💠♥️💠
♥️💠
💠
✎✐✎ یک בاستان یک پنـב ✎✐✎
#زندگی_وارونه
از روز اولی که با نعیم آشنا شدم متوجه چشم چرونی ها و نگاه هاش به این و اون ور بودم.. اما بگم واقعا دوسش داشتم، جوری که چشممو روی همه چیز بسته بودم و ابلهانه فکر می کردم ازدواج کنیم درست میشه!شش ماه دوست بودیم که به اصرار های من اومدن خواستگاری.
پسر بزرگ خانواده بود، دو خواهر و یه برادر کوچیک تر از خودش داشت که هر سه مجرد بودند.
پدرش مرد خوبی بود، بازنشسته ی آموزش و پرورش که به گفته ی خودش تازگی ها توی آژانس محله اشون هم مشغول بود.
نعیم خودش یه مغازه ی شریکی لوازم خانگی با دوستش داشت.همه چیز خوب بود، دوماه گذشت تا تمام کار جور شد و عقد و عروسی با هم برگزار شد.
زندگی عاشقانه ای خوبی که ته دلمو قرص می کرد داشتم.. حال خوب و دلِ غافل!
یک سال گذشت، به خوبی و خوشی.
اول فرودین بود، داشتیم حاضر میشدیم بریم عید دیدنی که بی هوا دردی زیر دلم احساس کردم، جوری که داد زدم و تا نصفه خم شدم!
نعیم بغلم کرد و با ماشین رفتیم بیمارستان.. بعد از آزمایش و سونوگرافی اورژانسی مشخص شد که باردار بودم اما بچه تو شکمم مرده!حالم افتضاح بد بود.
کمر درد و حالت تهوع امانم رو بریده بود.
سه روز بیمارستان بستری بودم بعد برگشتم خونه.خواهر و مادرم یک هفته پیشم موندن.. حالم که بهتر شد رفتند.
شب که نعیم برای شام اومد گفت تا یک هفته ی دیگه باید خونه رو خالی کنیم، یه جای دیگه اجاره کرده.حالم گرفته شد.. من با اون کمر درد و وضعیتم همین فقط اسباب کشی رو کم داشتم.مادر و خواهرای نعیم و مامان و خواهر خودم اومده بودن کمک.. چهار روز تمام طول کشید تا کاملا جابجا بشیم و خونه رو بچینیم.خونه ی دلباز و قشنگی بود، خیلی بهتر از قبلی.
یک روز بعد از ناهار که نعیم تازه رفته بود مغازه، داشتم ظرف هارو می شستم که زنگ در به صدا در اومد.
از چشمی نگاه کردم، یک خانم جوان.
باز کردم و گفتم بفرمایید؟
لبخند زد و گفت سلام من همسایه ی روبروییتون هستم، دیروز از سفر برگشتم و فهمیدم شما تازه اومدین اینجا، خوش حال میشم باهم بیشتر آشنا بشیم، من همسرم اکثرا روزا خونه نیست و حوصله ام سر میره، اگر مایل باشید با هم در ارتباط باشیم.
لبخندی کوتاه زدم و دعوتش کردم داخل.
به نظر خانم خوب و متشخصی میومد.
اصالتا اهل کرمان بود و بعد از ازدواج اومده بود تهران.گاهی اون میومد خونه ی ما و گاهی من میرفتم پیشش.
یه مدت همان طوری گذشت.. فردای سیزده بدر عقد دختر خالم بود و من شب خونه ی خالم موندم.. ساعت حدود دو شب بود که کمر دردم شروع شد.
حالم واقعا بد بود و قرص هامو فراموش کرده بودم.برادرم با ماشین بردم خونه..
داخل که شدم چراغ پذیرایی روشن بود، انقدر کمر درد داشتم که اهمیت ندادم رفتم تو آشپزخونه قرص خوردم و کمی همونجا روی صندلی نشستم.
با صدای باز و بسته شدن در حمام و صدای آشنای زنی متعجب در حالی که کمر دردم رو فراموش کرده بودم از آشپزخونه خارج شده و با دیدن نعیم و مهرنوش زن همسایه چشم هام از تعجب گرد شدن!
لعنت به هر چی اعتماده و خوبیه.
لعنت به من که نفهمیدم نعیم با زن شوهر دار ارتباط داره و بخاطر اون اومده تو این خونه!
لعنت به هر دوتاشون و زندگی گند من!
بدون لحظه ای تردید با پلیس تماس گرفتم.. شوهر اون زن اون شب خونه نبود، بیچاره از عصبانیت سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون بود.
نعیم یک کلمه هم حرف نمیزد.. از اول اول نعیم اون کاره بود و به قولی ترک عادت موجبه مرضه.. خدا می دونست چقدر دیگه گند بالا آورده بود و منِ ساده بیخبر بودم.
سر سختانه دنبال طلاقم بودم و نجات دادن جوانی خودم از این زندگی وارونه ی لعنتی!
#پایان💤
┏━━━🍃💐🍃━━━┓
🅰
┗━━━🍃💐🍃━━━┛
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
.