یڪ روز با فرشتہها
#پاسخ_به_سوال_شما #آزادی_بازی اما درکل بچههای دوساله هم کم کم متوجه میشوند که بعد بازی جمع کنند ا
ینکته ای هم هست درباره #جدول_ستاره
بعدا به عرضتون میرسونم.
فعلا شام نداریم
یاعلی
در راستای صحبت های مادرشون برای اینکه عملی آزادی کودک رو نشون بدن تا تونستن با مداد شمعی درو دیوار سرویس و آشپزخانه رو صفا دادن... 😬
@ba_fereshteha
یڪ روز با فرشتہها
#ارسالی_شما
و خداوند دستمال مرطوب را آفرید تا فرشته های دانشمندمان، اثرات علمی هنریشان را پاک کنند
سوره خستم، آیه نالان
😂😂😂
@ba_fereshteha
یڪ روز با فرشتہها
اندر احوالات مربای به دیشب... @ba_fereshteha
البته خلال پسته هاش یادگاری نذری روز عاشورا بود...
#ارسالی_شما
دیدم قشنگ تره بجای اینکه متکلم وحده باشم همه ی عزیزانی که چندفرزند دارند درباره اش توضیح بدن...
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #استاد_پناهیان
🔰 چگونه بچه ها از پدر و مادر بیزار می شوند؟
شاه کلیدهای "تربیت کریمانه"
#ارسالی_شما
قسمت اول
سلام و رحمت به همه اعضای کانال 🌸
من فرزند اول خانواده متولدفروردین۷۹ هستم ساکن مشهد.و برادر و خواهر کوچکتر از خودم هردو معلولیت ذهنی و جسمی شدید دارن. متاسفانه برادرم اربعین پارسال در سن ۲۰سالگی فوت شد😭
تشخیص پزشک برای بیماریشون جهش ژنتیکی بود والله اعلم.
من عاشق درسم بودم. از همون سنین ابتدایی کتابای مقاطع بالاترو میخریدم و میخوندم تمام وقتم صرف مطالعه میشد و هر هفته با پدرم میرفتیم جمعه بازار کتاب. پدرم موتور داشتن و با خودمون جعبه و سبد میوه میبردیم.به جمعه بازار که میرسیدیم انگار به بهشتم رسیدم تا میتونستیم دوتایی کتاب میخریدیم و بار میزدیم 😁 رو موتور 😅
خلاصه که همین کتابای مختلف علمی و مذهبی و سیاسی و اجتماعی بود که منو ساخت.اون زمان خیلی به نجوم علاقه داشتم وقتی سوم دبستان بودم دوست داشتم فضا نورد بشم و کلی کتاب در این باره خونده بودم😂😂
همزمان کلاسهای بسیج رو میرفتم واز اعضای فعالش بودم.کلا هیچ کلاسی رو از دست نمیدادم و هر نوشته ای رو میخوندم گرچه روزنامه باطله دور سبزی ها باشه.
وقتی رسیدم به سن راهنمایی دغدغه های دینی و اجتماعیم خیلی بیشتر شد
هر سوال مذهبی داشتم با پدرم درمیون میذاشتم ایشونم با وجود اینکه کار ازاد داشتن اما خیلی اهل مطالعه بودن و پاسخگوی من.ساعتها باهم مباحثه میکردیم و حتی وقتی به سن نوجوانی رسیدم و مسائلم بیشتر شد، چندبار شد که سر کار نرفتن و نشستن به جواب دادن سوالای من.
اون زمان کلی از ذهنمو مسائل اجتماعی در گیر کرده بود.چیزایی مثل کودکان کار، فقدان اسباب بازی های اسلامی و...همش با خودم فکر میکردم و راهکار میدادم😅 دغدغه اصلاح همه چیو داشتم☺️
رادیو معارف زیاد گوش میدادم.استاد عباسی ولدی میوندن برنامه ی پرسمان تربیتی خانواده و خیلی از کتابهاشون از همون مباحث رادیویی شون چاپ شد
کتابهایی مثل "آسمانی نشان آسمانی بمان" ایران جوان بمان، بشقابهای سفره پشتباممان ،من دیگر ما و... ۱۳سالم بود که از رادیو معارف کتاب تا ساحل آرامش استاد عباسی ولدی رو جایزه گرفتم و وقتی خوندمش، دیدگاه خوبی درباره زندگی مشترک بهم داد.توی فامیل ما تقریبا هیچ خانواده ای نیست که زندگی موفقی داشته باشه و همین موضوع میتونست دید منو نسبت به ازدواج بد کنه . اما الحمدلله یاد گرفتم که از اشتباهات دیگران عبرت بگیرم
اینم بگم که همون ایام مصادف شد با ترور دانشمندان هسته ای و من فهمیدم که چقدر به انرژی هسته ای و فیزیک علاقه مندم😍
خیلی دوست داشتم که در اینده تو این رشته ادامه تحصیل بدم و برم نطنز کار کنم😆
اما وقتی مباحث کتاب آسمانی نشان آسمانی بمان رو از رایو شنیدم بیخیال کار شدم و ترجیح دادم فقط برم دانششو کسب کنم. خلاصه اون دوره ی بلوغ من فراز و نشیب زیاد داشت و متاسفانه تو مدرسه راهنمایی من، همه ی همکلاسیام دچار حواشی بسیییاررررر بسییییارررررر زییییاددددد شدند و من به فضل امام عصر، عقلم بر احساسم غلبه داشت و در امان موندم.هروقت به اون ایام فکر میکنم ذهنم درگیر میشه و دلم میخواد بدونم عاقبت اون همکلاسیام چی شد.حتی یادم میاد از حرفا و رفتارشون، شرمم میاد.
دبیرستانم رفتم یک مدرسه مذهبی. مدرسه ی امام رضا. که جزو مدارس خاص هست و بنظرم نقطه ی عطف زندگیم بود.رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم به امید فیزیک هسته ای. دوستان بسیار مذهبی و موقر و متینی نصیبم شد که تا الان باهم در ارتباطیم.کسایی که با عقلشون تصمیم میگرفتن نه مثل دخترای نوجوون درگیر احساسات بشن. دوم دبیرستان مدرسه کلاس المپیاد برگزار میکرد و منکه میدونستم اگر بخوام برم المپیاد راه سختی در پیش دارم لذا تصمیم گرفتم کلاس المپیاد فیزیک رو ثبتنام کنم صرفا جهت آشنایی بیشتر با فیزیک.نه به نیت شرکت در المپیاد. بعد المپیاد نانو رو شرکت کردم و مرحله اول قبول شدم و مرحله دوم مدال کسب کردم
سال سوم دبیرستان هم کلاس المپیاد شیمی ثبتنام کردم باز به نیت بیشتر شیمی خوندن😌
@ba_fereshteha
#ارسالی_شما
قسمت دوم
در تمام این مدت چون جثه و رفتارهام بزرگتر از سن خودم بود کسایی بودن که پیشنهاد خواستگاری میدادن. پدرو مادرمم بعضی موارد رو که به ما میخوردن راه میدادن و مخالف ازدواج در سن پایین نبودن و از همون بچگی هم منو برای زندگی مشترک تربیت میکردن.گرچه در مدرسه ارزش فقط و فقط درس خوندن بود ونه هیچ کار دیگه ای. و من از این بابت اذیت شدم.مدرسه میگفت شما فقط باید درس بخونین و هیچکاری نکنین.ولی پدر و مادرم میگفتن اولویت انسانیته باید اداب اجتماعی رو بلد باشی و.... با توجه به اینکه من دوتاخواهر وبرادر معلول داشتم و مادرم کمکی نداشتن خودم باید بهشون کمک میکردم. برادرم مشکل بلع داشت و غذا رو باید کم کم بهش میدادیم.یک لیوان اب رو باید قطره قطره میریختیم تو دهنش و این کار یک ساعت طول میکشید.و منم این کارهارو انجام میدادم.علاوه براون مهمونی و روضه فراوان داشتیم و خودم یه تنه قسمت زنونه رو میچرخوندم.چون مامانم فقط مینشستن و مواظب خواهر برادرم بودن.اکثر اوقات خودمون غذای روضه رو میپختیم و من یه پا سرآشپز بودم.ببر و بیار ظرف و دیگ و سایر وسایلم بامن بود.
مدرسه هم از قبل طلوع افتاب سرویس میومد دنبالم تا ساعت۳ درسهای رسمی بود بعد از اون کلاسهای فوق برنامه و المپیاد و...تا ساعتای۸ شب میرسیدم خونه و هللللااااکککککک.... و همچنین تابستونا و ایام عید هم مدرسه میرفتم و کلاس تست داشتم
@ba_fereshteha.
#ارسالی_شما
قسمت سوم
۷بهمن سال۹۵ بود که مادرهمسرم اومدن خواستگاری.تو مراسم خیلی خوب و حرفه ای و با اعتماد بنفس حاضر شدم چون قبلش کلی تجربه خواستگاری داشتم😜 دوران خواستگاری پدرم صفر تا صد از همسرم تحقیق کردن وته و توی همه مسائلو در اوردن و همه شو به من توضیح میدادن.وقتی صددر صد اوکی شد اون موقع اجازه دادن ما باهم صحبت کنیم و صحبتمونم خیلی فرمالیته بود چون همه چیو در مورد همسرم بهم گفته بودن و در واقع چیزی نمونده بود برای گفتن.و صد البته این مسئله خیلی به نفع من تموم شد چون اگر قرار بود تو اون سن ذهنم درگیر بشه و از درسم بیفتم یا به آقا پسر وابسته میشدم و شرایطمون به هم نمیخورد خیلی آسیب میدیدم.
فقط پدرو مادرم ملاکهای منو پرسیدن و هر خواستگاری رو که میومد خودشون بررسی میکردن که آیا با شرایط من جور در میاد یا نه.
خلاصه که همسرجان طلبه، متولد۷۶ بودن و با معیارهای بنده سازگار.....بله رو گفتیم در حالی که من۱۶ و ایشون۱۹ ساله بودن سال اول طلبگی بدون پس انداز و...
البته خانواده ها حمایتمون کردن و...
جالبه که کل فامیل از ازدواج من جا خورده بودن هم بخاطر زود ازدواج کردنم و هم بخاطر طلبه بودن همسرم. روز دوم فروردین ۹۶ نامزد کردیم. روز چهارم فروردین وقتی با اصلاح صورت رفتم مدرسه، همگی دندوناشون از تعجب شاخ دراورده بود....اخه داشتیم روی مسابقات دانش اموزی سرن سوئیس کار میکردیم و بادوستان قرار گذاشته بودیم بریم سرن😂😂
خداروشکر مدیرمون خیلی خانم فهمیده ای بود و بابت نامزدیم چیری نگفت.البته ما عقد هم نکرده بودیم.
@ba_fereshteha