《هفت جونِ مادر مرده》
#قسمت_سوم
حالا از حرکات دخترجان مگه خنده ام قطع میشد؟ دوباره همون خنده ی عصبی که سر بزنگاه خودشو میندازه وسط. نمیدونستم چجوری جلوی خنده مو بگیرم، اشک میریختم و ریسه میرفتم از اون همه زحمت برای خوابوندن بچه، از تلاش دخترجان برای نابودیه سوسکه..
👩🏻🎓انگارداشت یه مراسم سرخ پوستی اجرا میکرد، میپرید بالا و پایین ، درجا میزد و هر دوثانیه اه ، ایش، اَی میگفت
پسربزرگه اومد تو اتاق، گفت عه چکارمیکنی تَق تق نصفه شبی میکوبونی. عه مامان چرا گریه میکنه، صورت مامان چرا سیاه شده؟
من همچنان با یک دست جلوی دهنمو گرفته بودم و اشک میریختم و لبمو گاز میگرفتم و میخندیدم😐
دخترجان گفت 👩🏻🎓آخیش لعنتی رو کشتم خودتون برش دارید
پسرجان هم شل کرده بود کف اتاق و مارو تماشا میکرد،
🧑🏻🎓خودت ببر
🧕🏻ببریدش تا دوباره جون نگرفته
👩🏻🎓من کشتم شما ببرید
همینکه دخترجان نشست با سلام و صلوات پاشدم نی نی رو ببرم بیرون بخوابونم ، بچه رو تو جاش نگذاشته بودم که شروع شد...
👩🏻🎓یا حضرت عباس (ع) داره تکون میخوره، حیدر بیا و بزنش
🧑🏻🎓خودت بزن ، هردفعه به ما نگو😌
دخترجان هم یک ریز داشت یچیزی میگفت
یا دعامیکرد برای نابودی سوسکه و نصرت جبهه مقاومت
یا اه ، ایش ، ووی
یا فحش میداد بهش، حس میکرد فحش بده سوسکه حیا میکنه😂😄
منم که نفسم از شدت خنده بالا نمیومد که بخوام طریقه گوربه گور کردنش و بهش بگم
هیچی دیگه بلاخره جنازه شو کشون کشون آورد بیرون😊
#تفاوت_دختر_پسر
#شیرینی_جات
#خنده_عصبی
@ba_fereshteha
#خنده_عصبی
وقتی مشتری میخواد بزور مانع بروز خنده عصبی اهالی منزل بشه😐...
ایشون👈🏻👦🏼 دیشب یکی دوساعت پشت هم
میگفت :مامان پول هامو بده
عیدی هامو بده
🧕🏻میخوای چکار؟
👦🏼میخوام بشمارم ، میخوام ببینمشون
و این دیدن و شماردن همانا،
گم شدن و پاره شدن همانا
بذل و بخشش به برادرها برای خرید خوراکی قاچاقی همانا🤦🏻♀😏
هرچی تلاش کردم بپیچونمش ، پیچونده نشد که نشد
انقدر گفت تا مشغول نماز مغرب شدم و گفتم باشه حالا
چندتا پول داشتی؟
👦🏼دوتاسبز، هِکی (یکی)آبی
(خداروشکر بقیه اش یادش نبود🥳)
🧕🏻بزار نماز بخونم، بعداز نماز بهت میدم، یجایی قایم کردم
که نه گم بشه نه با پول بقیه قاطی بشه😎 طول میکشه بیارم
👦🏼باشه
دو دقیقه بعد دوباره گفت ، گفت ، گفت
نمازم تموم شد مشغول حدیث کساء شدم
نامبرده میرفت و میومد و میگفت
🧕🏻 چشم دعامو بخونم میدم
همون جور که صدای این وروجک زیرصدای همه ی صداهای خونه بود، پنج تای دیگه هم بودن که هرکدوم از یسمت داشتن میگفتن مامان مامان و یچیزی میپرسیدن یا میخواستن
این وسط داشتم تلاشمو میکردم به امید قطره اشکی که بیاد و فرشته هابه چشمهای گریونم نگاه کنند و دعاهامو ببرن اون بالا بالا ها که یهو طبق معمول از شدت عصبانیت و حرصی شدن و مزه ریختن ها و خُل بازی هاشون خنده ام گرفت
همونطور که کتاب دعا و چسبونده بودم و با صدای بلند میلرزیدم و هرهر و هق هق میکردم
ایشون اومد👈🏻👦🏼
👦🏼عه مامان داری گریه میکنی؟!
خب اصلا نمیخواد پولهامو بدی
هِق هق در آمیخته با هرهِر من از پشت صورتی
که چسبیده بود به کتاب دعا بیشتر شد
👦🏼ببینمت ، مامان ، کتاب و بیار پایین چرا گریه میکنی
همینکه کتاب و آورد پایین دید دارم ریسه خنده میرم و
اشک میریزم😂😂
👦🏼گفت: داری میخندی، فکرکردم داری گریه میکنی
پاشو حالا عیدی مو بده😏
#خنده_عصبی
#بچه_زرنگ
#عیدی
@ba_fereshteha
اومد در خونه رو ببنده، 👈🏻👦🏼 (انشاالله در آستانه چهار سالگی) پشت پاش خورد به پایین در و یکم خراش خورد.
دیگه میدونید چهار ساله ها و در آستانه ی چهار سالگی ها چه وزه هایی هستن 😬، انقدر کولی بازی کرد و خودش و کوبند تو در و دیوار که از پشت خورد تو در یخچال🤦🏻♀
یعنی دیگه اوج خوشبختیه یک مادر🥺😂
با یه دست پاشو گرفته بود ، با یه دست کمرشو و همینطور پانتومیم ضجه میومد و من طبق روال گذشته خنده ی عصبی 😌😂
#خنده_عصبی
#وزه_های_چهارساله
@ba_fereshteha