#یه_قصه_خوشمزه
📖مجموعه داستان های #گِل_ آباد
قسمت هفتم
چراگو طبق روال هرسال، به گِل آباد آمد تا
ظرف های سفالی که با کمک استاد درست کرده بود را درگِل آباد بفروشد.
وقتی وارد شهر شد، گفت: وای چه بلایی
سر گِل آباد اومده؟؟
جای خانه های گلی را، برج های بلند سنگی گرفته بود. دیگر اثری از رودخانه گِل آباد نبود. جای آن خانه های مختلف بود. همه ماشین ها سنگی شده بودند.
چراگو با خودس گفت: آدم ها چرا این مدلی راه میروند؟ چرا مثل آدم آهنی شدند. فقط دست و پا را تکان می دهند. چرا هیچ کس با کسی دیگر حرف نمی زند. چرا نه می خندند و نه گریه می کنند.وای چه بلایی سر گِل آباد و مردم آمده؟!
چراگو همین طوری که متعجب و ناراحت بود، یکدفعه سرباز سنگستانی سر رسید. گفت: تو از کجا پیدات شد؟
سرباز گفت: تودیگه کی هستی؟ این ظرف های سفالی چیه؟ مگه نمیدونی ظرف های گلی در گِل آباد ممنوع شده؟
چرا گو را گرفتند و پیش پادشاه بردند.
#قهرمان_سازی
@ba_gh_che