قسمت چهاردهم
👧🏼مامان داداشی داره قابلمه های آشپزخانه رو میاره.😏
🧕🏻اشکال نداره، دم دستی ها رو بزار بیاره بازی کنه.
🧑🏻🎓مامان!
🧕🏻جانم.!
🧑🏻🎓خونه سازی هارو بیارم؟
👩🏻🎓وای مامان بگو نه، همشو میریزن.
🧕🏻خب مامان جون میخوان بازی کنن.
👧🏼مامان میشه خاله بازی های بالای کمد و بدی؟
👨🏻🎓بچهها بیاید مغازه بازی، هرکی یه گوشه مغازه درست کنیم جنسامون بفروشیم.
🧕🏻بچه ها بازی کنید هرچی آوردید، بعدش جمع کنید ها.
نشه زمین مین ها، پراز تله های انفجاری دیگه نشه راه رفت.🥴
👩🏻🎓مامان، شما ناراحت نمیشی بچهها وسایل آشپزخانه رو برای بازی میارن؟😳
دوست نداری همیشه قابلمه ها نو باشن؟😏
شما ک میگی تو قابلمه خراب غذا خوب نمیشه.🤨
آخه شما که لباسهاتونو و وسایل خودتو خیلی سالم نگه میداری.😐
حتی اون چندتا اسباب بازی بچه گیهاتونو خیلی نو بودند دادی ما بازی کردیم خراب شدند🙄
🧕🏻زینب جونم ی نفس بکش ماشاءالله پشت هم مثل رگبار بهار میگی.
منم دوست دارم وسایلم همیشه سالم وخوشگل باشن، خواستم غذا درست کنم قابلمه اش سالم باشه
بعدهم ک مهمون بیاد همه ی ظرفهامون شکسته وخراب وخیلی ناجور نباشه، ولی اونهاییکه داداشی میاره دم دستی هستند ودیر خراب میشن. اگرهم نباشن طوری نیست. اون وسایلی ک لازم داریم وگذاشتم جاییکه داداش نتونه بیاره.
چندوقت دیگه انشاءالله بزرگ تر میشه متوجه میشه اینها وسایل خونه هستند نه بازی.
مثل خود شما...
👩🏻🎓منم اینجوری بودم؟
🧕🏻بله،خیلی هم بیشتر.
میخوام یچیز شگفت انگیز بهت نشون بدم، دوستداری؟
👩🏻🎓شگفت انگیز! چی میتونه باشه؟
🧕🏻یه دفتر
👩🏻🎓دفتر که شگفت انگیز نیست.
🧕🏻این دفتر با بقیه ی دفترها فرق داره.
👩🏻🎓چه فرقی؟
🧕🏻توش داستان زندگی مون نوشته شده.
👩🏻🎓کی اونو نوشته؟ آهان حتماً شما؟
دیدم گاهی وقت ها یچیزی می نویسید اما تا حالا نذاشتید ما بخونیم.
🧕🏻اونموقع حس نمیکردم ک انقدر بزرگ و خانم شده باشی، البته الانم فقط یقسمت هاییشو میشه بخونی.
بقیه اش انشاءالله وقتی بزرگ تر شدی.
👩🏻🎓مامان دلم آب شد بیابده دیگه دفترو...
🧕🏻بیا بریم توی اتاق...
خب حالا چشمهاتو ببند تا من دفتر مو بیارم..
👩🏻🎓چقدر باحال مثل فیلم ها😎. چشمهامو بستم
🧕🏻بله، کجاشو دیدی؟
چشمهاتو باز کن، فعلا این چندصفحه رو بخون مطمئنم حواست هست ک این دفتر امانت پیشت...
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
#داستان_هزار_و_یک_شب
@ba_fereshteha
قسمت پانزدهم
🧕🏻چشمهاتو باز کن،
فعلا این چندصفحه رو بخون مطمئنم حواست هست ک این دفتر امانت پیشت...
بدون اجازه هم نمیشه به چیزی ک امانت هست دست زد، یا خوند یا شنید، یا دید.😌 مگه نه؟!
👩🏻🎓بله مامان
میشه حالا بخونم دلم آب شد؟
🧕🏻بفرما خانم این شما این دفتر امانت.
👩🏻💻📒سوم رمضان المبارک سال 1391 ساعت 10شب بود ک زیباترین صدای دنیا توی بیمارستان طنین انداز شد.
اون هم بعداز یک روز کامل درد کشیدن. دردی ک هیچ دردی تو دنیا شبیه اش نیست. ولی هیچ دردی هم انقدر شیرین نیست.
تجربه ی قشنگ، سخت، همینطور پیچیده ای بود.
مخصوصا برای من ک تا حالا حتی وقتی سرما میخوردم با مادرم وپدرم دکتر میرفتم. الان من بودم تنهای تنها...
هرچقدر بیشتر میگذشت، بیشتر احساس میکردم ک دارم بخدا نزدیک میشم وکسی به جزء آفریدگارمهربان توی این لحظات پناه و کمکم نیست.
بعداز این همه سال ولی انگار همین چند لحظه پیش بود، پرستار یه دخترکوچولو رو گذاشت توی بغلم وگفت: بفرمایید، ببین چه دختر خوشگلی خدابهت داد.
واین از خوش اقبالی من بود ک اولین فرزندم رو خدای مهربون بهم دختر هدیه داد.
صورت خوشحال همسرم وچشمهای مهربون مادرم هنوز بخوبی یادم هست. همسرم طبق روال مهربانی همیشگیش که هر ماه تا مدتها برام دست گل میگرفتن، با یک دسته گل و یک بسته شکلات زیبا ک هنوز ظرف قشنگشو نگه داشتم، و هر وقت گل داریم داخلش میگذارم به استقبالم اومدن.
همسرم به پرستار گفت :تا اجازه بده چنددقیقه پیش بچه باشه تا در گوشش اذان بگه و بهش تربت بده.
یاد حدیث صادق آل محمد علیه السلام افتادم ک فرمودند: کام کودکانتان را با تربت امام حسین علیه السلام بردارید، چرا که خاک کربلا فرزندانتان رابیمه می کند.
چندساعتی بود ک فرشته کوچولو خوابیده بود😇. نگران شدیم، مادرم پرستار و صدا کرد.
پرستار اومد، بعد از اینکه بچه رو دید گفت : طفلی خسته است. ماساژش بدید بیدار بشه.☺️
خلاصه اون شب کلی ماساژش دادیم تا بیدار بشه و شیربخوره، یوقت قندش نیفته.😊
نصفه شب بود یه صدایی از اتاقمون میومد. شبیه صدای خش خش کیسه.
هرچقدر مادرم اون یوجب اتاق گشت، چیزی نبود😎
تا اینکه یهو نگاهش افتاد.
جوجه کوچولو داشت از زیر پتو تکون میخورد.
داشت انگشتهاشو میخورد😋.
وای باورکردنی نبود. 🥰
قربون عظمت وخلقت خدا. بچه ای ک تا چندساعت پیش از بندناف غذای همیشه آماده رو تغذيه میکرد الان ک گشنه است وغذاشو پیدانمیکنه داره انگشت میخوره.
تاظهر از اقسا نقاط کشور عزیزمون اقوام تماس گرفتند وتبریک گفتند.🥳
بعد از دوروز تشریف فرما شدیم خونه.
دیگه از خوشحالی مادربزرگها وپدربزرگها،عمه ها وخاله خانم هرچی بگم کمه. 🥰
از فرداصبحش اقوام وفامیل، دوست وآشنا، میومدن دیدارمون وبا کلی شوق وذوق تبریک میگفتن.
اولین کسی هم ک صبح آمد، مادربزرگم بودند.👵🏻
مادربزرگ جان ده صبح بنده خدا رفته بودن دسته گل گرفته بودن 💐ولی چون ماه رمضان بود وشیرینی فروشی دیر باز می شد تانزدیک ظهر جلوی شیرینی فروشی منتظر مونده بودن تا باز بشه.😢
بعدش با دسته گل وجعبه شیرینی آدرس اشتباه رفته بودن وزنگ یه خونه ی دیگه رو زده بودن.😵💫😅
اون بنده های خداهم تعجب کرده بودن ک کی سرظهر اومده خواستگاری.!🤣
خلاصه عزیز جون تازه یادش میوفته ک اشتباه رفته و برمیگرده.😂
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha
قسمت شانزدهم
👩🏻💻روزها شیرین می گذشتند و زینب خانوم شده بود یملکه حسابی. 👸🏻
ملکه نوشتم شما سرور و سلطنت بانو بخونید.😁
یک دختر شیرین، کنجکاو و بسیار وابسته به مامان و دلداده ی بابا🤪.
از هیچ کاری هم فرو گذار نبود، کم کم ک تاتی رفت، خونه شد قلمرو ایشون.
کابینت های آشپزخونه ک همه تحت حاکمیت و جزء اموال حکومتیشون بود.🙇🏻♀
به قدری تمامی کابینت ها رو می نشست وخالی می کرد ک دیگه خودش نمیتونست بلند بشه و بره بیرون. 🤦🏻♀😂
خوراکی مورد علاقه اش هم خرما و به قول خودش آنِسی آنِسی بود. (کمپوت آناناس)
کلا تا 5 سالگی به جزء یکی دو مورد چیپس و پفک ندیده بود ک اون هم از سمت اطرافیان بود و بخاطر همین عاشق انواع میوه بود.😋البته صد متاسفانه بر عکس الان😏
تو فصل پاییز ک همیشه لباس هاش لک انار داشت و با لذت و شوق میگفت اَنا، اَنا.
👩🏻🎓مامان بفرمایید دفترتون.
🧕🏻خوندی؟
👩🏻🎓بله... باورم نمی شد منم مثل داداش کوچیک ک بودم همه ی خونه رو می ریختم، بعد شما باید تنهایی همه رو جمع می کردی.🤦🏻♀😵💫
بله عزیزم، از اول ک انقدر بزرگ وخانوم نبودی.😌
👩🏻🎓خسته نمی شدی مامان؟
🧕🏻آدم بخواد اون همه وسایلو هرروز یا روزی چندبار جمع کنه خسته میشه عزیزم .خسته ک میشدم ولی یوقتهاییم پیش میومد تندتند جمع نمی کردم تا هم خودم زود خسته نشم هم تو راحت بتونی چندساعت بازی کنی و حوصله ات سر نره.
فقط خنده دار میشد وقتی هایی ک مهمان میومد مخصوصا سر زده😵...
👩🏻🎓آره مثل همین الان، اینجا شو وقتی خوندم خیلی خندیدم، شما درباره ی همه ی کارهای ما مینویسید؟
🧕🏻تا جایی که تونستم و بتونم.
شیرین کاری های مهمانداری هم باید در جلد دیگری بنویسم فقط همینقدر بگویم ک تا لحظه ای ک مهمان داردکفش هایش را در میاورد مشغول جارو زدنم، وهرکدام از بچه ها دو دست دیگر هم قرض می گیرند و پشت سرمن شابشاش می ریزند.
پیش آمده در یک روز سه یا چهار مرتبه جاروبرقی زده ام، بازهم شب مورچه میزده و عنکبوت می رقصیده از زیادی نعماتی ک روی زمین ریخته بودند.
حالااگر این وسط مهمان ناخوانده بیاید ک قطعا
می گویم لطف کنید برید یک دور دیگر بزنید 20 دقیقه دیگه تشریف فرما شوید تا فرصت کنم برایتان جایی برای نشستن بازکنم.😌
اگر در این حین پدر گرامیشان منزل نباشد ک حتماً حین باز کردن معبر اندکی روضه میخوانم وگریه میکنم از زیادی مصیبت وسیله و شلوغ کاری این گردان.😭😂
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
#داستان_هزار_و_یک_شب
@ba_fereshteha
قسمت هفدهم
مانور تمیز کردن منزل آغاز میشود، البته با چاشنی جیغ ک بدوید؛ رسیدند.
هرکس مسئول کاری می شود🥸. یک نفر اسباب بازی هارو جمع می کند. نفر دیگر ک وظیفه اش به مراتب سخت تر از اولی است، همان هارا پشت سر او دوباره می ریزد.🙃😭
یک نفر زباله هارا جمع کرده داخل کیسه میکند،نفر بعدی کیسه زباله های خشک را وسط فرش، کیسه زباله ی تر را وسط راه پله خالی می کند😩.
یک نفر جارو می زند، نفر دیگر وقتی او حواسش نیست از عقب درب جاروبرقی را می گشاید و با جیغ ذوقی که نتیجه ی آزمایش علمی اش ک پاشیده شدن گردو خاک در هواست کار قبلی را تکمیل می کند🥴
مهمانان وارد می شوند...
چه لحظه ی باشکوهی😵💫...
توصیفش کمی سخت است، انشاءالله ک بتوانم حق مطلب را ادا کنم.😁
بچهها به ترتیب قد میایستند تا مهمانان گرامی سان ببینند💂🏻♀ و از جایگاه عبور کرده و جای گیر شوند روی مبل ها.
البته مبل ک چه عرض کنم تبدیل شده اند به تخته پرش، پشتی هایشان هم برای تمرین کشتی استفاده می شود.🤦🏻♀
اول هم ک تصمیم به ساختشان گرفتیم صرف تزئین و دکور منزل نبود،بیشتر برای زمانی هایی بود ک برای خودمان یا عزیزانی ک می آیند وزمین نشستن برایشان سخت است، مورد استفاده قرار بگیرند، زیرش هم گفتیم کشو، تعبیه کنند برای گذاشتن لباس و وسیله🤓.
مراسم پذیرایی شروع می شود.😋
مهماندار ها با لباس های شیک و اتو کشیده🤵🏻♂🤵🏻♀ ومرتب درصف های منظم اثباب پذیرایی در دست وارد می شوند، همچون مهمانداران بهشت.
بااشاره ی سر تیم عملیاتی ک غالباً خودم هستم 👩🏻🚀شروع به تعارف می کنند.
اینجور مواقع خوشمزه تر هارا باید به شلوغ ترین وشکمو ترین مهماندار داد👈🏻👨🏻🎓،تا هم مورد حفاظت بیشتری قرار بگیرد💂🏻♀ وهم به مهمانان بنده خداهم چیزی برسد.😌
خیلی شیک از حبیبان خدا پذیرایی به عمل اورده وباقی را روانه ی آشپزخانه می کنند.🙃
تازه آنموقع آغاز ماجراست😎...
تا پایان مهمانی چندجای لبم از حرص گاز گرفته شود الله و اعلم😢😑...
👨🏻🎓مامان میشه ماهم برداریم؟
🧕🏻نفری یکی بردارید بقیشو بزارید سرجاش.
👧🏼داداش به منم بده.
_به من هم ندادی.
شَق،شَق🤜🏼🤛🏻..
-مهمان :صدای چیه؟
🧕🏻:چیز خاصی نیست، یکم دارن همدیگر و نازو نوازش خواهر، برادری می کنند😊.
👩🏻💻این وسط چند تا چک ولگد ناقابل روانه ی هم
می کنند وظرف خالی را به نشانه ی اعتراض روی کابینت می گذارند.
حالا یکی دونفر هم آن گوشه دامنشان را پر کرده و دارند از مهلکه میگریزند تا خوراکیهارا به جاسازشان ببرند. 😎
یکی هم دراین میان همیشه ی خدا مشغول ناله سر دادن و به من نرسید به من نرسید گفتن است.😖
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha
قسمت هجدهم
🧕🏻وای ک غذا خیلی دیرشد، بچهها ناهار چی بخوریم؟
👧🏼من بگم؟ مرغ استخوونی با سیب زمینی سرخ کرده (منظورش بال مرغ سوخاری هست).
👨🏻🎓منم میگم همون ک معصومه گفت.
🧕🏻بال مرغ نداریم، گزینه بعدی.
🧑🏻🎓کباب قابلمه ای
(منظورش کباب ماهیتابه ای هست).
🧕🏻بابا نیست، مزه نمیده تنهایی.
👩🏻🎓مامان، ما الان شش نفریم تنها نیستیم.
🧕🏻وقتی بابا نباشه بیست نفرهم باشیم، باز تنهاییم.
🧑🏻🎓آهان من بگم؟
🧕🏻شماک منتظر بفرما، بگوی من نمیشید، بگو.
👧🏼آلو اسفناج.
🧕🏻اخه الان فصل اسفناج نیست.
شدیم مثل اون لطیفه ک میگفت 20 ساله مامانم میگه غذا چی درست کنم،؟ آخرش هم هرچی خودش می خواد درست می کنه... باید خودم بازم فسفر بسوزونم فکرکنم🤕.
👨🏻🎓من بگم؟ مرغ استخوانی
🧕🏻دونفر گفتن، گفتم نداریم. بعدهم شما گزینه ای بجزء این بلد نیستید؟
👩🏻🎓سیب زمینی سرخ کرده میشه مامان! خودمون هم سیب زمینی هاشو سرخ کنیم.
🧑🏻🎓نه من خیلی خوب درست میکنم.
🧕🏻عزیزای من هروقت خواستم آشپزخونه تکونی بکنم از آشپزخونه ی تمیز وگاز دسته گل و 1لیتر روغن سیر شدم، شما بیاید سرخ کنید😏🤪.
فعلا تازه تمیزکردم😌، شما همون پشت جبهه خدمت رسانی کنید ثوابش بیشتره.
سیبزمینی خورد کنید، خودم سرخ میکنم.
🧑🏻🎓مامان قول میدیم ایندفعه گاز وکثیف نکنیم.
🧕🏻آره یادمه، مثل قول شب یلداتون. ک سرقولتون موندین یک پاکت زردچوبه وفلفل و یک لیتر روغن بی زبون تو این گرونی ک مردم ندارن هدر دادید آخرش هم با جرم گیر گاز پاک کردم.
👧🏼مامان، داداش دفتر من ونمیده.
👦🏼مال خودمه، الان هم می خوام توش نقاشی بکشم، بعدش هم با قیچی ببرم.
👧🏼مامان، مامان ،بگو بده.
🧕🏻جیغ نزن. برو اول به خودش بگو میده، پسرخوبیه.
👧🏼نه خوب نیست، 🗣خیلی خیلی هم بده.
بگو بده.
🧕🏻من صدای بلند و نمی شنوم، بعدش هم اول خودت بهش آروم بگو بده.
👧🏼داداش دفترمو بده.
👦🏼بگیر بابا خودم دارم.
🧕🏻آفرین آروم گفتی.
آقا مرتضی شماهم حواست باشه وسایل بقیه رو بدون اجازه برندار، دفعه دیگه تکرار بشه تو کاغذ ستاره ات، ضبدر میگیری، بعد نمیتونی اون اسباب بازی و بگیری.
👩🏻💻مادرها در لحظه چندتا شغل مهم حکومتی دارند، یکیشون که روزی چند بارهم بر مسندش می نشینند قضاوته👩🏻⚖.
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
#داستان_هزار_و_یک_شب
@ba_fereshteha
قسمت نوزدهم
👩🏻💻مادرها در لحظه چندتا شغل مهم حکومتی دارند، یکیشون که روزی چند بارهم بر مسندش می نشینند قضاوته👩🏻⚖.
البته اجرای احکام و وکالت و جلب مجرم و دادستانی هم از شعباتش هست و از همه مهم تر میرغضبی🥷🏻 هست.
اصلا یک مادر خوب حتماً لازم داره یوقتهایی یک میرغضب خوب هم باشه.😌
آخرش حکم توقیف مادربه دلیل این چند شغله بودن و درامد های نجومی هرماهمون رو صادر می کنند.😁
🧑🏻🎓مامان میشه بزنم کارتون؟
🧕🏻نخیر
🧑🏻🎓چرا؟
🧕🏻چرا شو از خودت بپرس، چرا سربه سر خواهرت میزاری؟
🧑🏻🎓خب گفتم دفترتو بده، نداد. منم خودم برداشتم.
🧕🏻مگه هرکی وسیلشو نده باید بزور گرفت؟
اینجوری ک میشیم شبیه اسرائیلی ها و داعشی ها.
اون هاهم بزور وسایل بقیه رو می گیرن.
🧑🏻🎓ببخشید
🧕🏻روزی چندبار ببخشم؟
🧑🏻🎓11بار.
🧕🏻تا الآن شده 12بار.
🧑🏻🎓حالا ببخشید دیگه.
🧕🏻برو روشن کن😏.
اگه اجازه بدید غذا درست کنم ممنون میشم.😭
🧑🏻🎓بچهها بیاید مامان اجازه داد کارتن ببینیم.
🧕🏻چقدر هم ک منتظر اجازه من هستید، هرکی بشنوه میگه چه مادری دارن.🙄
👨🏻🎓مامان میدونی دیروز تو مدرسه چی شد؟
🧕🏻چی شد!
👨🏻🎓علی وحسین می خواستن دعوا کنن... علی به حسین گفت بعد از مدرسه بیا جلو در کارت دارم.
حسین هم تا حالا دعوا نکرده بود می ترسید.
🧕🏻مادر شما تو همه ی دعواها نقش فعال داری ها.
👨🏻🎓دعوای ما نبود ک اون میخواست بزنه ما میدیدیم...
🧕🏻بله، مگه رینگ بوکسه! یعنی توی دعوا نقش اول مکمل مرد نباشی به عنوان مهمان ویژه میری تماشا...
👨🏻🎓مامان علی وایساده بودگفت حسین بیا منو بزن، حسین انقدر می ترسید به ما گفت اگه نتونستم شما بیاید کمک🤜🏼👊🏻.
بعد رفت دست کشید رو سر علی بدو بدو اومد سمت ما🤏🏻😂🤣...
🧕🏻حالا نخند بفهمم چی میگی...
👨🏻🎓آخه نمیدونی ک انقدر باحال بود.
🧕🏻اینکه شما نشون دادی زدن نبود، مسح سر بود... ازاین خنده ات گرفته؟
👨🏻🎓وای مامان آره، تازه می گفت علی منو زنی ها. اون روز ک زدی رفتم دکتر گفت سرت ضربه مغزی شده باید مواظب باشی😂.
🧕🏻خدانکشتون، فقط دنبال مسخره بازی هستین.
👩🏻💻حتماً برایتان اتفاق افتاده ک بچهها مثل ضبط صوت پشت سرهم وقایع را برایتان تعريف کرده باشند.
انگار از قبل ضبط کرده وکلید پخش را می زنند، دیگر هرشرایطی باشد فرقی نمی کند آنها کلید پخش را زده اند.
الان تنها کاری ک می توانید بکنید این است ک نفس عمیقی بکشید و آب وگلاب خنکی هم کنار دست خود بگذارید وهرچنددقیقه ک احساس می کنیدسرتان دور کهکشانات درحال چرخش است جرعه ای بنوشید، آماده باشید ک اتفاقی ک در ده دقیقه رخ داده را در دو ساعت و ده دقیقه بشنوید.😵💫
خوش اقبال باشید برنامه ی مورد علاقه اش پخش شود تا فراموش کند، آن هم به محض شروع پیام بازرگانی ادامه ی ماوقعه را می گوید🥴.
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha
قسمت بیستم
👩🏻💻حتماً برایتان اتفاق افتاده ک بچهها مثل ضبط صوت پشت سرهم وقایع را برایتان تعريف کرده باشند.🥴
انگار از قبل ضبط کرده وکلید پخش را می زنند، دیگر هرشرایطی باشد فرقی نمی کند آنها کلید پخش را زده اند.😵💫
الان تنها کاری ک می توانید بکنید این است ک نفس عمیقی بکشید و آب وگلاب خنکی هم کنار دست خود بگذارید وهرچنددقیقه ک احساس می کنیدسرتان دور کهکشانات درحال چرخش است جرعه ای بنوشید، آماده باشید ک اتفاقی ک در ده دقیقه رخ داده را در دو ساعت و ده دقیقه بشنوید.
خوش اقبال باشید برنامه ی مورد علاقه اش پخش شود تا فراموش کند، آن هم به محض شروع پیام بازرگانی ادامه ی ماوقعه را می گوید.
زینب :مامان امروز ورزش داشتیم. اگه بدونی زهرا اولش چی پوشید! مگه می تونست تو اون لباس تکون بخوره... لباسش آبی آسمانی بود.
معصومه:مامان میشه یه لباس برام بگیری آبی زمینی باشه؟
مرتضی:مگه بادوم زمینیه!
حیدر:ما فوتبال بازی می کنیم، تیممون انقدر قویه.
زدیم اون یکی هارو پنچرشون کردیم.
معصومه :خب، میومدی تلمبه رو از حیاط می بردی، بادشون می کردی.
حیدر :آدم چجوری باد کنم؟
مرتضی :من اگه اونجا بودم یه گازشون می گرفتم، دیگه نتونن تکون بخورن.
زینب :خانوم ما امروز بد میتگون یاد داد.
🧕🏻 :حتماً رشته ی جالبی بوده تا حالا نشنیده بودم. چجوری بود؟
زینب :توپ بود با دسته.
مامان مطمئنی اسمشو درست میگی؟ بدمينتون ها!
زینب :نه بدمیتگون بود.
👧🏼مامان مرتضی کنترل نمیده، می زنه هرجاخودش می خواد.
🧕🏻آقا مرتضی کنترل بده میخوان کارتن ببینن.
🧑🏻🎓میخوام دست خودم باشه.
👧🏼نه اوندفعه دست مرتضی بود ایندفعه باید دست من باشه.
🧕🏻میخواید دعوا شروع کنید تلویزیون خاموش کنیم وگرنه بشینید نوبتی کنترل بزنید..
خدایا بخیر بگذرون این غذا درست بشه😢..
یکی از وسایل پر مصرف منزل ما کنترل است.
تقریبا بچهها از دوماه ونیم، سه ماه به بعد به کنترل واکنش نشان می دهند ک از آزمایش غربالگری برای تشخیص سلامت مغز کودک نتیجه اش دقیق تر است.🤓
روزهای اول کشف کنترل به هر زحمتی شده سینه خیز می روند وخود را به این وسیله ی گرانبها می رسانند.
کم کم از دستشان کمک گرفته تااین ابزار حیاتی منزل را بلند کرده و به جای دندانی در دهان مبارکشان گذاشته و کامل تف مالش می کنند، که وزن کنترل به 2 کیلو افزایش می یابد. که البته همه در راستای کمک به مخارج خانوار و حذف خرید وسایل اضافی هماننده دندانی است😌.
با افزایش سن به جای تلفن همراه استفاده می شود، که عمدتاً به پدرگرامی تماس گرفته و شکایت مادرجان را می کنند.
👶🏼اَ اَ بابا عه، مامان اَخ.
گاهی هم به جای ترازو روی کنترل تلویزیون
می ایستند و وزنشان را چک می کنند. 📊
عملا از مراجعه بیهوده به درمانگاه برای رسیدگی به کنترل وزن کودک هم جلوگیری می شود.🤓
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha
قسمت بیست و یکم
داشتیم از موارد استفاده ی دستگاه جادویی کنترل تلویزیون در منزل میگفتیم😐
یکی از وسایل پر مصرف منزل ما کنترل است.
تقریبا بچهها از دوماه ونیم، سه ماه به بعد به کنترل واکنش نشان می دهند ک از آزمایش غربالگری برای تشخیص سلامت مغز کودک نتیجه اش دقیق تر است.🤓
روزهای اول کشف کنترل به هر زحمتی شده سینه خیز می روند وخود را به این وسیله ی گرانبها می رسانند.
کم کم از دستشان کمک گرفته تااین ابزار حیاتی منزل را بلند کرده و به جای دندانی در دهان مبارکشان گذاشته و کامل تف مالش می کنند، که وزن کنترل به 2 کیلو افزایش می یابد. که البته همه در راستای کمک به مخارج خانوار و حذف خرید وسایل اضافی هماننده دندانی است😌.
با افزایش سن به جای تلفن همراه استفاده می شود، که عمدتاً به پدرگرامی تماس گرفته و شکایت مادرجان را می کنند.
به قدری دست گرفتن این وسیله هنگام تماشای تلویزیون در منزل استراتژیک است ک داشتنش برابر با داشتن درجه سردار سرلشکری است واین افتخار بعد از یک دوئل حسابی به دست می آید.🤼♂
کنترل در خانه ی ما یک سلاح سرد محسوب می شود🔪⚔ به همین منظور خیلی وقت است حملش را قدغن کردیم و حامل مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد. ⚖
البته این ابزار جنگی ،وسیله ی مورد علاقه ی پدران سراسر دنیا هم هست🥸، به طوری که اگر روزی پیش آمد پدرجان وارد منزل شدند و بلافاصله کلید کولر رانزدند و کنترل نخواستند مطمئن باشید یا ضربه ای به سرشان خورده وحافظه شان پاک شده یا افسردگی حاد گرفته اند.،یا دور از جان معتاد
شده اند😁.
این وسیله ی حیاتی همیشه در ابتدای لیست خرید جا دارد، به طوریکه از نان صبح واجب تر است.
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha
قسمت بیست و دوم
👩🏻🎓مامان داشتم تو گوشی مشق هامو می دیدم، پیام براتون اومد...
🧕🏻کی هست؟
👩🏻🎓تو گروهتونه ، خاله میگه چندروزی چیزی ننوشتی بزاری بخونیم...
🧕🏻بنویس کارم زیاد بود ، دستم خالی شد میفرستم.
حالا تا دستم خالی بشه خدابزرگه😮💨
راستی یه پستی بود قبلاً آماده کرده بودم ، بده گوشی رو بزارم
(متن پیام)👇🏻
سلام دوستان من اومدم🥰
این پستی که امروز براتون میخوام بگذارم رو یک خانم تحصیل کرده که استاد دانشگاه هستند در جواب اینکه دلیلشون برای اقدام به آوردن فرزند چهارم چی هستند گفتند که با دخل و تصرف ویرایش بنده قرار گرفته😌 ....
چرا فرزند چهارم؟😳
از نظر فردی می خواستم آدم موفقی باشم.
اصطلاح Perfect family تو دنیا یعنی خانواده ی کامل که حداقل از پدر، مادر وچهارتا بچه شکل
می گیره که همه ی روابط داخلش تجربه بشه، (همسری، پدری، مادری، خواهری، برادری، پسربودن و دختر بودن)👨👩👧👦👦🏼👧🏼
از نظر اقتصادی :بر خلاف تصور عموم، می خواستم یک قدم جامعه را از نظر اقتصادی رشد بدهم.
چون هر آدمی ک به دنیا میاد علاوه بر برکات مادی ومعنوی برای خانواده، برای جامعه هم کلی ثروت افزوده ايجاد می کند.
اینو من نمی گم نوبلیست های اقتصادی غرب هم میگن(قابل توجه کسانی که فکر می کنند احادیث و آیات و روایات خیلی قدیمی شدند.)
این بحث اقتصادی رو اگه الان در کف جامعه بگم دور از جون شما فحش نثارم می کنند. اینجا در جمع خوانندگان نخبه ی دردکشیده دارم میگم.
خداییش اگه دولت ها به هر دلیلی ضد جمعیت بودن یا تصمیمات جامع وکامل و خداپسندانه نداشتند برای افزایش جمعیت وکمک به خانواده های چند فرزندی، خود ما مردم باید به فکر خودمون وبچه هامون باشیم.
آسیب های تک فرزندی یا فرزند کم ک خودش مثنوی صد منه.
همانطور ک بارها وبارهارهبر معظم انقلاب نیز فرمودند: مسئله ی جمعیت را جدی بگیرید.
مسئله جمعیت را جدی بگیرید؛ جمعیت جوان کشور دارد کاهش پیدا می کند. یک جایی خواهیم رسید ک دیگر قابل علاج نیست.
(بیانات در دیدار شورای عالی انقلاب فرهنگی 19/9/92)
هرچندتا دولت ها هم در این زمینه وظایفی دارند، اما نباید منتظر دولت ها بود، مگر بچهها ی زمان جنگ برای جنگیدن در زمان دفاع مقدس در آن شرایط دنبال گرفتن درصد حقوق وجانبازی بودند؟
مگر الآن بچهها ی شهدای مدافع حرم همه سانتافا و لیموزین سوار میشوند و در پنت هوس برجهای شمال شهر ساکنند؟
از نظر اجتماعی : می خواستم نفر ونیروی کار و
مهم تر از آن نیروی نظامی برای جامعه تولید کنم.
هرچند اکثر مردم حتی تحصیل کرده ها به این نکته بی توجه اند.
اما کسی که فرزند می اورد، دارد به همه ی جامعه خدمت می کند، نه فقط به خانواده خویش.
یعنی دارد تعهدی اجتماعی را انجام می دهد ک الان خیلی کمرنگ شده، ک کفی بلله حسیبا.
هرچند مردم فعلا این رامتوجه نمی شوند، گذر زمان با افسوس و درد به آن ها خواهد فهماند، البته متأسفانه اگر با این روند پیش به رویم دیری نمی گذرد ک مانند خیلیها از کشور های جهان غرب مجبور می شویم، دروازه های کشورمان راباز کنیم و نیروی جوان و نظامی با صرف هزینه های گزاف ک مطمئناً از مالیات و بیت المال تأمین می گردد وارد کنیم، آنوقت دیگر در محله ها خبری از آش پشت پای سربازی پسر های محل نیست، قطعا اگر پسری هم باشد یا پای ps5و تبلت دوپینگ کرده و دور از جان سنگ کوب کرده که نه تبدیل به سنگی بی روح شده و یا انقدر لوس و بچه ننه است ک دوره های مردسازی سربازی را تاب نمی اورد
قطعاً هم به دلیل اینکه تک فرزند بوده ودارای پدر ومادر از کار افتاده هستند از خدمت شریف سربازی هم معاف می شوند.
بنده خدا آن پدر ومادر بخت برگشته،ک امید داشته باشند بچه ای ک یک عمر در انواع لوسیون های طبیعی و کرم های آب رسان خوابانده بودنش در جلوی رئیس خانه ک همان تلویزیون خودمان است، حالا بتواند در این کهنسالی دمنوش آرامش بخش که نه، آب دستشان دهد.
الان تعجب نکنید ک گفتم کهنسالی!
وقتی پدرومادر تا سن 40 و50 به فکر گرفتن مدرک دکتری هستند و تازه یادشان میفتد بچه دار شوند معلوم است در کهنسالی باید درصف بمانند بلکه قسمتشان شود با ماهی فلان دلار پرستار وارداتی استخدام کنند.
ودلیل آخر مهم تر از همه ی این دلایل: ما یک یار کم داشتیم. برای یارکشی وسطی و والیبال تیم خانومهای منزل ما یکی کمتر از آقایون بود واین کسری بودجه باید جبران می شد.
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha
یڪ روز با فرشتہها🇮🇷
قسمت بیست و دوم 👩🏻🎓مامان داشتم تو گوشی مشق هامو می دیدم، پیام براتون اومد... 🧕🏻کی هست؟ 👩🏻🎓تو گروه
قسمت بیست و سوم
👧🏼مامان چی داری می خونی؟
🧕🏻اول برو عقب تر نسوزی... یک آیه از سوره نور...
👧🏼همون ک چسبوندی بالای گاز؟
🧕🏻بله
👧🏼چرا؟
🧕🏻تا به برکت آیه های قرآن، نور وجود ماهم زیاد بشه، باهم مهربان تر باشیم.🥷🏻 دوست باشیم🤪، خناس نیاد دعوا درست کنه😈...
خب الحمدالله غذا بلاخره مرحله ی درست کردنش تمام شد وارد فاز دم کشیدن شده.😌😮💨
بریم ک چنددقیقه دیگه اذان هست.
👧🏼مگه شما نمیگی غذا درست می کنیم همون موقع ظرفهارو هم بشوریم نمونه، زیاد نشه؟!
🧕🏻درسته ولی اذان میگن.
اول نماز بخونیم، برکت وقتمون زیاد بشه، بعد بیایم سروقت به همه ی کارهامون انشاءالله برسیم.
🧑🏻🎓مامان اذان گفت، میای نماز جماعت بخونیم.؟
من مَردَم جلو وایمیستم حالا که بابا نیست😌...
👨🏻🎓معصومه بیا بیرون از دستشویی
👧🏼می خوام وضو بگیرم
👨🏻🎓آب دنیا رو تمام کردی.
👧🏼هولم نکن ، اشتباه وضو میگیرم، میام دیگه😌
🧑🏻🎓عه، پس چرا بازم از شیر داره آب میاد...
👩🏻🎓به جای دعوا بیاید بیرون مامان نمازشو شروع کرده...
👩🏻💻اصلاً تو خونه های بچه دار وقتی مادر میره سر نماز یا با تلفن حرف می زنه، کودتا میشه.💂🏻♀💂🏻💂🏻♂
هرکسی هر کار از دستش بر میاد برای براندازی انجام میده.
اینو مادرها درک می کنند.🙇🏻♀
🧕🏻: الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم
-بچهها :آخ جون بدوید شروع کرد.😃
سرباز اولی:من میرم سیبزمینی سرخ کرده ها رو میارم🍟.
-سرباز دومی:الان تلویزیون روشن می کنم می زنم شبکه پویا. 📺
نگهبان سوم:بدویید، بدویید من حواسم هست سوژه سلام نماز داد میگم.😎
پاسبخش چهارم:مهر مامان بردار طول بکشه.😌
🧕🏻:الله اکبر
دلسوز خونه👩🏻🎓:مامان داره میگه نکن، بچه رو نچرخون.
🧕🏻: الله اکبر
دلسوز خونه👩🏻🎓:مامان میگه آب بازی نکن الان روفرشی آشپزخونه رو پهن کرده.😏
🧕🏻: الحمدلله، اشهد ان لااله الله
دلسوز خونه👩🏻🎓:مامان میگه از یخچال بیا بیرون.
🧕🏻: السلام علیکم...
سرباز :وای تمام شد، الان مامان میاد بیچارمون می کنه☠.
جغله :من که نبودم اینها بودن
جوجه وسطی: مامان من نبودم تصقیر من ننداز
🧕🏻خدایا توبه
تقبل منا، منکه نفهمیدم ، با کرم خودت تقبل منا😌😵💫
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
#داستان_هزار_و_یک_شب
@ba_fereshteha
قسمت بیست و چهارم
👩🏻💻خب مشغول خوندن نمازهای ملکوتی بودیم و تعریف ستم هایی که به قشر مادران و خواهران و هر چادر به سری میشه سر این نمازها😵💫🤣
شروع نماز بعدی...
من🧕🏻: الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم
جوجه کوچکه:مامان، مامان ،سوسک 🪳،سوسک
رئیس ارشد💂🏻♀:کجاست؟ الآن می گیرمش،😎یه دمپایی سریع برام بیارید.
معاون رئیس :دمپایی نیست، الان یچیز خوب میارم🤓
-بیا انبردست آوردم😈
🧕🏻:سبحان الله😳، سبحان الله😤، سبحان الله😬
دلسوز خونه👩🏻🎓: مامان میگه نکنید.
مسئول ثبت تصاویر تاریخی: بیاید ازش فیلم بگیریم😍...
سخن گوی هیت آشوب: اینو که دارید تو فیلم می بینید، ما گرفتیم، با انبردست بَرش داشتیم تا دفعه دیگه اشتباه نکنه بیاد خونه ما.
دوست داره حیوانات منزل: بده مرغ من بخورش😌. مرغ ها، سوسک دوست دارن😋...
🧕🏻: السلام علیکم ورحمة الله🤢😤
👦🏼بندازیدش بیرون نماز مامان تمام شد.
-مامان ما نبودیم اون اول انبردست آورد.
-من نبودم خودش گفت.
-مامان بیا اصلا فیلمو ببین، تا ببینی تقصیر کی بوده.
🧕🏻در خواست ویدئو چک هم میدید؟
و من در جست و جوی پاکت تهوع...
چند دقیقه بعد از اینکه دل و روده مبارکم به سکون رسید🤢
هرکسی کار داره بگه میخوام زیارت عاشورامو بخونما🥺
-نه مامان دعاتو بخون، بخون دیگه گوش میدیم، فقط تمام شد نخودچی بهمون میدی؟
🧕🏻خدایا صبر منو زیاد کن، میدم😬، بله میدم😏
بسم الله الرحمن الرحیم، السلام علیک یا ابا عبدالله...
إنی سلمٌ لمن سا لِمکم و حَربٌ لِمَن حاربکم...
👨🏻🎓مامان من دیگه خیلی گشنمه شما دعاتو بخون من غذا میریزم.
🧕🏻استغفرالله، صبر کن خودم اومدم.
👧🏼منم می خوام
👦🏼مامان برای منم بریز.
🧕🏻دیگه کسی نمی خواد؟
🧑🏻🎓چرا من دوباره می خوام.
🧕🏻ماشاءالله زرنگ شدی، کی فرصت کردی بخوری!
🧑🏻🎓رُبش کم بود، نمک هم نداشت.
👧🏼داداش، بخاطر همین دوباره می خوای؟
🧑🏻🎓آره، تازه خوردم بازم می خوام. مجبورم دیگه میمونه اسراف میشه.
🧕🏻پُرس های بعدی و داری می خوری فکرهاتو بکن اگه بازم کم وکسری داشت بگو مادر؛ تعارف نکن.
با اجازتون من میرم بقیه ی دعامو بخونم.
اللهم لَکَ الحمدُ حمد الشاکرین... آخخخخ😵💫🥴
معصومه :داداشی نشستی رو کمر مامان. برو جلوتر منم بیام بشینم.
زینب :مامان چی شدی؟
🧕🏻بیا این بچهها رو از روی کمرم بردار...
👩🏻🎓این مامانه ها، بابا نیست ک میره سجده میشینید رو کمرش...
👧🏼مامان گفته مامان ها خیلی قوی هستن، من میخوام بشینم.
🧕🏻معصومه برو از کمرم پایین، مامان قوی ولی با هرکی باید بازی خودشو بکنی.
خدایا منکه روم نمیشه اینیکی خوندم و هدیه بدم به آقا.
خودتون یجور مرتبش کنید منظم بشه، فرشته ها بتونن برسونن به آقا😁
-مامان بیا، زود بیابدو...
🧕🏻چی شده مگه؟ ترسوندیم
👩🏻🎓بیا خودت ببین
🧕🏻دوباره کی داره آب بازی میکنه؟
👩🏻🎓هیچکس
🧕🏻کی کبریت روشن کرده؟
👩🏻🎓هیچکی
🧕🏻دوباره کنترل شکسته؟
👩🏻🎓نه
🧕🏻یا حضرت عباس (ع) بگو من طاقتشو دارم.
👩🏻🎓حالا بیا، الان تموم میشه. آبجی معصومه داره حرف زدن یاد داداشی میده...
🧕🏻وای خدا نکشت... قلبم افتاد تو دمپاییم زودتر بگو خب🤦🏻♀
👩🏻🎓مثل اون قسمت از دفترتون که خوندم من حرف زدن یاد داداش حیدر می دادم....
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha
هدایت شده از یڪ روز با فرشتہها🇮🇷
قسمت بیست و چهارم
👩🏻💻خب مشغول خوندن نمازهای ملکوتی بودیم و تعریف ستم هایی که به قشر مادران و خواهران و هر چادر به سری میشه سر این نمازها😵💫🤣
شروع نماز بعدی...
من🧕🏻: الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم
جوجه کوچکه:مامان، مامان ،سوسک 🪳،سوسک
رئیس ارشد💂🏻♀:کجاست؟ الآن می گیرمش،😎یه دمپایی سریع برام بیارید.
معاون رئیس :دمپایی نیست، الان یچیز خوب میارم🤓
-بیا انبردست آوردم😈
🧕🏻:سبحان الله😳، سبحان الله😤، سبحان الله😬
دلسوز خونه👩🏻🎓: مامان میگه نکنید.
مسئول ثبت تصاویر تاریخی: بیاید ازش فیلم بگیریم😍...
سخن گوی هیت آشوب: اینو که دارید تو فیلم می بینید، ما گرفتیم، با انبردست بَرش داشتیم تا دفعه دیگه اشتباه نکنه بیاد خونه ما.
دوست داره حیوانات منزل: بده مرغ من بخورش😌. مرغ ها، سوسک دوست دارن😋...
🧕🏻: السلام علیکم ورحمة الله🤢😤
👦🏼بندازیدش بیرون نماز مامان تمام شد.
-مامان ما نبودیم اون اول انبردست آورد.
-من نبودم خودش گفت.
-مامان بیا اصلا فیلمو ببین، تا ببینی تقصیر کی بوده.
🧕🏻در خواست ویدئو چک هم میدید؟
و من در جست و جوی پاکت تهوع...
چند دقیقه بعد از اینکه دل و روده مبارکم به سکون رسید🤢
هرکسی کار داره بگه میخوام زیارت عاشورامو بخونما🥺
-نه مامان دعاتو بخون، بخون دیگه گوش میدیم، فقط تمام شد نخودچی بهمون میدی؟
🧕🏻خدایا صبر منو زیاد کن، میدم😬، بله میدم😏
بسم الله الرحمن الرحیم، السلام علیک یا ابا عبدالله...
إنی سلمٌ لمن سا لِمکم و حَربٌ لِمَن حاربکم...
👨🏻🎓مامان من دیگه خیلی گشنمه شما دعاتو بخون من غذا میریزم.
🧕🏻استغفرالله، صبر کن خودم اومدم.
👧🏼منم می خوام
👦🏼مامان برای منم بریز.
🧕🏻دیگه کسی نمی خواد؟
🧑🏻🎓چرا من دوباره می خوام.
🧕🏻ماشاءالله زرنگ شدی، کی فرصت کردی بخوری!
🧑🏻🎓رُبش کم بود، نمک هم نداشت.
👧🏼داداش، بخاطر همین دوباره می خوای؟
🧑🏻🎓آره، تازه خوردم بازم می خوام. مجبورم دیگه میمونه اسراف میشه.
🧕🏻پُرس های بعدی و داری می خوری فکرهاتو بکن اگه بازم کم وکسری داشت بگو مادر؛ تعارف نکن.
با اجازتون من میرم بقیه ی دعامو بخونم.
اللهم لَکَ الحمدُ حمد الشاکرین... آخخخخ😵💫🥴
معصومه :داداشی نشستی رو کمر مامان. برو جلوتر منم بیام بشینم.
زینب :مامان چی شدی؟
🧕🏻بیا این بچهها رو از روی کمرم بردار...
👩🏻🎓این مامانه ها، بابا نیست ک میره سجده میشینید رو کمرش...
👧🏼مامان گفته مامان ها خیلی قوی هستن، من میخوام بشینم.
🧕🏻معصومه برو از کمرم پایین، مامان قوی ولی با هرکی باید بازی خودشو بکنی.
خدایا منکه روم نمیشه اینیکی خوندم و هدیه بدم به آقا.
خودتون یجور مرتبش کنید منظم بشه، فرشته ها بتونن برسونن به آقا😁
-مامان بیا، زود بیابدو...
🧕🏻چی شده مگه؟ ترسوندیم
👩🏻🎓بیا خودت ببین
🧕🏻دوباره کی داره آب بازی میکنه؟
👩🏻🎓هیچکس
🧕🏻کی کبریت روشن کرده؟
👩🏻🎓هیچکی
🧕🏻دوباره کنترل شکسته؟
👩🏻🎓نه
🧕🏻یا حضرت عباس (ع) بگو من طاقتشو دارم.
👩🏻🎓حالا بیا، الان تموم میشه. آبجی معصومه داره حرف زدن یاد داداشی میده...
🧕🏻وای خدا نکشت... قلبم افتاد تو دمپاییم زودتر بگو خب🤦🏻♀
👩🏻🎓مثل اون قسمت از دفترتون که خوندم من حرف زدن یاد داداش حیدر می دادم....
#داستان_هزار_و_یک_شب
#داستان_یک_روز_با_فرشته_ها
@ba_fereshteha