eitaa logo
یڪ روز با فرشتہ‌ها
1.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
487 ویدیو
9 فایل
《﷽》 ‌ ‌ ‌ هرچیزی که مربوط به فرزندآوری هست + روزمرگی‌هایی طنز با حضور شش فرشته😊 ‌ ‌ ‌ ☘گوشم با شماست : @Sed311 ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ☘به رسم امانت و حفظ اثر،مطالب با لینک پخش بشن ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول
از اول شهریور بچه‌ها،لحظه شماری نمایشگاه نوشت افزار رو میکردند. انصافاً هم که مدرسه رفتند فقط خرید نوشت افزارش خیلی جذابه🥰😁 (مادر که انقدر عاشق مدرسه باشه، بچه ها چی میشند😉) مگه دروغ میگم!☺️ بقیه اش همش حرص و جوش و وای دیرشد و وای کاردستی، وای دیکته وای امتحانه دیگه خودمونیم🙆🏻‍♀ با کلی شوق و ذوقی که از کودک درونم میجوشید تصمیم گرفتیم وسط هفته بریم که هم باترافیک و نق بچه ها مخمون تلیت نشه هم میون انبوه جمعیت حداقل جای نفس کشیدن باشه و با آرامش بتونیم داخل نمایشگاه بچرخیم و محصولات رو ببینیم. به بچه ها گفتم ناهارتون بخورید تا من کلاس قرآنم رو میگذرونم شماهم لباس هاتون آماده کنید، شلوار و بلوز و پیراهن رو بپوشید ، جوراب و روسری و چادر و بزارید موقع حرکت که رفتید دستشویی. پسر بزرگه هم بره کالاسکه ی فرشته ی دوستم رو که باهاشون هماهنگ کرده بودم از خونه شون بیاره. نی نی به بغل تند تند غذامو خوردم و توصیه های ایمنی رو مثل همیشه کردم که تا زمانیکه سرکلاسم نیاید داخل اتاق، دعوا نکنید، بلندصحبت نکنید، آماده بشید که زودبریم، نمایشگاه و به ترافیک نخوریم. سریع رفتم آماده شدم و گوشی روشن کردم و تو ایتا با استادمون تماس گرفتم . طبق معمول ،تو لحظه ی اول نی نی استارت نق رو زد، حالا یه آپشن جدید هم به خودش اضافه کرده که میخواد گوشی رو برداره. دیگه به جقجقه و اسباب بازی نگاه هم نمیکنه، فقط عزمشو جزم میکنه تا گوشی رو به دست بیاره. خدا میدونه با کارهایی که این وروجک ها میکنند یک کلمه از محفوظاتم رو به یاد نمیارم که هیچ ، حمد و قل هو الله رو هم از یادم میبرم، انگار همین الآن قرآن نازل شده و من اولین حافظ تاریخ اسلامم☺️🙇🏻‍♀ به هرشگردی باشه با دختربزرگه نی نی رو آروم کنیم، اون چهارتا آدم فضایی از پشت صحنه بیخیال ما و این کلاس مجازی نمیشند. از سلام اول تا لحظه خداحافظی که استاد بنده خدا بعدش میره زیر سرم🤣🤕 هر سه ثانیه یک نفر مشغول پارازیت انداختنه. یه مسئله ی دائمی هم ، کلیه هایی که فقط سرکلاس به کار می‌افتند و دستشویی شون میگیره🥴 دیروز که به مسائل و مشکلات جامعه ی بشریشون، آماده شدن برای رفتن به نمایشگاه هم اضافه شده بود🤦🏻‍♀ خداییش هرکی جای استاد ما بود بجز تعطیل کردن کلاسی که دوسال تو جز۱مونده ، بلاکمون هم میکرد.🙃 _مامان کدوم پیراهن و بپوشم؟ _مامان، میشه کیفمو بیارم! _مامان بطری آبمو از فریزر دربیارم! _مامان پهلوانان شروع شد، میشه ببینیم بعد بریم؟ مامان مامان مامان @ba_fereshteha
قسمت دوم با هر شیرینی بود😵‍💫 نیم ساعت ازکلاس گذشت ، اماهنوز ایشون 👧(نزدیک ۶سالشه) آماده نشده بود، خیلی موقع بیرون رفتن لفت میده. البته وقتی رو رفتارش دقیق میشم ،میبینم ۲۰درصد اقتضای سنشه، ۱۰درصد طبیعیه، ۷۰درصد به‌خاطر طبعشه. سه سال پیش که رفت حجامت کلی بهترشد، یمدت هم زبر و زرنگ شده بود😊🏃🏻‍♂ باوجود اون همه سفارش که ، قبل از همه آماده بشه تا بلکه بعداز همه بلاخره آماده باشه🤣هنوز هیچکار نکرده بود. کلی براش چشم و ابرو رفتم ، بجای اینکه بامن حرف بزنی جلو استاد برو آماده شو، برو موهاتو شونه کن، گلسر بزن (تعجب نکنیدبچه تو این سن ۸۰درصداز کارهاشو باید بتونه بدون کمک انجام بده) تا بلاخره رفت . البته بعداً داخل ماشین کلا تیپش و ریختیم پایین از اول ساختیم رفتیم بالا😉 یاد آخرین بار که مشرف شدیم مشهد افتادم. بهمن ماه سال گذشته... وقتی رسیدیم به ارض اقدس ، نزدیک های اذان مغرب بود. گفتیم اول بریم حرم ، نماز بخونیم دلمون آروم بشه بعد بریم اسکان پیدا کنیم. با کلی دنگ و فنگ و چرخیدن توی پارکینگ زیرگذر حرم و نبود جای پارک، یک جا زیر تابلو توقف ممنوع پارک کردیم☺️ چاره ای نبود . از قبل از توقف ماشین به بچه‌ها گفتیم سریع آماده بشند تا زود پیاده بشیم. ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی هم دائم در حال دور زدن بود تا ماشین ها توقف نکنند. تا بره دوباره دور بزنه و برسه به ما پیاده شدیم😎 بدو بدو بچه‌ها رو پیاده کردیم تا هم قبل از رسیدن ماشین خدوم پلیس رفته باشیم، هم به نماز برسیم. از همون لحظه اول پیاده شدن ، دیدم طبق معمول، چادر و روسری و موهاش منفجر شده . ترکیب اعضای صورت و لباس هاش کاملاً جابه جا بود اینطوری🤪 گفتیم رد بشیم چندقدم جلوتر ، جلوبندیشو منظم کنیم🤣 باکلی عجله و فراراز قانون چندقدم که رفتیم دیدیم بله خانوم، خانوم ها علاوه بر جلوبندی کفش هاشم نپوشیده. پابرهنه داره میاد😳 کف پاش و از آسفالت خیابان نمی‌شد تشخیص داد😖 🧕🏻کفش هات کو؟!!! 👧تو راه درآورده بودم، گفتید پیاده بشیم نشد بپوشم،پیداشون نکردم 🧕🏻ماکه خیلی وقته گفتیم آماده بشید😡 شدیم مثل فیلم ها، این وسط اگه نارنجک هم میزدن خون منزل جان 🧔🏻‍♂در نمیومد😂 نمیدونستم بخندم یا 😡یا😖یا😭 پسربزرگه و منزل و 👧برگشتن کفش هاشو پیدا کردن ، پا کرد و رفتیم سمت سرویس بهداشتی 🤦🏻‍♀ @ba_fereshteha
قسمت سوم داشتم میگفتم براتون مادرجونها، خلاصه نیم ساعت،چهل دقیقه از کلاس باهر شیرینکاری که میتونستند گذشت... که یدفعه انگار در معبد شائولین باز شد و اژدها وارد شد. 👨🏻‍🎓مامان 🗣، باباگفت بیاید بیرون بریم😾 من همچنان با حرکات چشم وابرو که فقط مختص مادرهاست😏 داشتم توجیهش میکردم باشه عیزم شما برو بیرون چند دقیقه دیگه کلاس تموم میشه میایم🥷🏻🙂 اوشون هم بقول پدربزرگم، مثل کنیز حاج باقر یکسره داشت غر میزد. 👨🏻‍🎓دیر شد ، الان ترافیک میشه. بابا دیگه نمیبره. من کلاس نرفتم باشما بیام، حالا هم نمایشگاه نمیریم ، هم کلاس نرفتم. خانم اصلا قطع کنید مامانم پاشه، دیرمون شده. این از اون جاها بود که احساس کردم میخوام بجای اینکه زمین دهان باز کنه من از خجالت رفتار این شازده برم توش ، خودم دهان بازکنم مثل تمساح ببلعمش بلکه ساکت بشه🐊 استاد بنده خدا سرو ته تفسیر آیه رو هم آورد و مارو سپرد به خدا😊 منم با یک خشم مادرانه که فقط به خاطر بوی نمایشگاه نوشت افزار😍 داشتم جلوشو میگرفتم تقبل الله، رفتم آماده بشم https://eitaa.com/ba_fereshteha/3647
قسمت چهارم از استاد خداحافظی نکرده ،بدو بدو رفتیم آماده بشیم. رییس معبد شائولین (شازده ۱۱ساله👨🏻‍🎓) هم از ذوقش اومد تا تو تعویض لباس های نی نی کمک کنه. البته چندثانیه غفلت نزدیک بود از هولش دست و پای نی نی رو بکنه و بزاره کف دستم🤦🏻‍♀ همه ی این کمک ها فقط بخاطر رسیدن به غرفه ی ایلیای نمایشگاه بود🦹🏻 نی نی آماده و عروسک شده رو خان داداش ازم گرفت تا برم آماده بشم. توی شیشه شیرش آب جوش سرد شده ریختم و توی پستونک میوه خوریش،سیب زمینی پخته شده، دستمال کاغذی هم که پایه ی اصلی کیفمه بخاطر رفلاکس نی نی جان. چندتا دونه کیک یزدی از روضه شب قبل هیئت و دوسه تا لقمه نان و پنیر و لیوان یکبارمصرف به همراه بطری آب جامانده روی کابینت رو گفتم دخترجان برداره. با سلام و صلوات سوار ماشین شدیم. اولین چیزی که به چشمم خورد لباس شازده پنجمی👦بود که عوض نکرده بود(شانس آوردم لباسش آبرومند بود، منم فقط برای دوقلوها نفری یه شلوار محض احتیاط تو کیفم بود و یک دست لباس و پوشک برای نی نی)و روی ماه گل دختر که باید جلوبندیش و میرختیم پایین و از اول میکوبوندیم ،میساختیم😭 چنددقیقه از حرکت ماشین بیشتر نگذشته بود که از داغ شدن یهویی چادرم بخودم اومدم😳 بله، نی نی جان معده ی نازشو روی چادر مشکی من سبک کرد🤢 انقدر معصوم نگاهم کرد که کلی قربون صدقه اش رفتم🥰 این هم از احوالات مادرانه ی ما، مادرهاست که هم چادرمون رو در همچین شرایطی گلکاری میکنند🪴 هم قربون صدقه شان میرویم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ای دل غافل ، یکی دوروز بود رفلاکس این بچه کمی کم شده بود. 😈الآن تو همچین موقعیتی اون هم جلوی اون جمعیت جبران مافات کرد. 😇از کجا مشخص میشه چادرت از قبل کثیف بوده ،یا اصلا داخل نمایشگاه لک شده که انقدر رومخت رفته؟ 🧕🏻دلم میخواد مخصوصا تو جو این چندسال جامعه حتما چادر و پوششم آراسته و مرتب باشه، نکه کسی به اشتباه فکر کنند مادرهایا بانوان ،مخصوصا مادرهای چندفرزندی خیلی شلخته و نامرتبند. البته منظورم اصلا حجاب استایل و این حجاب های تو چشم که به مراتب خیلی تو چشم تر هستند نیستا. 😈 متأسفانه نی نی جان نذاشت ، اهدافت تحقق پیدا کنه، جلوی اون همه آدم جوری چادر مشکیتو سفیدکرده که بیا و ببین. 😇کدوم بیا و ببین؟ الکی جو میدی😒 دو قطره شیر بچه ریخته اون هم جلوی چادر، نه پشتش کی میخواد تو اون شلوغی چادرتو برانداز کنه ولکگیری کنه آخه که به حرف‌های این گوش میدی! تو همین افکار بودم که همسرجان اشاره کرد به دست و صورت بچه... منو این خوشی محال که نبود ولی تو اون شرایط نامردی بود برای بار دوم اون هم بیشتر از قبل روی چادرم شیر بالا آورده بود.😳😢 دیگه رسماً گفتم فدای سرت مادرجان ، میریم چادرمو میشورم. بچه داری که فقط لباس های صورتی و قلبی قلبی نیست ، این چادرهم که بوی نرم کننده و تمیزی میده حالا یذره هم لک باشه کی به کیه... @ba_fereshteha
قسمت پنجم از لحظه ی سوارشدن به ماشین تا رسیدنمون فک بچه ها ، کوچیک و بزرگ ماشاءالله یکسره مثل توربین بادی کارکرد. فقط تو اون یوجب جای ماشین وول میخوردند و حرف تولید میکردند. ازپوسترهای تبلیغاتی بگیرید تا اینکه توی تلویزیون تبلیغ فرش فلانی رو میکنه چقدر فروشگاهش بزرگه ولی الان سردراین مغازه همون اسمه اما مغازه اش کوچیکه و حتماً به مردم دروغ گفتند🧐 تا شمردن تبلیغات نمایشگاه نوشت افزار و پرسیدن اسم ماشین ها... کَل کَل کردن سر خوندن چهارقل و آخرین سوره ای که هرکس یاد گرفته تا اینکه توی کلیسا چکار میکنند و چی میخونن و اینکه دوست دارند یکروز برن داخل کلیسا ببینند چه خبره! از اینکه اونیکه امسال مدرسه اش صبحی هست چقدر خوش بخته و اونیکه بعدازظهری شده چقدر نگون بخته و حتماً بخاطر این بعد از ظهری شده و مبتلا به این رنج عظیم که سال گذشته وقتی داشته برای برادر کوچکش لقمه میگرفته نق زده و منت گذاشته و ناشکری کرده😂 حرف از مسائل روز دنیا که چقدر وسایل ساخت چین فانتزیه چقدر تنوع طرح داره ولی همشون سریع خراب میشه. صحبت از خرید رنگ تم نوشت افزار 😳 دوستانشون و اینکه سال گذشته باید با کوله های پارشون میرفتند و امسال کوله ی جدید میخریدند تا کوله هاشون نو باشه🤦🏻‍♀ و طبق نظریه ی مخ فارغ‌التحصیلشون در ۱۲سال تحصیلی اینجور که از صحبت هاشون برمیومد هرسال میخوان بگن سال قبل نباید کوله میخریدم تا امسال نو بگیریم😏 وای حیف که یاد بقیه ی یکساعت صحبتشون میفتم سرگیجه میگیرم🥴 وگرنه همه رو مینوشتم @ba_fereshteha
قسمت ششم اولین کاری که بعد از رسیدن به نمایشگاه نوشت افزار انجام دادم ، شستن لک های چادرم با بطری آب داخل ماشین بود🙃 نی نی گذاشتیم داخل کالسکه و برای شاید شش یا هفتمین بار چادر و روسری فرشته خانم رو سامون دادیم که البته اعتبار هر سامون دادن کمتر از نیم ساعته و حرکت. از ب ،بسم الله دوتا خان داداش ها بنا رو گذاشتن رو زورآزمایی قدرت برای تصرف رانندگی کالکسه🤦🏻‍♀ این وسط طفلک نی نی نمونه آزمایشگاهی بود برای تعلیم رانندگی داداش ها. بجز چندتا دست انداز که نزدیک بود نی نی جان به پرواز دربیاد و چندمتر اونطرف تر فرودبیاد و چندنفر که خودشون عمدا پاشون و میگذاشتن زیر چرخ کالسکه مورد دیگه ای نبود😁 بلاخره قدرت وزورگویی داداش بزرگه چربید و تا اخر خودش عهده دار این منصب مهم حکومتی شد و کالسکه رو تحت فرمون خودش گرفت. نی نی طفلی هم که متوجه شده بود اگه نق بزنه با سرعت نور باید بین اون جمعیت پرواز کنه و خونش پای خودشه ترجیح میداد خیلی اسلوموشن گریه کنه و نق بزنه. الهی بگردم براش... @ba_fereshteha
داشتم گالری میدیدم ، نگاهم به این عکس افتاد گل پسرها تو این تابسونی که ادامه کلاس قرآن رو الحمدالله رفتند، سه مدل تشویقی داشتند. ژتون کافی شاپ کلاس قرآن 😋 ژتون اتاق بازی کلاس قرآن 😍 کارت امتیاز برای گرفتن جایزه از کمد جوایز🥰 داداشی ها چندجلسه ژتون کافی شاپ رو جمع کرده بودند ، برای خودشون خوراکی نگرفتند، یک لیوان شیرموز بستنی با یک ظرف اسکوپ بستنی گرفتند ، باذوق آوردند فال فال کردند باهم خوردند. انقدر که این یذره یذره بهشون مزه داد اگه شش تا لیوان شیرموز و بستنی گرفته بودند بهشون مزه نمی‌کرد.
رسماً آمادگی روحی برای پیش دبستانی بعد از اون کلاس اول پراز مشقت نداشتم 🥴 توفیق اجباری شد در محضر قرآن باشیم هم پیش دبستان بگذرونیم 🥰 @ba_fereshteha