eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
25.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.7هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#ارسالی اعضا کانال قسمت اول #سرنوشت تلخ من یه دختر بچه تقریبا هفت هشت ساله بودم و اولین باری که طعم
اعضا کانال دوم تلخ من مادرم اینقد خوشحال بود که به پدرم میگف دیگ کنایه های مردم و زخم زبونها تموم شد وقتی به حرفای پدرو مادرم گوش میدادم که میفهمیدم تنها مشکل و غصشون من بودم بفکر بله گفتن میوفتادم تا اینک پدرم قراره عقد گذاشت منم اول مخالفت کردم ولی پدرم گوش نداد عقد کردیم با اینک از لحاظ ظاهری اصلا بهم نمیخوردیم ولی تحملش میکردم خودمو راضی نشون میدادم تا اینکه عروسی کردیم چن ماه اول تکرار میگذشت کم کم رفتار نا مساعد شوهرم و دیدم یه رفتارایی ازش سر میزد. بد دهن لجباز خسیس بیکار گفتم بچه داربشیم خوب میشه ولی ماه ها گذشت و من بچه دار نشدم با دوا و دکتر و راهی شدن به بیمارستان وخلاصه عذاب های فراوان لطف خدا شامل حالم شد حامله شدم ولی متاسفانه سقط کردم بعداز مدتی حامله شدم خدا دختری به من هدیه داد که تمام نداشتهام جبران شد با نداری و بیکاری شوهرم میساختم چون حالا خداهدیه ای به من داده بود که غصهام یادم میرفت دوسه سال ازبه دنیا اومدن دخترم گذشت که رفتارهایه شوهرم بدتر شد بد دهن و تهمت میزد حرفای زشت میزد اکثر مردم میگفتن چطور باهم ازدواج کردین ازلحاظ ظاهری همین حرفا سوظن شوهرم رو به من بیشتر میکرد همش میگفت چشمت دنبال پسرایه خوش تیپ و خوش قیافست. منم قسم که نه اشتباه میکنی و این حرفا ولی ادامه میداد اینقدتهمت و حرفای زشت که خسته شده بودم تواین اوضاع اونجا با دختری دوست شدم که مجرد بود باهاش خیلی صمیمی شدم و درد ودل میکردم دوستم بارها بهم میگف حیف تو. خانوادت چرا در حقت ظلم کردن و اجازه دادن با این ادم روانی ازدواج کنی منم که راهی برای طلاق نداشتم و میترسیدم از اون روزهای گذشته بحرف دوستم گوش کردم میگف بریم بیرون دلم بازبشه با چنتاپسرقرار منم میرفتم کم کم سروکله علی بعداز سالهاپیدا شد انگاربه موقع اومده بود با اولین پیشنهادمنم قبول کردم تلفنی باهم در ارتباط باشیم. دوستم که میدونس من به علی وابستگی دارم خاست کمکم کنه گفت بجای علی چنتا دیگ انتخاب کن تو قیافت خوبه همه دنبالتن حرفاش قشنگ بود دیگ خودمو آلوده کرده بودم سوار هر ماشینی میشدم باهرکسی میرفتم حرفایه شوهرم برام مهم نبود با خودم میگفتم حقشه بزار بگه حالا اینکارم مهم نیس چی میگه. از خانوادم دور شدم هرروز خراب تر میشدم تا اینک یه روز یکی از اون پسرها که من باهاش بودم تصادف کرد و فوت شد ازاین قضیه خیلی ترسیده بودم احساس گناه میکردم توبه کردم چون نمیتونستم گناه نکنم حامله شدم تا دست ازاین کارابردارم ولی بعدازبه دنیا اومدن دختر دومم و افسردگی و رفتارشوهرم دوباره بعداز یک سال رفتم سمت گناه نداشتهامو بهانه میکردم و میرفتم حتی کربلارفتم ولی توبه نکردم همونجاهم با یکی پسردر ارتباط بودم تا اینک شوهرم منو با یه پسر تویه خونه دید تومحرم این اتفاق افتاد پسره رو فراری دادم ولی خودم گیرافتادم شوهرم منوبا دوتابچم انداخت بیرون و رفت دادگاه طلاقم بده. منم که نمیتونستم به خانوادم بگم چه غلطی کردم فقط میگفتم روانی شده دروغ میگه تهمت میزنه چون همیشه میگف دستم ازهمه جاکوتاه بود دست به دامن خداشدم گفتم اگ زندگیمو بهم برگردونی توبه میکنم ازامام حسین و اعمه کمک خاستم دست رد به سینم نزدن به طور معجزه یه روزشوهرم اومد گف بخاطربچهابخشیدمت برگرد. یک سال گذشت ولی باز کمبودامواحساس کردم بدرفتاری شوهرم غیرقابل تحمل بود واقعا کم آورده بودم شوهرم معتادشده بود بیکاری بی پولی اعتیاد رفتار بدش دوباره من آلوده شدم اینقد ادامه دادم که یکی ازاون پسرها بهم پیشنهادطلاق دادقبول نکردم گف میاد به شوهرم همه چیزمیگه منم میترسیدم به خودم اومدم رفتم مسجد دست به دامن خداشدم هرروز میرفتم یه شب رفتم حرم امام رضا دلم شکست ازش خاستم منونجات بده که خداهم لطف کرد نجاتم دادوهمونجا توبه کردم واون پسر دست ازسرم برداشت وخدادوباره زندگیمو بهم برگردوند الان هم سه سال توبه کردم ‌وخداروشکر سمت گناه نرفتم هروقت دلم میلرزه یا نداشته هام آزارم میدن به بچهام و اینک درکنارشون هستم فک میکنم ودیگ سمت گناه نرفتم وخداروشکر زندگیم رو به بهتری پیش میره من ۳۵سالمه ودیر خداروپیدا کردم امیدوارم شما که این داستان واقعی زندگی منو میخونید دیر خداروپیدانکنید بخدا اعتمادکنید مطمعن باشید تنها پناهتون فقط خداست حتی اگ صد بار توبه بشکنید بازهم رهاتون نمیکنه بخاطر لطف خداازش ممنونم 🙏
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_دهم هم منوسرزنش
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی از اعضای کانال 📕بنام〰 گفت وقتی مادرم فهمید پولمو میخوام که پسرمو ببرم دکتر باهام درگیر شد ودعوا را انداخت همه رو با سرو صداش جمع کرد اونجا،وبعد کلی کتک کاری تونستم پولمو پس بگیرم ولی مث اینکه خیلی دیر شده...بچه هام دورم حلقه زده بودن و زار زار گریه میکردن ما قاتل بودیم دستی بچمون وکشتیم مادر به بی عرضگی و بدبختی خودم ندیده بودم. وقتی همسایه ها فهمیدن اومدن گفتن شما لیاقت همچین پسری ونداشتین خوب که مرد مادر شوهرم با لبخند به لب اومد گفت خجالت بکشین جمع کنید این بساتو بچه نه میگف نه میخندید همش یک ماهش بود،مرده که مرده با خوشحالی بچه کوچک منو برداشت وبرد. حتی نفهمیدم کجا به خاک سپردش. من دوسال کارم شده بود گریه نمیتونستم ظلمی که در حق بچم کرده بودیمو فراموش کنم .وبیماری گرفتم که همیشه باید تا اخر عمر دارو میخوردم بعد متوجه شدم بچه هام دارن اذیت میشن به خاطر گریه های من تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وهمه چی بهتر وبهتر میشد... خبر اومد پدرم فوت کرده ما رفتیم خواهرا همه اونجا بودیم مادرم بعد خاک سپاری اومد پیش مادخترا گف میدونم چرا اومدین، اومدین پدرتون نمرده اموالشو ببرید ولی کور خوندید با بی ابرویی ما خواهرا رو از خونه اش بیرون کرد بعدا یکی از دوستای بابام اومد خونه ی ما وگفت که بابام قبلش از دوستش خواهش کرده که حرفاش وبعد مرگش تو جمع بزنه، گفته تو وصیتشم نوشته که باعث مرگ پسر اولیم اونا بودن ،باعث طلاقم اونا بودن، بابام از من خواسته بودحلاش کنم، و دوتا از زمین های خیلی گرون قیمتش با پول زیادی را به اسم من کرده بوده. دوست بابام گف رفته به مادرم گفته ولی مادرم با بی ابرویی بیرونش کرده ووصیت نامه رو هم پاره کرده وگفته فقط دخترا جرات دارن برگردن این ورا.. برای من دیگه این چیزا اهمیتی نداشت اصلا دنبالشو نگرفتم مادرم ده سال بعد پدرم زنده بود تمام طلاها واموال وپول هارو به نام پسرا زد وهیچی نزاشت بمونه بعد خودش فوت کردد. زن عموم موقع مرگش خیلی اصرار داشته منو ببینه.خیلی بچه هاش اومدن سراغمو اصرار کردن به دیدنش برم گفته بود کار مهمی باهام داره ولی من نرفتم. نتونستم خودم وراضی کنم برم، خیلی با دردوعذاب فوت کرد بچه هاش گفتن تا اخرین لحظه اسم منو صدا میکرده.... بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وتشویقشون میکردم درس بخونن. بچه های خیلی خوبی داشتم. اوضاع خیلی خوب شده بود،پدر شوهرم منو خیلی دوست داشت، هر روز سر نماز برای مریضیم دعا میکرد. مادر شوهرمم باهام خیلی خوب شده بود پدر شوهرمم بعد مدتی فوت کرد ومادر شوهرمم موقع مرگش ازم حلالیت خواست گفت که چقد دوستم داشته وداره ،واز کاراش پشیمونه خدا بیامرزدش .. حالا همه چی خوبه شوهرم دیگه اون مرد بد اخلاق نیست دخترمو خیلی دوست داره، بچه هام همه درس خوندن و برای خودشون کسی شدن همه شون ازدواج کردن وخیلی موفق هستن. من هشت نوه دارم چهارتا پسر ودوتا نوه دختر ومریضی منم روز به روز پیش رفت میکنه ومنم ضعیف تر میشم ...خیلی خوشحالم عروس های خوب وداماد خوبی دارم وهمه چی درست شده خداروشکر...❤️🙏 💖‌ 🌿💖 💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩💫⚡ ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫⚡‌ ⚡‌☘️⁩ ‌⚡ ✫#ارسالی از اعضای کانال عنوان داستان:#در_آرزوی_آرامش_3
‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩💫⚡ ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫⚡‌ ⚡‌☘️⁩ ‌⚡ ✫ از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: ‌☘️⁩قسمت: /پایانی خلاصه زن عمو شوهرم در حق من خیلی بدی کرد میخواست خودش و بچه ها عزیز باشند ولی من نه.. یادمه روزهای اول ازداوجم همه منو میخواستند از من تعریف کنند،از کار کردنم از اخلاقم از زرنگی تعریف من میکردند، این زن عمو شوهرم آدم بخیلی بود زورش میامد.. که آخر کار خودش کرد من بد شدم .. وقتی بچه من به دنیا آمد زندایی اومد به من سر بزند.که مادر بزرگ شوهرم خانه ما بود وقتی زندایی آمد تو خانه یه خورده که نشست بچه را بغل کرد مادربزرگ شوهرم گفت رضا آنقدر اعظم زده که چرا دختر به دنیا آوردی، من پسر میخواستم!!! وای آن لحظه یه بغض آمد تو گلوم داشتم منفجر میشدم گفتم مادربزرگ چرا دروغ میگی اصلا حرفی نزده که بچه دخترِ ... ولی مگه میشد دیگه ثابت زندایی بکنیم اون رفت به همه فامیل گفت که رضا اعظم زده و گفته من پسر میخواستم نه دختر!! دیگه صبرم سر آمده بود، طاقت درد رنج نداشتم از یه طرف زن عمو شوهرم از یه طرف مادربزرگ شوهرم که چرا بچه ت دختره، دیگه حتی تو فامیل مادرم نمیشد سرمو بلند کنم من قید فامیل زدم دیگه رفت و آمد نکردم.. جانم آمد بالا شوهرمو زورش کردم که از این خانه بریم طلاهام فروختم رفتم خانه اجاره کردم بازم یه خورده آرامش داشتم. .. دخترم کلاس اول دبستان بود که من باردار شدم چرا دروغ همه‌ ش دعا میکردم که بچه ام پسر باشه ولی خدا نخواست دوباره بهم دختر داد وای وای فامیل شوهرم وقتی فهمیدند حرف بارم میکردند گفتند مثل مادرش دختر زاس !!! که من چی کشیدم وقتی از بیمارستان مرخص شدم گریه میکردم ..از اینکه مادر ندارم، اینکه بدبخت هستم از اینکه چرا دختر خدا بهم میده.. عمه ها شوهرم و زنعمو شوهرم روز ۹امدند سر زدند چون بچه دختر بود فامیل شوهرم خیلی اذیت میکردند همچین کردند که زیر پای شوهرم نشستند که برو یه زن دیگه بگیر که برات پسر بیارد.. وقتی این حرف به گوشم رسید نزدیک بود سکته کنم نزاشتم این کار یواشکی که شوهرم کسی نفهمد رفتم دکتر که زیر نظر دکتر باشم که پسر دار بشم بلاخره دکتر رفتن من جواب داد من باردار شدم پسر شد ولی وقتی باردار شدم تو ماه پنجم بودم که احساس کردم لباس زیرم خیس کردم وقتی عصری رفتم دکتر رفتم سونوگرافی گفت بچه تو شکم مرده آن لحظه هیچی حالیم نشد فقط اشکم می‌رفت وقتی جواب سونوگرافی پیش دکترم بردم گفت باید بری بیمارستان که کورتاژ کنی ...شوهرم کار بیمارستان کرد پول داد به بیمارستان که بچه را خودشان برند خاک کند ! نمیدانم چی شد به کدام گناهِ نکرده که خدا اینجوری کرد ...آن روزها خیلی افسرده شده بودم فامیل شوهرم بیشتر از قبل آزار اذیت میکردند هر جا که میرفتم زخم زبان، دیگه طاقت هیچی نداشتم از یه طرف شوهرم از یه طرف بچه ها م، از یه طرف فامیل و.. شب که میشد شوهرم با بچه ها میخوابیدن زندگی خودم مرور میکردم از روزی که به دنیا آمدم تا حالا چقدر عذاب کشیدم چقدر رنج کشیدم چرا یه روز خوش تو زندگیم نداشتم چراهای دیگه.. دیگه بچه نمی‌خواستم ولی انگار خدا خوشش می‌آمد من اذیت کند ... دوباره ناخواسته باردار شدم هر کاری کردم بچه ها نیفتادن !!!بله من ۲قلو باردارشدم.. یادمه ماه ۴بود رفتم سونوگرافی با شوهرم رفتم چقدر نذر نیاز کردم که پسر باشد چقدر خدا را تو دلم صدا زدم که پسر باشه...وقتی نوبت من شد رفتم تو اتاق خانم دکتر گفت نمی‌خواهی بدونی بچه هات چی هستند از یه طرف ترس داشتم از یه طرف باید مشخص میشد بچه ها چی هستند چون شوهرم بیرون منتظر که بفهمد بچه ها چیه.. تو افکار خودم بودم که خانم دکتر گفت ۲تا دختر خوشگل .. من دیگه چیزی نشنیدم تو حال خودم نبودم وقتی آمدم بیرون شوهرم چشم انتظار بود وقتی بهش گفتم هیچی نگفت رفت.. می‌دونستم خیلی ناراحت هست میدونستم دلش پسر میخواد ولی من ماندم با دل شکسته و هزار تا اتفاق که پیش رو داشتم! دیگه هیچی برام ارزش نداشت مثل یه آدم آهنی شدم صبح تا شب بشورم جمع کن آشپزی کن به بچه ها برسم دلم از زخم زبانها پر شده بود هر جا میرفتم من با ۴تا دخترم نشان میدادن... یه بار فامیل شوهرم آمد گفت میگم وااای شوهرت دعوات نمیکند که ۴تا دختر براش آوردی ؟ وقتی این بهم گفت هیچ حرفی نزدم چون نمی‌دانستم چه جوابی بهش بدم فقط اشکم بود که میریخت ..من بچه هام خیلی دوست دارم خیلی.. حرف برای گفتن دارم ولی دیگه حوصله نیست ببخشید شما هم اذیت شدید.. ممنون از اینکه وقت گذاشتید و به حرفام گوش دادین..فقط ازتون میخوام برامون دعا کنید، چون زندگیم با وضع مالی بدی داره سپری میشه در آخر تشکر میکنم از کانال عالی داستان و پند و مدیر محترم بخاطر مطالب خیلی خوب و آموزنده که دارند ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال ‌☘️⁩⚡💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩⚡💫‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫⚡‌ ‌☘️⁩💫 ‌⚡
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🫕🥟🫕🥟🫕🥟🫕🥟 🫕🥟🫕🥟 🫕🥟 🫕 ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #جوانهای_ناکام_1 🪀 قسمت اول سلام ب
🫕 ✫ از اعضای کانال عنوان داستان: 🪀 قسمت دوم و پایانی در همین حال پسر بزرگ ابجیم گفت چرا این آبرو ریزی به بار آوردین حالا خودتون پس کشیدین ..طاقت رفتار پدرش,و داداشش,نداشت 😔متاسفانه خودکشی کرد پدرش که انگار یه نفر غریبه براش مرده بود حتی نماز روز دفن پسرش راحت خودش خوند،،،اینقدر این پدر سنگدل هست وبوده روز ختم پسر ابجیم دامادمون به داداشام اجازه نداد که ختمش بیان دنیا برعکس شده بود جای که ما شاکی باشیم اون از ما شاکی بود...فراموش کردم بگم پدرم چندماه بعداز این ماجرا فوت کرد،،،بزرگ خانواده که رفت همه ماهم باهم مشکل پیدا کردیم دیگه ابجی بزرگم نمیتونست بیاد خونه مادرم شوهرش اجازش نمیداد.. هرکسی که رد میکردیم برای رضایت خانواده مقتول قبول نمیکردن تا اینکه گفتن باید از این شهر برید ۱/۵میلیارد بدید اولش ۱۵میلیارد گفتن هی جلسه گرفتن تا گفت باید برید !!! خانوادم تمام زندگیشون جمع کردن که برن ازاونجا که یهو شب خبر دادن داداشم صبح حکمش اجرا میشه .. توی این چهارسال مادر پسره داداشم چهار بار برد پای طناب دار برگردندون گفت چهار نفر بودین باید تلافی کنم 😔 با حکم چهارمش داداشم اعدام کردن دروغه میگن سربی گناه بالای دار نمیره این روزگار همه چی شده پارتی بخدا... دامادمون از اون کسای بود که همه پشت سرش هم نماز میخوندن ...ولی بلای سرما آورد که همه از دین و خدا فرار میکنن مادرم تو این شرایط نمیدونست حرفی از دخترش بزنه یا از پسرش اگه اسم ابجیم میورد روزگارش سیاه بود!!!!چون ابجیم همش طرف شوهرش بود باور داشت که حتما داداشم نجات میده ...هنوز شوهرش نشناخته بود که چه سیاستی داره... الان پسر ابجیم راحت برای خودش داره زندگی میکنه ابروی برمیداره و موهاش میبنده ....هرکسی میبینتش میگه اخه چرا برای چنین کسی جونت بدی داداشم که فوت شد،،، خیلی ساده و پاک بود هرچه بگم کم هست بخدا چوب سادگیشم بد خورد... الان داداش دیگم مریض شده رفته دکتر گفتن سرطان داره دعا کنید شفا پیدا کنه مادرم این چند سال چندین داغ جوون دیده !!نوه اش، پسرش ،پسر داداشش دختر داداشش ،،همشون تو سن ۲۵تا ۲۹ساله بودن....از بچگی مادرش از دست داده بوده زجرای زیادی کشیده ..خدا این داداشم شفا بده که دل مادرم شاد بشه.. اینم بگم مادر پسری که پسرش,تو دعوا کشته شد دوتا دختر داشت پسر به زور از خدا خواسته بود دوتا پسرخدابهش داد هر دوتاش تا۲۵ساله بیشتر عمر نکردن ابجی خودم هم همین جور بخدادوتا بچه اولش دختر شدن شوهرش کتکش میزد میگفت من خودم تک پسرم باید برام پسر بیاری ،،،،خدا دوتا پسر بهش داد که پسر ولی ۲۵سال عمر کرد..این دومی که باعث ننگ چندین خانواده شده وهست پس از خدا چیز زوری نخوایم پسرو دختر نداره خدا همشون عاقبت بخیر کنه... ممنون از همگی که وقت گذاشتید قسمتی از داستان زندگی من خوندید در اخر از کانال داستان وپند، مدیرش آقا امین تشکر میکنم ممنون بخاطر مطالب بسیار خوبتون ... 🪀 ✫داستان های واقعی و آموزنده
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال 💟عنوان داستان: #سایه_مادر_3 🍒قسمت #سوم مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی
از اعضای کانال 💟عنوان داستان: 🍒قسمت حالا شاهین پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچلو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،، ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم.. وهرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن آزارواذیتهای زن وبچه های پدرم ادامه داشت تا اینکه اونا تونستن پدرم روبه جرم کتک زدن زنش محکوم کن وقاضی دیه سنگینی برای پدرم تعیین کرد ، هواخیلی سرد بود برف زیادی باریده بود زنگ تلفن مراازخواب بعداظهری بیدارکرد سراسیمه گوشی رو برداشتم ازکلانتری بود گفتن که پدرتودارن زندان میبرن وخواسته به شما خبربدم ،،، به علی زنگ زدم وموضوع رو باهاش درمیان گذاشتم وهردو به دادسرکه پدرم اونجا بود رفتیم علی بیرون منتظرشد ومن رفتم داخل که با نامادری وپسربزرگش روبه رو شدم بدون هیچ حرفی وصحبتی هردو شروع کردن به فحش وناسزا به من که من باعث دعوابین اونا شدم که من بلافاصله ازاونجا رفتم تا علی متوجه اونا نشه پیش قاضی رفتم وازش خواستم اجازه بده تا صبح پدرم روآزادکنن تا بتونم وثیقه یا فیش حقوقی شوهرم رو ببرم ولی قاضی قبول نکردو پدرموبه بازداشگاه فرستادن ومن همچنان ناراحت به خانه برگشتم ،، وازفردای آن روز هرروزدنبال کار پدرم بودم تا تونستم شب عید پدرمو به طورضمانت آزادکنم به مدت 15روز ،،پدرم خونه ما بود وگاهی به منزل خودشون میرفت وازاونا رضایت میخواست ولی نامادریم وپسراش درقبال این رضایت ازش کل داریش که خونه سه طبقه بود رو میخواستن ،، من موافق بودم وازپدرم خواستم که برای آسایش خود این کارو بکنه ،؛بهش گفتم که من خودم 3تاخونه دارمو احتیاج به مال پدرندارم ولی پدرم مخالفت میکرد ومیگفت حق تو رو نمیذارم اونا بخورن و اگرپدرم این کارو هم میکرد دیگه خودشم تو خونه راه نمیدادن ،،، دوروزبعدعید پدرم راهی زندان شد ومن دوباره هرروزصبح دنبال کارپدرم تا 2بعداظهرکه خسته وناامید راهی خونه میشدم،،علی بارفتوامدمن به دادگاه ودادسراناراحت بود ولی میفهمید که پدرم تو این شرایط جزمن کسی رو نداره،، بعدکلی پیش وکیل رفتن وحل اختلاف نتیجه ای که گرفتم دادن دیگه پدرمو ازادی اون ،،بافروختن طلا وجمع کردن پس اندازهایمون وکمک عمهام تونستم پدرمو آزاد کنم ،،،ودقبال کاری که برای پدرم کرده بودم وپدرم نداشت که پول مارو پس بده با اصرارزیاد پدرم ومخالفت علی پدرم منو به دفترخانه برد و3طبقه خونه ای رو که داشت به نام من کرد وپشت سراین کار تقاضای طلاق همسرش..... با کمی رفت وامددادگاه برای طلاق ازاین کاربه خاطردخترشون پدرم منصرف شد ودوباره به ناچاربه زندگی کناراوناادامه داد ولی نامادریم وپسراش قبول نداشتن که پدرم خونه روبه نام من کرده درواقع پدرم سوری خونشو به من فروخته بود که درآینده نتونن ازم بگیرن، دخترو پسرای منم بزرگ شده بودن ،، دختردانشجو رشته حسابداری بود وپسرم دیپلم واوج رفتن به سربازی وپسرکوچکم هم برای کلاس اول آماده میشد وخواهربرادرای من ازمحبت کردن به خودم وبچهایم کوتاهی نمیکردن تمام زندگی من شده بودم ودرکناراونا لذت میبردم برادرام ازهیچ گونه امیدواری خواهرانه کوتاهی نمیکردن واجازه نمیدادن که کسی ازاقوام یا دوست وآشنا بین ما دخالتی داشته باشن وما کناراونا وهمسراشون که هرکدوم ی بچه کوچلو داشتن خوش وخرم بودیم ولی نبود مادرم همیشه بین ما خالی بود من خداروشکر میکنم که مادرم رو دوباره به من دادتا بتونم خواهر و برادران مهربونی داشته باشم و همیشه براشون آرزوی سلامتی و خوشبختی رو دارم ، ممنون از اعضای کانال داستان و پند از وقتی که گذاشتن و سرگذشت زندگی منو خوندن . تشکر❤️ ❣ 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده @ba_khodabash1 ✨✨✨
💠♥️💠 ♥️💠 💠 ✎✐✎ یک בاستان یک پنـב ✎✐✎ از روز اولی که با نعیم آشنا شدم متوجه چشم چرونی ها و نگاه هاش به این و اون ور بودم.. اما بگم واقعا دوسش داشتم، جوری که چشممو روی همه چیز بسته بودم و ابلهانه فکر می کردم ازدواج کنیم درست میشه!شش ماه دوست بودیم که به اصرار های من اومدن خواستگاری. پسر بزرگ خانواده بود، دو خواهر و یه برادر کوچیک تر از خودش داشت که هر سه مجرد بودند. پدرش مرد خوبی بود، بازنشسته ی آموزش و پرورش که به گفته ی خودش تازگی ها توی آژانس محله اشون هم مشغول بود. نعیم خودش یه مغازه ی شریکی لوازم خانگی با دوستش داشت.همه چیز خوب بود، دوماه گذشت تا تمام کار جور شد و عقد و عروسی با هم برگزار شد. زندگی عاشقانه ای خوبی که ته دلمو قرص می کرد داشتم.. حال خوب و دلِ غافل! یک سال گذشت، به خوبی و خوشی. اول فرودین بود‌، داشتیم حاضر میشدیم بریم عید دیدنی که بی هوا دردی زیر دلم احساس کردم، جوری که داد زدم و تا نصفه خم شدم! نعیم بغلم کرد و با ماشین رفتیم بیمارستان.. بعد از آزمایش و سونوگرافی اورژانسی مشخص شد که باردار بودم اما بچه تو شکمم مرده!حالم افتضاح بد بود. کمر درد و حالت تهوع امانم رو بریده بود. سه روز بیمارستان بستری بودم بعد برگشتم خونه.خواهر و مادرم یک هفته پیشم موندن.. حالم که بهتر شد رفتند. شب که نعیم برای شام اومد گفت تا یک هفته ی دیگه باید خونه رو خالی کنیم، یه جای دیگه اجاره کرده.حالم گرفته شد.. من با اون کمر درد و وضعیتم همین فقط اسباب کشی رو کم داشتم.مادر و خواهرای نعیم و مامان و خواهر خودم اومده بودن کمک.. چهار روز تمام طول کشید تا کاملا جاب‌جا بشیم و خونه رو بچینیم.خونه ی دلباز و قشنگی بود، خیلی بهتر از قبلی. یک روز بعد از ناهار که نعیم تازه رفته بود مغازه، داشتم ظرف هارو می شستم که زنگ در به صدا در اومد. از چشمی نگاه کردم، یک خانم جوان. باز کردم و گفتم بفرمایید؟ لبخند زد و گفت سلام من همسایه ی روبروییتون هستم، دیروز از سفر برگشتم و فهمیدم شما تازه اومدین اینجا، خوش حال میشم باهم بیشتر آشنا بشیم، من همسرم اکثرا روزا خونه نیست و حوصله ام سر میره، اگر مایل باشید با هم در ارتباط باشیم. لبخندی کوتاه زدم و دعوتش کردم داخل. به نظر خانم خوب و متشخصی میومد. اصالتا اهل کرمان بود و بعد از ازدواج اومده بود تهران.گاهی اون میومد خونه ی ما و گاهی من میرفتم پیشش. یه مدت همان طوری گذشت.. فردای سیزده بدر عقد دختر خالم بود و من شب خونه ی خالم موندم.. ساعت حدود دو شب بود که کمر دردم شروع شد. حالم واقعا بد بود و قرص هامو فراموش کرده بودم.برادرم با ماشین بردم خونه.. داخل که شدم چراغ پذیرایی روشن بود، انقدر کمر درد داشتم که اهمیت ندادم رفتم تو آشپزخونه قرص خوردم و کمی همونجا روی صندلی نشستم. با صدای باز و بسته شدن در حمام و صدای آشنای زنی متعجب در حالی که کمر دردم رو فراموش کرده بودم از آشپزخونه خارج شده و با دیدن نعیم و مهرنوش زن همسایه چشم هام از تعجب گرد شدن! لعنت به هر چی اعتماده و خوبیه. لعنت به من که نفهمیدم نعیم با زن شوهر دار ارتباط داره و بخاطر اون اومده تو این خونه! لعنت به هر دوتاشون و زندگی گند من! بدون لحظه ای تردید با پلیس تماس گرفتم.. شوهر اون زن اون شب خونه نبود، بیچاره از عصبانیت سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون بود. نعیم یک کلمه هم حرف نمیزد.. از اول اول نعیم اون کاره بود و به قولی ترک عادت موجبه مرضه.. خدا می دونست چقدر دیگه گند بالا آورده بود و منِ ساده بیخبر بودم. سر سختانه دنبال طلاقم بودم و نجات دادن جوانی خودم از این زندگی وارونه ی لعنتی! 💤 ┏━━━🍃💐🍃━━━┓ 🅰 ┗━━━🍃💐🍃━━━┛ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨ .