هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
میهمانی یار دلها .mp3
6.82M
💫بسم الله الرحمن الرحیم 💫
🌸ریشه ی تمام خیرات ماه شعبان
☘️شاخه های درخت طوبی در ماه شعبان به دنیا نزدیک می شود
اعمال و برکات این ماه
🌸بهترین اعمال ماه شعبان صدقه و استغفار
✅خداوندصدقه ی ماه شعبان را پرورش می دهد ودر قیامت مثل کوه احدبه انسان برمی گردد
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم الشریف و اهلک اعدائهم اجمعین 🌸
🍃
🌸🍃 @takhooda ✨
*شهیدی که پیکرش را آب بُرد*🥀
*شهید مهدی باکری*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۱ / ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: میاندوآب
محل شهادت: دجله
در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود: *خدایا از تو میخواهم وقتی کشته میشوم جسدم پیدا نشود تا من یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم*🌷این فرمانده در عملیات بدر *در ۲۵ اسفند ۶۳* بر اثر *اصابت گلوله مستقیم*🖤 ندای حق را لبیک گفت🕊️ هنگامی که پیکرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند *قایق حامل پیکر او مورد هدف آرپی جی دشمن قرار گرفت🖤 پیکرش افتاد توی دجله و آب با خودش برد* و به آرزویش رسید🕊️
*مفقودالجسد*
*سردار شهید مهدی باکری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
مداحی آنلاین - تولد تولد تولدت مبارک - نریمانی.mp3
7.59M
🌸 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐تولد تولد تولدت مبارک
💐تولد دوباره ی زندگیم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
.
کاش اندکی، مثل شما
قلب هامان تحت تسخیر #خدا بود!
تا گام هایمان
اینگونه #زمین_گیر زمین نشود!
سلام صبحتون شهدایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
قبل از عملیات میمک بود ،
دلم آرام نداشت ،
عبد الحسین انگار فهمیده بود ،
بدون مقدمه گفت :
" من با تمام وجود به آیه ی
' و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی '
اعتقاد دارم ،
تو عملیات ها یقین دارم که
خداست که تیر ها رو به اهداف مینشونه .. "
داشتم نگاش می کردم ، پرسید :
" قرآن داری تو جیبت .. ؟ "
یه قرآن جیبی داشتم ، گفتم : " آره "
گفت : " برای اینکه حرفم بهت ثابت بشه
همین الان قرآنتو در بیار و باز کن ،
اگر این آیه نیومد .. ! "
قرآن رو در آوردم ،
بسم الله گفتم و بازش کردم
' و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی '
دلم آرام شد ..
«#شهید #عبدالحسین_برونسی»
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃شهید ابراهیم هادی کیست؟
🎥کــلیپ بــسیار زیــبا در وصــف #شهید #ابراهیم #هادی🌻
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#زیباترین_عکس
زیباترین عکسی که از تواضع، احترام، بزرگواری و عظمت یک #شهید می توان دید، این است...
#سردار_شهید #علیرضا_نوری
قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)؛ هنگام ادای احترام و بوسیدن دست مادر خود
شهید نوری بهمن ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در #شلمچه به شهادت رسید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣 توجه توجه
#پیشنهاد_دانلود
#پیشنهاد_دانلود
این کلیپو از دست ندید. لحظه طلایی داره میرسه. تو هم به اندازه خودت"سهم داشته باش تو اومدن مولا👌👌👌
❌نبینى ضررکردى
#کمپین_لحظه_طلایی
🔻🔻. دوستان در گروهها پخش کنند.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_721038705925555279.mp3
2.93M
♦️حجت الاسلام قاسم زاده♦️
📑 خدایا منو ببخش📑
⏱ زمان:۷ دقیقه و ۵۰ ثانیه
🍃
🌸🍃 @takhooda 🦋
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*نزدیک عید نوروز بود که..*🎄
*شهید علی اصغر کریمی*🌹
تاریخ تولد: ۱۶ / ۱۲ / ۱۳۶۰
تاریخ شهادت: ۷ / ۱۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: موصل / عراق
🌹همرزم← خانمش مرتب تماس ميگرفت📞 نگرانش بود🍂 يه موضوع بود که ما اونجا حقوق نداشتیم و این برای خانم علی مشکل بود🍂 *خودش ميگفت به خانمم الکی گفتم اينبار برم حقوق میگیرم که دلش خوش بشه بزاره بيام🍃بمیرم یادم نميره حرفاشو میگفت خانمم گفته پس شب عید دست پر میایی ان شاء الله*🥀عملیات شروع شد، و منو علی از هم جدا شدیم، *بعد از ساعتی من و یکی از همرزمان رفتیم به طرف مدرسه* 🍂يه مدرسه تو روستا بود که صد متر پشت خاکریز ما بود *یکدفعه مدرسه رفت رو هوا*💥 رسیدم جلو در مدرسه *دیدم يه شهید رو لای پتو آوردن🍂 پتو رو جوری دورش پیچیده بودن چیز زیادی معلوم نبود*🥀 یکی گفت این علی هست🍂 گفتم نه علی اینجا نیست اون تو خاکریز قبلی موند نيومد که🥀 *پتو رو زدم کنار از پوتينش شناختمش🥀او مثل اربابمون سید الشهدا بدون سر🥀و مثل آقا ابوالفضل بدون دست🥀شهید شد🕊️ بی سر🥀بی دست🥀و بی پا🥀آسمانی شد🕊️ نزدیک عید نوروز بود که🎄علی با دست پر برگشت پیش خانمش🕊️همونجوری که قول داده بود.🍂چند روز بعد یک تکه از پاشو همونجا پیدا کردیم🥀و همون کنار مدرسه خاک کردیم*🕊️🕋
*شهید علی اصغر کریمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🔵 خاطرهای از شهید علی چیتسازان به روایت مادر
کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمیخریدیم، حرفی نمی زد.
نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. 👟👟
روز دوم فروردین، قرار شد برویم دید و بازدید.
تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. 🏃
نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود ‼️
گفتم: مادر، کفشات کو؟ ⁉️
گفت: « بچه سریدار مدرسهمون کفش نداشت، زمستان را با این دمپاییها سر کرده بود؛ من رفتم کفشهام رو دادم بهش. »
⬅️ اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت.
(شهید علی چیت سازان)
📌 منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از کتاب دلیل
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada🕊
🌴ماجرای کشف یک شهید🌴
رفیعی با دست هایی خونی وارد سنگر شد رنگم پرید .فکر کردم بلایی سر حمزوی اومده از داخل سنگر پریدم بیرون ، دیدم اونم دستش خونیه.پرسیدم چی شده؟
گفتند برو صندوق عقب ماشین رو نگاه کن .
دیدم یه گونی خونی عقب ماشینه .داخل گونی یک پیکر بود که سر و پا نداشت ،
پیراهن سفید پوشیده بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود .
بچه ها می گفتند "برای شستن بیل میکانیکی ،جایی را کندیم تا به آب برسیم .آب که زلال شد دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه .کندیم تا به پیکر شهید رسیدیم .خون تازه ای از گردن شهید راه افتاد ...!!!
ما جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ اثری از شهید و رزمنده نبود .هیچ سنگری یا خاکریزی نبود .
گفتم :بریم بگردیم شاید بقیه پیکرش یا شهید دیگه ای هم باشه .
گفتند کامل اون محوطه رو زیر رو کردیم هیچ چیزی نبود .هیچ اثری دیده نشد .برام خیلی عجیب بود دقیقا بچه ها باید جایی رو بکنند که پیکر اونجاست .
در افکار خودم بودم که یک لحظه حواسم رفت سمت رادیوی ماشین .
:هم اکنون پیکر هزار شهید روی دوش مردم در حال تشیع است ...
شاید مادرش با دیدن پیکر های شهدا دلش شکسته گفته: خدا من بچه ام رو می خوام و ...
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
🌹 #شهید_گمنامی_که .....👇👇
🔶روز تڪریم مادران شهدا، رئیس بنیاد شهید شهر بہ دیدار مادرم آمد. هنگامے که راجع بہ #مفقود شدن پیڪر عبدالحسین مےپرسند مادرم مےگوید؛ڪہ
🍃من فرزندم را براے خدا دادهام و برایم فرقے نداردڪہ پیڪرش در ڪجا دفن است.🍃
🔸#شهیدعبدالحسین_عرب_نژاد متولد 1348 بود. او در 19 سالگے و در 23 خرداد سال 67 یعنے سال پایانے جنگ، در عملیات بیت المقدس7 بہ شهادت رسید. اما هیچ گاه خبرے از پیڪر او نشد و اسمش جزو شهداے مفقود الجسد باقے مانده بود تا اینڪہ نتایج آزمایش DNA ڪہ خانواده شهید انجام داده بودند رسما اعلام شد و طبق آن مشخص شد یڪے از 5 شهید گمنام مدفون شده در مسجد فائق تهران، همان #شهیدعبدالحسین_عرب_نژاد است.
🔸این درحالیست ڪہ چند سال قبل طبق خوابے ڪہ دیده شده بود مشخص شد، پسر عموے #شهیدعبدالحسین_عرب_نژاد به نام #شهیدحسین_عرب_نژاد هم یڪے از شهداے گمنامیست ڪہ در مسجد فائق بہ خاڪ سپرده شده است.
🔸یڪ بارڪہ بر سر مزار پسر عموے شهیدم در مسجد فائق رفتیم پدرم بہ مزار ڪنارے پسر عمویم نگاهے ڪرد و با حسرت😔 گفت: "شاید این شهید گمنام هم، عبدالحسین من باشد."
او این را گفت و چند سال پس از آن، دعوت پروردگار را لبیڪ گفت و با دلے پر از انتظار بہ سوے حق شتافت،
غافل از این ڪہ آن شهید گمنام همان فرزند سفر ڪردهای است ڪہ 25 سال پدر و مادر را در بازگشتش چشم انتظار گذاشتہ بود.😔
#شهیدعبدالحسین_عرب_نژاد
راوی؛ برادر شهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم! -صورت افرادی را که دورش نشسته بودند از نظر گذراند . نگاهش بر چهره ی «جمال زاده» ثابت ماند . دو دوست مدتی به هم زل زدند و بعد لبخند بر لبانشان نشست .
علی گفت : «دست به کار شوحسین جان! اگر نامه ای ، وصیتی می خواهی بنویسی ، بنویس! فردا که عملیات شروع بشود ، برای تو برگشتی نیست .»
جمال زاده جواب داد :« نوشته ام حاجی .این قدرها هم حواسم پرت نیستم.»
مهدی گفت :« بقیه چی ؟ جمال زاده را گفتی، بقیه را هم بگو .»
علی گفت : « خودتان می بینید .» « - می خواهیم از زبان تو بشنویم .» « بگو حاجی !نکند فکر می کنی ما ترسیدیم ؟»
آنقدر اصرار کردند تا مجبور شد دوباره به حرف بیاید .
« باشد . می گویم اول از همه این را بدانید که این عملیات ، عملیات شهادت خواهد بود .هرکسی آرزوی شهادت داشته باشد ، در این عملیات خواهد رفت . ما افراد زیادی را ازدست خواهیم داد هم از فرمانده ها هم از برادرهای دیگر . خود من هم جزء اولین نفرها خواهم بود . قبلاً به مهدی گفته ام . من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم . آنجا از شما خداحافظی می کنم . بعد از آن خودتان باید راه را ادامه بدهید...»
سکوت سنگینی بر چادر حاکم شد . تا مدتی کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید .
بالاخره مهدی بود که سکوت را شکست : « غلام چطور !»
علی گفت : « غلام هم ان شاالله رفتنی است .» « من چطور حاجی ؟» « تو ماندنی هستی ...» « جواد چطور؟» « جواد زخمی می شود.»
مهدی نگاهش را در چادر چرخاند . امراللهی گوشه چادر نشسته بود . گفت :« امراللهی چطور؟»
علی گفت : « ایشان هم شهید می شود » «سید کاظم چطور؟» « او هم رفتنی است .» « ناصر چطور؟» « به ناصر نمی شود زیاد امیدوار بود ؟» « رضا چطور؟» «رضا هم شهید می شود .»
ناصر گفت :«اگه رضا شهید بشود ، تکلیف محمود چه می شود؟ بیچاره بدون رضا دق می کند . شما که می دانید ، این ها همه جا با هم هستند .»محمود گفت :«اگر قرار بر شهید شدن باشد ، ما باید هر دو شهید بشویم .»
علی گفت : « نترس محمود جان ! شما همراه هم خواهید بود .تازه اگر رضا هم نبود ، باز من تو را تنها نمی گذاشتم . ما با هم سال های زیادی را گذرانده ایم . ایام تحصیل در یزد را فراموش کرده ای ؟ چه شب هایی که با هم بیدار مانده ایم و زل زدیم به درس ومشق ،چه روزهایی که از دقوق آباد تا سه قریه پیاده رفته ایم . مگر می شود ما برویم وتو بمانی ؟.»
محمود آرام شد و چشم دوخت به رضا.
مهدی گفت : «نجمیان چطور حاجی ؟ نجمیان هم شهید می شود یا اینکه می ماند تا به داد چای خورهای دیگری برسد.»
نجمیان برگشت و مهدی را نگاه کرد .
علی گفت :« نجمیان هم شهید می شود .» مهدی دور تا دور چادر چشم چرخاند و گفت :«پس هیچی دیگه حاجی . بگو همه شهید می شوند فقط من و جواد می مانیم .»
دست بر سینه گذاشت و رو به دیگران سرخم کرد. « آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم !»
ناصر گفت: «چیزی از قلم نیفتاد ؟» و حسین را نشان داد.
مهدی انگار که تازه یاد حسین افتاده باشد ، پرسید :«اصل کاری را فراموش کرده ام. درباره حسین بگو حاجی !»
علی دست انداخت دور گردن برادر . صورت او را بوسید . لحظه ای چشمهایش را بست . سر فرو برد در شانه ی او .او را بویید . سر بالا آورد. « حسین هم شهید می شود . برو برگرد ندارد.»
نجمیان داد زد :«اشتباه شد حاجی . اشتباه شد . برو دارد اما برگرد ندارد.»
همه خندیدند و علی بار دیگر حسین را در میان بازوانش فشرد.
« سرنوشت همگی همان شد که حاج علی محمدی پور گفته بود .»
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊