eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
14.6هزار ویدیو
144 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈داستان ارسالی از داستان و پند 💧💧💧🌈🌈🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : 💧قسمت اول با سلام و خسته نباشید به ادمین کانال داستان و پند ،بابت کانال آموزنده شون، و اما داستان و سرگذشت زندگیم👇 من 17سالم بود که اومدن خواستگاریم. پدر پسره بایکی ازفامیل هامون اومدخونه ما برای خاستگاری ... پدر و مادرم هم ازشون مهلت خواستن تا تحقیق و پرس و جو کنن ببینین چجور خانواده ای هستن و مردم چی میگن. هرکس یه چیزی میگفت تا وقتی با پسرشون اومدن خونه ما من پسرشون دیدم قبول کردم اونم قبول کرد... ولی مردم همش از پدرومادرش بد تعریف میکردن😢 که همش با هم دعوامیکنن ... ولی میگفتن پسرشون بچه خوبی هست سربراه از این حرفا. ولی قسمت شد با اون همه که مردم گفتن سرنوشت من این بود که عروس اونا بشم . خلاصه قبول کردیم و با هم عقدکردیم. نامزدم رفت خدمت سربازی. چند روز نگذشته بود که مادرش اومد خونه ما که عروس باید مال جمع کن باشه خسیس باشه پسرم کارمیکنه زحمت میکشه نباید الکی خرج کنی و از این حرفا... منم چیزی نگفتم مادرم گفت ولش کن این نمیفهمه. یه روزمیومد میگفت عروس بایدحجاب داشته باشه بایدازخونه بیرون نره . یکی نبود به خودش بگه😏 که شب روزش و با دعوا وجنگ سپری میکردن. یه روز پدر شوهرم اومد دنبالم بیا بریم خونه ما... مادرم هم که ما تا الان که شوهرکردم هنوز مثل مادر و بچه هستیم😁 و بدون اجازه اش نفس نمیکشیم. با یه بدبختی ازش اجازه گرفتم تا برم خونه شون شب بود سراین که ما برای تو عروسی نمیگیرم😢، بگو پدرت برات عروسی بگیره از این حرفا پدرشوهرم با زنش دعواکردن من توی عمرم همچین آدمهایی ندیده بودم..... 💧ادامه دارد⬅️ 🔴 📚داستان های واقعی و آموزند
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🌈داستان ارسالی از #اعضای_کانال داستان و پند 💧💧💧🌈🌈🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : #چوب_
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : 💧قسمت دوم شب بود سراین که ما برای تو عروسی نمیگیرم😢، بگو پدرت برات عروسی بگیره از این حرفا پدرشوهرم با زنش دعواکردن من توی عمرم همچین آدمهایی ندیده بودم حتی دعوای زن وشوهرها رو ندیده بودم اینا شب توی کوچه توی روستا دعوا ب راه انداختن منم ازترس داشتم گریه میکردم😭 اصلا نمیدونستم باید چکارکنم اگه زنگ میزدم به بابام ساعت یک شب اونا رو دل واپس میکردم 😕، شوهرم هم ک خدمت بود، نمیشد برادر شوهرم بود که زنگ زدم بهش گریه میکردم😭 اون خیلی هوامو داشت نمیذاشت کسی بهم حرفی بزنه. اونم سرکار بود مشهد نمیتونست بیاد اون موقع شب تاصبح تحمل کردم مادرشوهرم ودختراش🙎‍♀🙎‍♀ ازخونه بیرون رفتن، خدامیدونست نصف شب کجامیرن. ب من گفتن بیابریم،من نرفتم گفتم: من نیومدم که بدنبال شماراه بیفتم تودادگاه پاسگاه. میگفتن بیابریم تودادگاه بگومنوزده پدرشوهرم. گفتم چرابیام اون که ب من کارنداشته،شمادعواروراه انداختین من کجابیام،میرم خونه مون. صبح زودب پدرشوهرم گفتم منوببرکه یک دقیقه دیگه باشم دیونه میشم. میترسم ازاینجا؛من تاحالااین چیزاروندیدم.. مردم هم جمع میشدن تماشا میکردن. هرچی میگذشت بدترمیشدن بامن. هر روز ی چیزمیگفتن ،حرف میزدن، تهمت میزدن. تااین که شوهرم ازخدمت امده وقتی بهش میگفتم؛ اونم مثل زنامینشست گریه میکرد. میگفت من چکارکنم اینااین جوری هست. بعدازخدمت رفت مشهدسریه کارنگهبانی، هرچی کارمیکردتوجیب باباش میرفت ،هروقت می امدخونه ی ما بدون این که پدرش یامادرش بفمه برام یه چیزی مثل کفش ولباس ازاین چیزامیگرفت،میبردتوکوچه یا کنارجاده قایم میکردکه نفهمند برای من چیزی خریده. تااین که امدن جواب عروسی بگیرن. بخاطر اینکه میگفتن عروسی نمیگیریم،مهمون دعوت نمیکنیم.... 💧ادامه دارد...... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : #چوب_خدا 💧قسمت دوم شب بود سراین که ما برای تو عروسی
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : 💧قسمت سوم تااین که امدن جواب عروسی بگیرن. بخاطر اینکه میگفتن عروسی نمیگیریم،مهمون دعوت نمیکنیم یک دعوایی راه انداختن که زنگ زدن پلیس 👨‍✈️امد. تااین که مأمور ها روزعروسی روگفتن فلان روزعروسی میگیرین پامون که توی خونه خودم گذاشتیم مادرش فحش سروصداش بلند شد همه فامیلمون هم بودن میگفتن خدایا این چجورزنیه😳 ابرومون روبردن فحش میداد،سروصدامیکرد، ازخونه رفت بیرون فرداش ب قول معروف تخت جم کنی شدرفتن چندتازنی ازروستاخبرکنند. مادرش 🧕میرفت در خونه هارومیزد که حق ندارین برین تخت جم کنی،اون دخترنیست برای کی تخت جمع میکنید؟اون زن بود. خدایا مونده بودیم بااین زن چکارکنیم میرفت سرکوچه پیش نامحرم هاازمن بدمیگفت که؛دخترنبوده زن بوده. منم شب روزم فقط گریه😭 بود.تخت جمع کنی منم فقط مادرم خواهرم عمه هام بود،دیگه کسی ازترس نیومده بود. مردم ازش میترسیدن که ابروریزی کنه. تخت جمع شدهمه رفتن، منم تنها موندم باشوهرم،میترسیدم میگفتم خدایاالان میخوادچی پیش بیادبااینا. همش خدا خدامیکردم 😩که دعوانشه. روزبدش پدرمادرش دعواکردن پدرش امدخونه ما داشت بابچه اش حرف میزد،بچه اش هم گریه میکرد. بهش گفتم توچراگریه میکنی اوناکه همیشه همین جوری هستن. روش روطرفم کردکه همش تقصیرتویه اگه توتوزندگیم نبودی این اتفاق هانمی افتاد . منم ازبس حالم بدشدرفتم شیشه سم روبرداشتم خوردم. تولیوان پرش کردم خوردم لیوان هم زدم زمین گفتم الان دیگه راحت شدی؟ بلندشدگفت چکارکردی، چی خوردی، ازاین حرفا... داشت دیونه میشد ب دست و پام افتاده بود😢ک من ازناراحتی گفتم توچرااین کاروکردی. دلم شورمیزد فقط گریه میکردم هرچی میگفت،نگفتم چی خوردم رفت تواشپزخونه دیدشیشه سم خالیه فهمیدسم خوردم.. 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : #چوب_خدا 💧قسمت سوم تااین که امدن جواب عروسی بگیرن. ب
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : 💧قسمت چهارم تواشپزخونه دیدشیشه سم خالیه فهمیدسم خوردم.. همون لحظه بلندم کردگفت بریم بهداری، پاشوبریم منم لج کرده😒 بودم بلندنمیشدم. گفتم برودیگ پیش مادر پدرت. بزورمنوبردبهداری معده مو شست شودادن،آمپول💉، سروم وصل کردن. همه دکتراجمع شده بودن چرا این کاروکردی؛ عروس ٣روزه بیادخودکشی کنه. همه مردم نگاه میکردن ،منم فقط گریه 😭میکردم. گفتم ازدست این اقاوخانواده اش این کاروکردم. ازدکترکه امدم داشت گریه میکرد، که توچرااین کاروکردی؟ تواگه نباشی من میمیرم؛ من کسی روندارم اون ازپدرمادرم اینم توکه این کارومیکنی. دلم براش سوخت 😔رفتیم خونه. چندروزی نمیرفتم طرف خونه مادرش تااین که پسرشون روصدازدن گفتم زنت نمیادقیافه میگیره،کی بهش کارداره مگه ما چکارکردیم؛ ازاین حرفا.. شوهرم امد دنبالم گفت بیابریم گناه داره بازم گفتم باشه میام ولی هرچی شدپای تو. رفتم توخونه شون نشستیم احوال پرسی. گفتن چیه همش میری خونه بابات، 😒شب روزاونجاهستی خونه ندارین؟ منم گفتم میرم خونه بابام، خونه غریبه که نمیرم، بابام هست میرم. گفت حق نداری بری،باشوهرم دعواشون شدک دیگ زنتو نبری😳 ازاین حرفا.. کارمیکنی پولات روبیاربده ب من خودم هروقت لازم داشتی بهت پول میدم. هرچی توخانه میخوای بگو من بگیرم، زنت هرچی باشه نگاه نمیکنه میریزه دور شوهرم هم میدونست من زنی نیستم که بپاشم بریزم،خرج الکی و اسراف کنم. پشت منوگرفت؛ گفت میبرمش،خونه باباشه😡 هروقت بگه میبرمش. سرهمین دعواشد منم رفتم خونه دروبستم. اینقدر توی روستا دعواکردن که کارب پلیس میرسید . جلوپلیس هافحش میداد ،هزارتاحرف زشت ب زبون می اورد،که گفتنش خوب نیست. منم توی خونه درخونه رومی بستم ازترس شون. پلیس که میومد اروم میشدم. 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : #چوب_خدا 💧قسمت چهارم تواشپزخونه دیدشیشه سم خالیه فهم
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : 💧قسمت پنجم دخالت های بیجازندگیم روخراب کرده بود.شب روزمون شده بودگریه ،حال خوبی نداشتم . خلاصه یه هفته رفتم خونه بابام،شوهرم هم رفت مشهدسرکار. همش بخداخواب میدیدم که؛وسایل خونه مون روبردن،😱 مثل این که خدابدلم انداخته بود. همش ب مادرم میگفتم چرافکرمیکنم وسایل هاموبردن؟ تااین که شوهرم زنگ زد کلیدو🔑 بده دست پسرداییم کارداره، گفتم چیکارداره یعنی چی؟ چرا بدم ؟گفت شب میام میگم. گفتم نمیدم بهش، وسایل هاروبردن الان میخوای پس بزاری سرجاش هیچی نگفت.. ماه رمضون هم بودروزه بودم افطارنشده رفتم.وقتی رفتیم دیدم خونه هاخالی خالیه، وسط خونه نشستم گریه میکردم.. نشستم گریه کردم 😭وقتی هیچی توخونه نداشتم. همروبرده بودن. امدم خونه بابام گفتم همه وسایل هاموبردن، شوهرم گفته دوباره میگیرم. صبح شدرفتیم هرچی که برده بودن دوباره گرفتم انگاردوباره جهازگرفتم طلاهاموفروختم اولین قصدشودادم. بردم توخونه هام که چندنفرروفرستادن که پس ببریدوسایل هارو؛ من گفتم نمیخوام.وقتی دیدن ماشین امده دارن وسایل جدیدپیاده میکنه بیشترحرص خوردن.😤 زن و شوهر هرچی ک ازدهنشون درمیومدمیگفتن. خلاصه فرش کردم چیدم وسایل هاروگفتم الان دیگه راحت شدم کسی ب کارم کارنداره. تازه حامله 🤰شده بودم سردردسرگیجه داشتم توبارداری نمتونستم راه برم. شوهرم بنده خداکارمومیکرد یه روز آب خونه مون قطع شده بود، شوهرم رفت اب بیاره که خواهرش دبه های آب رو زده بودتوسروصورتش،ک چراازاینجا آب میاری. 💧ادامه دارد 📚داستان های واقعی و آموزنده
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : #چوب_خدا 💧قسمت پنجم دخالت های بیجازندگیم روخراب کرده
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : 💧قسمت ششم دعواشون شده بود زدن باسنگ شیشه های خونه مون روشکستن همه خونه پرازشیشه شده بود منم حالم بدبودگفتم دیگ این جا نمی مونم میرم. تومیای بیا باهام نمیایی همین جا باشوبجنگ باهاشون. ب بابام گفتم پول قرض کردیم ازاینو اون پول رهن خونه . تومشهدخاله ام زنگ زدم برام خونه گرفتن کنارخودشون رفتم مشهد یک سال بودم راحت اسوده بدونه هیچ نگرانی پسرم دنیاامد که رفت امدشون شروع شد. پیش گوش شوهرم خونندن که اجاره نده بروتوخونه هات خالی هستن. اینم بزورمنوبردتوی اون خونه ها.. یک هفته نگذشته بودکه رفتیم،دوباره سر لوله اب که چرا پشت خانه ماگذاشتی باسنگ زدن پشت کمرش. مادروبادختراش ریختن سرش . بچه ام زیرپنجره خواب بود که یه سنگ بزرگ زن ب پنجره گفتم دیدی بچه موکشتن،رفتم سنگ درست بغل گوشش افتاده بود توشیشه ها داشت گریه میکرد . گفتم بخدا یک دقیقه دیگه نمیمونم، من میرم بیا طلاقم روبده ابرومو روبردن. نگاه کردن هیچی نگفتم،مادرم روخواهرم روبابام روفحش دادن هیچی نگفتم ،هزارتاتهمت زدن نگاه کردم؛ گفتم خداجواشون رومیده،دیگه تحمل ندارم. قبلش تصادف کرده بودشوهرم اون اقای که تصادف کرده بود ادم خوبی بود گفت ازبیمه استفاده کن ماهم بیست وپنج میلون دیه گرفتیم، چندمیلیون هم کارکرده بود امدیم روستای خودمون که خونه بابام بود،کنارش زمین گرفتیم خونه ساختیم. همه روب خداواگذارکردم .همه دختراش الان بقران اواره هستن، خودشون الان ازهم طلاق گرفتن هزاربار، بازهم باهم زندگی میکنند دو روز خوبن دوباره دعوامیکنند. 💧ادامه دارد⬅️ 🔴 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : #چوب_خدا 💧قسمت ششم دعواشون شده بود زدن باسنگ شیشه ها
🌈💧 💔سرگذشت واقعی : از اعضای ڪانال 💧با عنوان : 💧قسمت هفتم همه روب خداواگذارکردم .همه دختراش الان بقران اواره هستن، خودشون الان ازهم طلاق گرفتن هزاربار، بازهم باهم زندگی میکنند دو روز خوبن دوباره دعوامیکنند. هرسه دخترش بخدا ،الان یکی فرارکرده، یکی چندبارشوهرکرده الان هم میخوادازاین یکی طلاق بگیره. همشون دارن چوب کارهای ک بسرم اوردن رو میخورن. همه میگن بهشون که خدا هرکاری ب سراون دخترکردین ،بهتون نشون داده. ببین چه خدای بزرگی داریم که الان من بهترین زندگی رودارم، ٢پسرخوشکل دارم، ولی اوناهمه شون اوره هستن. الان همه چی شکرخدادارم. بازم همین جوری میان خونه ام بهشون احترام میزارم اصلا ب روشون نمیارم. که این کاراروکردین. میگم خدا رو خوش نمیاد. خونه بچه اش میادبازم مادرشه بهش بی احترامی نشه. مردم میگن راه نده هرکسی جای توبودهیچوقت اوناروراه نمیداد. ولی من میترسم ازخدامیگم خداخودش اوناروهمین جوری خلق کرده . من اگه اوناروبیرون کنم گناه داره،به بچه شون باشه اونارواصلا راه نمیده من دلم میسوزه. خداروچکارکنیم خدا همه مارومیبینه، خدا جوابشون روتوی این چندسال داده؛ دیگه میخوادچکارشون کنه. من همیشع گفتم احترامشون رودارم ولی هیچوقت اونارونمیبخشم. چون هنوزایناخلاصه اش بودخیلی چیزای دیگه رونمیشه به زبون اوردخدافقط ازدلم باخبره اوناچه بلاهای سرم اوردن. 💧پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال