eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
25.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال 💟عنوان داستان: #سایه_مادر_1 🍒قسمت #اول به نام خدا با سلام خدمت اعضای کا
از اعضای کانال 💟عنوان داستان: 🍒قسمت واقعا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم کنار مادرم و بچهاش لذت میبردم . و روزگار خوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم سرکارش میرفتم و اون ازم میخواست برگردم پیشش ،،، ولی من دوست نداشتم زندگی کنار زن بابای بد پیله و بداخلاق رو حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله شده بودم سفیدوقدبلند، بامعرفی یکی ازآشناها برای ازدواج ازطرف پدرم ،،من دوست نداشتم ازدواج کنم کنارمادرم احساس خوشبختی میکردم ، ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بودومن مجبورشدم ازدواج رو قبول کنم روزخواستگاری تو خونه پدرم معلوم شد ومن بایستی میرفتم اونجا حرفی برای گفتن وانتخاب نداشتم اگرجواب من نه بود خونه پدرم موندگارمیشدم ومن اینو نمیخواستم ،، فردای همان روزخواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی وخواهرش ازروزخواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودراین مدت من مادرمو ندیدم ،،، شب عروسی موقع عروس گردوندن ازجلو درمادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم وبرام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی ی شناخت کوچلو،، عروسی من بدون مادرم وفامیلای مادری من گذشت .. یک هفته بعد ازدواج منو مادر شوهرم همراه پدرشوهر و خواهرشوهر برای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،، با دیدن مادرم لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعداشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم ردوبدل شدبه خونه برگشتیم خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم. مادرم و شوهر مادرم بعد چند روزی که ازامدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن ومارو با خواهروبرادرهای علی دعوت کردن پاگشا .. که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من ازرفتن من به اونجاخیلی خوشحال بودن ،،، عصر مهمونها اومدن و برای اولین بار بود که مادرم وبقیه علی رودیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسر خوبی بود ،مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم و در واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم و همچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ، به این ترتیب بود که همگی با علی آشناشده بودن بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم وازخانواده شوهرم جدا شدیم وشروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود.. بعدگذشت چهارسال زندگی مشترک خدابه ما دختری دادبه اسم شادی که بیشترزندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادروخواهربرادرهای من عاشق دخترم بودن ودخترمن نیزعاشق اونا ،،بعددوسال خدابه ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطروجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم .. وهمه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکترخبربدی داده بود که مادرم فشارداشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی وداروها تونست به سختی راه بره که من اون موقع بود فهمیدم مادرم درگذشته به خاطردوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدابه اون دخترکوچلویی داد حالا من خاله شده بودم.. دوماه از به دنیا امدن بچه خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،، مابچهارو پیش پدرشوهرم گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم.. حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن.. با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم بادیدن چهرمادرم مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد. مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشارمیداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من میسپرد... غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا برای خوب شدن مادرم ،،، ❣ دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال