#امیر_علی #مردان_بزرگ #بازهم_مدرسه امشب دوتا آقازاده های بزرگتر به همراه پدربزرگ جان بعداز نماز رفتند تا غذاهای نذری مسجد رو پخش کنند، وقتی رسیدند از جلوی در شروع کردند با آب و تاب تعریف کردن... 👨🏻‍🎓🧑🏻‍🎓مامان ، با بابایی رفتیم یجا غذا پخش کنیم، خونه خیلی خراب بود. داغون بود. یپسره اومد در و باز کرد هم سن خودم بود ، نمیدونم شاید بود فکرکنم گفت کلاس پنجمه. 🧑🏻‍🎓 آره ، مامان انقدر صداش آروم بود . بابایی بهش گفت فردا میری مدرسه؟ گفت نه 🧕🏻چرا؟! 👨🏻‍🎓گفت میرم سرکار از صبح تا شب. 🧕🏻آخی ، مامان و باباش کجا بودن؟ 🧑🏻‍🎓مامانش انگار مریضه، ناراحتی قلبی داره .یه داداش داره اون میخواسته فردا بره کلاس اول ، اما پول ندارن.باباشون هم معلوم نیست زندان ، کجاست، انقدر بد بوده براشون مهم نیست. 👨🏻‍🎓وقتی بهش غذا رو دادیم ، انقدر ناراحت بود. با یه بغضی گفت مدرسه نمیره چون باید بره سرکار کرایه خونشونو بده از صبح که میره تا شب انگار سه میلیون بهش حقوق میدن، مامانش هم نمیتونه کار کنه ، داداش هم بخاطر وضعشون دوستای بابایی بزور ثبت نام کردن ولی الان لوازم تحریر و پول بقیه چیزهارو نداره. 🧕🏻آخی، الهی امشب بچه مدرسه ای ها کلی خوشحالند ، ولی اون طفلی چه شب تلخیه براش 🧑🏻‍🎓اسمش امیرعلی بود، میگفت فامیل هاشونم محلشون نمیدن،هیچکس کمکشون نمیکنه 🧕🏻چه دنیاییه چقدر ظلم چقدر بی عدالتی یه بچه تو این سن امشب از ذوق دفتر و کتاب نو و دیدن دوستان و شایدم مدرسه جدید خوابش نمیبره یه بچه ی دیگه از غصه ی اینکه صدای هیاهو و زنگ مدرسه رو میشنوه و نمیتونه بره. چقدر مرد بزرگیه ، که تو این سن نان آور خونست، تکیه گاه خانواده شه. @ba_fereshteha