیتوانیم مانع او شویم تو میتوانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا میکردم، در غیر اینصورت نمیتوانست برود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#او روز خواستگاری به من گفت:«من سالهاست در این فضا زندگی میکنم و با شهدا نفس میکشم، اگر هم روزی حرف از دفاع از اسلام باشد من میروم.» گفتم: «اگر حرف از دفاع از اسلام باشد شما بمانی من مشکل دارم نه اینکه بروی.» این اعتقاد قلبی بنده بود که اگر روزی حرف از دفاع از اسلام باشد، من در اوج عشق هستم و همه چیز تمام میشود.
یک روز در گلزار شهدا روبروی مزار عموی شهیدش نشسته بود، گفت: «اگر بدانم تو رضایت قلبی داری خیالم خیلی راحت میشود.» با شنیدن این حرف احساس کردم قلبم ایستاده، دستانم میلرزید صورتم پر ازاشک بود، دستش را گرفتم و گفتم: «از ته قلبم راضیم و برای اینکه به هدف و آرزویت برسی نمیگذارم کسی مانعت شود، سالها آرزوی تو شهادت بوده...» گفت: «نه من اول فکر انجام وظیفه ام.» و این حرف او برای من خیلی جالب بود. من شهادت را دوست دارم؛ اما من میدیدم آقا محمد دارد در شهادت میسوزد و خاکستر میشود، کسی که دارد برای شهادت خاکستر میشود گفت نه من حالا که میروم فکر انجام وظیفه هستم.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهید چه مدتی در سوریه بود؟
اول دی رفتند تهران و سوم دی هم از آنجا به سوریه اعزام شدند و شانزدهم بهمن ۹۴ هم شهید شد؛ البته قبل از این مدت، در کازرون دو، سه هفتهای دوره دیده بودند.
همرزمان شهید در مورد شهید مسرور چه میگفتند؟
دوستانش میگفتند در آن سرمای سوریه آقا محمد هر جمعه غسل جمعه میکرد. او تنها کسی بود که نهجالبلاغه داشت و مطالعه میکرد و این نهجالبلاغه بین همه نیروهای گردان و رزمندهها دست به دست میشد. او در مقر جملات شهید آوینی را نصب کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
ما در یکی از شبکههای مجازی گروهی تشکیل داده بودیم و با تعدادی از همسران رزمندگان در ارتباط بودیم. آنها گفتند رزمندهها تا ۶ روز نمیتوانند تماس بگیرند، ما هم خیالمان راحت بود که نمیتوانند تماس بگیرند. سه چهار روزی گذشت و دیدیم یکی یکی آمدند در گروه و گفتند که همسرانشان تماس گرفتهاند. آنها پاسدار بودند و همسر بنده و خانم توفیقی بسیجی بودند، به ما هم گفته بودند که اگر قرار باشد کسی برود خط مقدم پاسدارها میروند و خطری بسیجیها را تهدید نمیکند، چون آنها پشت خط مقدم هستند.
روزی که آنها قرار بوده برگردند و اسلحههایشان را هم تحویل داده بودند عملیات بزرگ نبل و الزهرا انجام شده بود و اینها دوباره اسلحهها را تحویل گرفته بودند و برای عملیات رفته بودند.
همه میدانستند که شهید مسرور، شهید توفیقی و شهید جوکار و در کل حدود ۸ نفر از کازرون شهید شدهاند؛ اما به ما نمیگفتند، میگفتند که اگر به خانمش بگوییم میمیرد.
یک بنده خدایی به شوهر خواهرم زنگ زد و گفت قرار است فردا تمام نیروها به ایران برگردند. روز عملیات هم به پدرم گفتم با دوستانشان تماس بگیرند و از سلامتی آقا محمد خبر بدهند. تماس که گرفتند گفته بودند که کازرون شهید داده، زخمیهم داده؛ اما آقا محمد صحیح و سالم است و حتی یک خراش هم برنداشته. بنده هم خیالم راحت بود. یکی از اقوامشان هم آنجا بودند و گفتند که خودم آقا محمد را دیده ام، و این در حالی بود که آقا محمد جمعه شهید شده بودند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#من به خانم یکی از همرزمانشان که از دوستانم هم بود گفتم من مطمئنم که فردا آقا محمد تماس میگیرد و میگوید که من تهران هستم، من هم میخواهم فردا صبح بروم دسته گل و هدیه بگیرم و بروم ترمینال، او هم که قضیه را میدانست و خیلی ناراحت بود، گفت: «تو از کجا مطمئنی؟!»
خواهرشوهرم به من پیام داد حال مامان خیلی بد است فردا صبح بیا اینجا، گفتم: «خب باشه من اول میام و مادر را میبینم و بعد دسته گل میخرم.» اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه میدانستند؛ اما فقط دلداری میدادند و میگفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است.
من به پدرم زنگ زدم و گفتم با همکارانتان تماس بگیرید ببینید چه خبر است، پدر تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم، دیدم پدرمگریه میکند، گفتم چه شده؟ گفت محمد تمام شد. تلفن از دست من افتاد و مادر شوهر و خواهرشوهرم فریاد زدند.
مادرشوهرم میترسید که من از او دور شوم، گویا یک امیدی برایش بودم، دست من را گرفته بود و میگفت زهرا تو نروی، از طرفی مادر و خواهرم هم آمدند و گفتند منزل خودمان هم شلوغ است، من هم برگشتم. در ماشین پسر دایی ام راننده بود، به یک نفر زنگ زد و گفت: «مال ما را آوردند؟» من نزدیکیهای خانه مان بودم که به خالهام گفتم همسر من شهید شده؟ گفت بله...
وقتی رسیدیم خانه نزدیک اذان ظهر بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم، سجده شکر به جا آوردم، گفتم یا حضرت زینب سلام الله علیها شما صد تا گل برای اسلام دادید، من یک گل دادم، فقط آن را از من قبول کنید.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#آقا محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
دوستانش میگفتند: «ما دیدیم محمد قبل از عملیات دنبال ظرف میگردد، گفتیم دنبال چه میگردی؟ گفت میخواهم غسل شهادت کنم. گفتیم ما در این سرما نمیتوانیم نفس بکشیم تو میخواهی غسل شهادت کنی؟ با مقداری آب که آن را گرم کرده بود غسل شهادت کرده بود، بعد هم رفته بود خط و شهید شده بود.
ایشان یک نیروی عادی بودند و فرمانده میآیند چند نفر را انتخاب میکنند و چون ایشان توان بدنی بالایی داشتند همراه بقیه میروند. در محاصره دشمن گیر میکنند و همه جا میپیچد که تعدادی از بچههای کازرون در محاصره گیر کردهاند، پاسداران به آقا محمد و چند نفر از نیروهای بسیجی میگویند که شماها برگردید عقب؛ اما او میگوید من تا لحظه آخر در خط میمانم.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊