🌈داستان ارسالی از #اعضای_کانال داستان و پند
💧💧💧🌈🌈🌈💧
💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال
💧با عنوان : #چوب_خدا
💧قسمت اول
با سلام و خسته نباشید به ادمین کانال داستان و پند ،بابت کانال آموزنده شون، و اما داستان و سرگذشت زندگیم👇
من 17سالم بود که اومدن خواستگاریم. پدر پسره بایکی ازفامیل هامون اومدخونه ما برای خاستگاری ...
پدر و مادرم هم ازشون مهلت خواستن تا تحقیق و پرس و جو کنن ببینین چجور خانواده ای هستن و مردم چی میگن.
هرکس یه چیزی میگفت تا وقتی با پسرشون اومدن خونه ما من پسرشون دیدم قبول کردم اونم قبول کرد...
ولی مردم همش از پدرومادرش بد تعریف میکردن😢 که همش با هم دعوامیکنن ...
ولی میگفتن پسرشون بچه خوبی هست سربراه از این حرفا.
ولی قسمت شد با اون همه که مردم گفتن سرنوشت من این بود که عروس اونا بشم .
خلاصه قبول کردیم و با هم عقدکردیم.
نامزدم رفت خدمت سربازی.
چند روز نگذشته بود که مادرش اومد خونه ما که عروس باید مال جمع کن باشه خسیس باشه پسرم کارمیکنه زحمت میکشه نباید الکی خرج کنی و از این حرفا...
منم چیزی نگفتم مادرم گفت ولش کن این نمیفهمه.
یه روزمیومد میگفت عروس بایدحجاب داشته باشه بایدازخونه بیرون نره .
یکی نبود به خودش بگه😏 که شب روزش و با دعوا وجنگ سپری میکردن.
یه روز پدر شوهرم اومد دنبالم بیا بریم خونه ما...
مادرم هم که ما تا الان که شوهرکردم هنوز مثل مادر و بچه هستیم😁 و بدون اجازه اش نفس نمیکشیم. با یه بدبختی ازش اجازه گرفتم تا برم خونه شون
شب بود سراین که ما برای تو عروسی نمیگیرم😢، بگو پدرت برات عروسی بگیره از این حرفا پدرشوهرم با زنش دعواکردن من توی عمرم همچین آدمهایی ندیده بودم.....
💧ادامه دارد⬅️
🔴
📚داستان های واقعی و آموزند