eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
21.2هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💦💦💔 داستان واقعی: براساس سرگذشت دختری بنام " فهیمه "💦 💠 قسمت دوم ..... دیگه چه می دونستم خانم داره
💔 داستان واقعی: براساس سرگذشت دختری بنام " فهیمه " 💠 قسمت سوم .... حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت: من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی! مادر این را که گفت در آغوشش پریدم وصورتش را غرق بوسه کردمو گفتم: »چشم مامان، قول میدم! مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه بی محبت های پدر و مادرم اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم. اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید. همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: »حوصله مون سررفت تو خونه. الان دیگه همه ماهواره دارن!« و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم ازهمین نقطه آغاز شد... هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد. من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه «فارسی وان» بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم! دارد..
سوم بعد از ۴ سال در سال ۱۳۷۹….مشکل ستون مهره ها پیدا کردم…. ستون مهره هام کمی منحرف شدن…..حتی نمی تونستم نفس بکشم …درد داشتم…..دیگه این دفعه ریسک نکردیم و واسه پیدا کردن بهترین دکتر تمامه ایران رو زیر پا گذاشتیم…. نهایتا به جناب آقای دکتر محمد صالح گنجویان(تهران) مراجعه کردیم…. و با تشخیص ایشون باید عمل می شدم چرا که با گذشتن از مرحله ی رشد دیگه عمل سخت و سخت تر می شد…. بعد از کلی بدو بدو…. روز عمل فرا رسید….. وای که چی کشیدم…. عملم طی ۲ مرحله و به فاصله ی ۱ هفته از هم در بیمارستان خصوصی مهراد انجام شد…. ساعت ۶ صبح رفتم تو اتاق عمل و ۵ عصر بر گرشتم … دقیقا بعد از عمل احساس کردم مردم و زنده شدم …. بعضی وقتا به خودم می گم خیلی صبورم…. چطوری این همه درد رو تحمل کردم…البته اینم کاره خداست دیگه…. آخه موقع عمل به خاطر اینکه حواسم(حس پاهام ) رو از دست ندم به مدت ۵ دقیقه به هوشم اوردن… قبل از عمل دکتر بیهوشی بم گفته بود که : برای اینکه آسیبی به حست وارد نشه موقع عمل تو رو به هوش می یاریم و به پاهات دست میزنیم و تو اگه حس کردی باید دسته منو فشار بدی……چون به خاطر لوله های تنفسی و اکسیژن راه دهانی مصدود بود….. فقط خدا میدونه که وقتی بهوشم اوردن چی کشیدم…. البته دردی رو حس نمی کردم …. ولی احساس خفقان می کردم ….. و دیدنه اطرافیانم واسم وحشتناک بود…. از طرفی یه چیزی مثه اره برقی رو کمرم بود!! و صداش تو گوشم می پیچید….. دکترا بهم می گفتن مونا …. مونا…. حس داری؟…. احساس می کنی…. و منم تنها کاری که می تونستم بکنم به حرکت اوردن دستای بی رمقم بود …. وفشار دادن دسته دکتره بیهوشی به نشانه ی تایید…. بعد از عمل اصلاح انحراف ستون مهره هام یه هفته کمرم تو گچ بود….. بعد از یه هفته نوبت به عمل دوم رسید…. عمل دوم هم گذاشتن پلاتین بود….دوباره ۷ ساعت تو اتاق عمل بودم….. در کل برای عمل ستون فقراتم یه ماه تو بیمارستان بستری بودم…. اون آخری ها دیگه وقتی آمپول می زدن به بدنم اصلا خونی جاری نمی شد…. وکل بدنم دقیقا مثه یه آبکش شده بود !! تو همه ی این مدته یه ماهه تو بیمارستان فقط با دستگاه می تونستم نفس بکشم و کارم شده بود تمرین تنفسی با یه دستگاه که تنفسم به حالت عادی برگرده….. خدایا….. خدایا……. خدایا……. کمکم کن…. بعد از یه ماه قرار بر این شد که بشینم…… باورتون نمی شه که وقتی خواستم بشینم چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم ….. دوباره زندگیم از نو شروع شد…… بعد از دو ماه سختیه طاقت فرسا و آوارگی تو پایتخت دیگه باید برمی گشتیم به دیاره خودمون… برای برگشتن به اهواز بابا ۸ تا بلیط هواپیما گرفت و جاش به من یه تخت دادن…چون دیگه در حد یک دقیقه هم نمی تونستم بشینم چه برسه به ۵۵ دقیقه… تا یه سال شب و روز و خواب و بیدار……. بریس تنم بود….. اونم تو این گرمای ۵۰ درجه ی اهواز……. بریس و درد و دراز کشیدن مطلق یه طرف….. راه نرفتنم که با پیدا شدن مشکل جدید کم کم به فراموشی سپرده می شد یه طرف……. خدایا چطور به شرایطه جدیدم عادت کنم؟؟؟؟…… دارد…… @ba_khodabash1
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#قسمت سوم بعد از ۴ سال در سال ۱۳۷۹….مشکل ستون مهره ها پیدا کردم…. ستون مهره هام کمی منحرف شدن…..حتی
زندگی من.. قسمت چهارم تو این یه سالی که بریس تنم بود خیلی بم سخت گذشت…دیگه الان حمام کردن هم سخت شده بود… سختی هام دو برابر شده بود…حالا خودم هیچ… مامانم چه گناهی کرده بود که باید این همه زجر می کشید…ولی خوب این هم میگذشت و تنها امیدمون به زمان بود که شاید همه چیو درست کنه…. در طی این یه سال فقط دو روز در هفته رنگ و بوی مدرسه رو حس می کردمو روزایی که تو خونه بودم زمان برام به کندی می گذشت و لحظه به لحظه خودم رو در کنار دوستام و پشته نیمکت مدرسه تصور می کردم…. چه می شد کرد … هم نشستن برای من سخت بود هم بردن و اوردن برای خانوادم …و باید می سوختمو می ساختم…. و بازم امیدوار به زمان تا شاید همه چیو حل کنه !! من گریه می کردم … از خدا می خواستم حداقل یه بهبودی نسبی به من بده تا فقط بتونم بشینم … یا حداقل برای جا به جا شدن روی تخت نخوام در طول شبانه روز صد بار مامان رو صدا کنم…شاید اینا برای خیلی ها کوچیک باشه و ازش به سادگی و فقط با یه نیم نگاهی بگذرن اما این سالها واقعا که بر من سخت میگذشت… بعد از عمل سومم خیلی پخته شدم…یعنی بزرگ شدم…خیلی بزرگتر از سنم…بیشتر می فهمیدمو درک می کردم…. یکم از دنیای مادی فاصله گرفتم…..دیگه بهونه ی رفتن به پارک، سینما،و تفریح و رفتن با دوستام به اینور اونورو نمی گرفتم…آخه می دونید به خاطره شرایطم کمتر به اینجور جاها می رفتم….ولی….ولی… ته دلم دوست داشتم برم … و از اینکه نمی تونم برم خیلی غصه میخوردم….بچه بودم دیگه….. از اون موقع به بعد …. هدفم از زندگی یه چیز دیگه شد…. واقعا که سختی ها منو حسابی آدم کرد!!…. کمتر مامان و بابا رو اذیت می کردم…. کمتر بهونه گیری می کردم….به خودم اومده بودم که چرا با همین شرایط نرم جلو؟…..خیلی ها تونستن ….. منم می تونم…… تنها دلخوشیم درس خوندن بود…..و صد البته که تنها تفریحم….. دیگه شده بود ۵ سال…. ۵ سال راه نرفتن و نشستن رو ویلچر کم نبود…..حالا هم که پلاتین تو کمرم بود و امکانه MRI گرفتن دیگه واسم وجود نداشت…. شده بود قوزه بالا قوز…..تا ببینیم تو این نخاعم چی میگذره……چی شده….حالا که دیگه خونی اطرافش نیست چرا نمی تونم راه برم…..واقعا چرا ؟ جالبه که هر وقت برای چکاپ پیشه دکترم می رفتم حرفی برا گفتن نداشت و فقط به علامته ندانستن سری تکون می دادو با دلداری منو خانواده رو به گذره زمان و بهبودی امیدوار می کرد….. مامان میگفت: مونا میدونم آخر خودت کشف می کنی …. که چرا ؟…..اینم یه هدفه دیگه….. از همون موقع دغدغه ام شده بود درس…. درس….. درس…….واسه کشفه بیماریم خیلی تلاش میکردم…. واسه درس خوندن هم کلی سختی کشیدم…. چون فقط برای درس خوندن رو کمرم دراز می کشیدم…..کتابو دفتر هم با دست می گرفتم رو به روم…. خیلی اذیت میشدم….. مخصوصا موقع نوشتن …آخه همیشه جوهر خودکارم بر می گشت!!! البته این وضعیتمو کسی نمی دونست….. دوس نداشتم دوستام بدونن که تو این شرایط درس میخونم…. آخه از ترحم بیزار بودم و هستم….محبت بی خودی سردم میکرد از زندگی…..اینم یه نوعشه!!! من تلاش رو دوس داشتم … شاید گهگاهی کم میوردم یکم ته دلم خسته می شدم اما دست از تلاش بر نمی داشتم و زود به خودم می اومدم ….و برای ساختن آینده ای ایده آل و سرشار از نشانه های بودن یه بودنه جانانه سخت و با دلی پر امید حتی روی تخت گوشه ی اتاقم تلاش می کردم… دارد
آرامش هفتم تصمیم گرفتم از این همه درگیری ذهنی رهاشم و باعشق به دستان پرتوان خداوندم بسپارم توکل کردم و دلمو زدم به دریا 😍🙏 اما نمی‌دونستم چطوری و از کجا شروع کنم تا تاثیر مثبت رو خانوادم بزاره🤔 با صدای لرزان مادرم رو مخاطبم قرار دادم و گفتم میتونم باهاتون راحت حرف بزنم این اجازه رو دارم 🙏🙏 مادرم با مهر مادرانه همیشگیش جواب داد چرا حرفتو نمی گی دختر قشنگم !🤔🤔 نگرانی رو تو چهره مادرم حس کردم آخه تا دیروز مهسا یه دختر پرحاشیه و پردردسری بود 😔 لحظه ای سکوت کردم و همچنان دو دل بودم برای گفتن حرفهام بابام با یه لبخند سکوت رو شکست -داری نگرانمون می کنی مهسا باز چی شده؟! مهسا هر چند دختری سرکش و مغرور بود اما همیشه معتقد بود اگه رضایت پدرومادر نباشه کاری ختم به خیر نمیشه این محکم ترین دلیلی بود که منو وادار کرد از تصمیم بهشون بگم یه بسم الله گفتم و شروع کردم : - با دیدن یه کلیپ از یه شهید خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم یه ایده ای به ذهنم رسید که به اجازه ی شما احتیاج دارم. نفس عمیقی کشیدم و همچنان با صدای لرزان ادامه دادم - دوست دارم جوابتون به درخواستم مثبت باشه اجازه بدین من درموردش تحقیق کنم و یه طرح فیلمنامه از زندگی این شهید ثبت کنم🙏🙏. مامان رو به من کرد و گفت : -حالا میشه این کلیپو ماهم ببینیم.! در پوست خودم نمی گنجیدم مثل اینکه مخالفت نکردند 😍😳 هنوز جواب مثبت ندادن اما باز جای شکر داره🙏🙏🙏 موندم تو بلاتکلیفی و دوراهی😥 چقدر مهسا از این وضعیت بیزاره😩 کلیپ رو از گالری گوشی آماده کردم تا خانوادم ببینن طبق قولی که به خودم دادم خودم رو از استرس رها کردم و سپردم به خدا 🙏❤️🌹 دارد. 🏴 ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
اوج آرامش هشتم گوشی رو دادم به مامانم تا کلیپی که باعث شد مهسا رو متاثر کنه تماشا کنه بابا و صبا هم اومدن کنار مامان نشستن تا به نوبت اونا هم کلیپ رو تماشا کنن من چند قدمی عقب تر نشستم و در مدتی که خانواده مشغول تماشای کلیپ بودن از خدا کمک خواستم تا دلشون راضی به کاری بشه که قرار بود انجام بدم مامان عینکشو زد به چشمش با دقت در حال تماشای کلیپ مورد علاقه ی من بود . یه جوون خوش چهره خندون با لحن آرومی پیامی به مخاطبین داشت : - دوستانی که ما رو قضاوت میکنید مامدافعان حرمیم نه مدافعان بشار ما بخاطر ناموس مون و اعتقاداتمون به اینجا اومدیم و...... واون مداحی که همیشه زمزمه می‌کنه : منم باید برم آره برم سرم بره تا که نگاه حرومی سمت حرم نره کلیپ با این بند ازمداحی به پایان رسید بابا و مامان و صبا کلیپ رو تا انتها تماشا کردن و صبا گوشی رو بهم برگردوند بابا نفسی تازه کرد و گفت: -خوب میخوای نظر مارو بدونی؟! من مشتاقانه نگاهشون کردم و منتظر گرفتن یه جواب مثبت و شیرین بودم که پدرم گفت: -ولی من چنین اجازه ای بهت نمی دم ؛دیگه هم حرفشو پیش نکش. ،بدجوری تو ذوقم خورده بود.😔😭 باوجود اینکه خودمم حدس میزدم با من مخالفت میکنن اما باز امیدم رو از دست نداده بودم و مدام تو ذهنم به این فکر میکردم که این کلیپ همونطور که منو متاثر و متحول کرد رو اونا هم تاثیر میزازه ولی این اتفاق نیوفتاد .☹️☹️☹️ همه تلاشم رو کردم تا واکنشی از مهسای پرخاشگر و زود رنج سرنزنه که باعث خسارتی بشه دارد 🏴 ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
اوج آرامش نهم بابا محکم و بدون تردید خیلی زود آب پاکی رو ریخت رو دستم بدون توجه به احساسم 😔😔😔 از حرفهای بابا دلم شکست بغض سنگینی کردم و جمعشون رو ترک کردم در حال رفتن به سمت اتاقم اخم کنان بدون اینکه نگاهم سمتشون باشه گفتم -میخوام برم بیرون هوا بخورم اجازه شو.بهم میدین دیگه ؟! صبا خواهرم گفت: - برو ولی نزدیک شبه زودی برگرد خواهر قشنگم با لحن تندی جواب دادم -جایی دوری نمی رم زود میام چشششششممممم. یه لباس ساده پوشیدم روسری مو مثل همیشه مدلی بستم چقدر با طلق ایستادگی اش بهتر شده بود😍 چادرمو پوشیدم و از خونه خارج شدم عصر یه روز تابستانی دلخوریم بهانه ای شد تا لحظاتی تو تنهایی خودم قدم زنان به علت مخالفت خانواده فکر کنم چند دقیقه از شروع پیاده رویم نگذشت که رسیدم به کتابخونه ای که توش عضو بودم ناخودآگاه با دیدن کتابخونه یاد اتفاقی تلخ برام تازه شد اون روز باد سردی توی محوطه ی دانشگاه در حال وزیدن بود از سرما چریک چریک دندونام صدای جالبی از خودش ساخته بود. بدنم از سردی بی حس شده بود دم در کلاس قبل از این که دستم به دستگیره در برسه از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم مریم و یه آقای دیگه رو نگران بالای سرم دیدم شوکه شده بودم مریم دوستم اومد صورتمو بوسیدو با نگرانی پرسید: -چی شدی تو یهویی ؟! من فقط می دونستم دم در کلاس از هوش رفتم و چیزی به ذهنم نمی رسید برای جواب سوال مریم آقایی که همراه مریم بود بهش گفت: هیچی خداروشکر بخیر گذشت. اینبار با حواس جمع تری یه نگاه به چهره اون آقا انداختم متوجه شدم همون پسریه که چند روز پیش باهاش بحثم شد و کلی بهش توهین کرده بودم 😔😔 با صدای لرزونی گفتم : -شما منو آوردید بیمارستان ؟! آقای صبوری جواب داد -بله البته با کمک دوستتون و ادامه داد درحال رفتن به طرف کلاس بودم که دیدم شما تو سالن از حال رفتین دارد 🏴 ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
اوج آرامش دهم چشمم رو دوختم به سرمی که بهم وصل شده بود کلافه شده بودم از اینکه قطره ای داره تموم میشه😩 همین طور که در حال تماشای سرم توی دستم بودم صدای آروم و مهربان آقای صبوری به گوشم رسید: -خانم امین بامن کاری ندارین شما ؟! مریم پابرهنه پرید وسط حرفمون و نزاشت من چیزی بگم رو به آقای صبوری گفت : -اگه میشه بمونین تا سرم مهسا تموم بشه برسونیمش خونه از درون در حال گر گرفتن بودم خدا می دونست تا اون روز من تا این حد خجالت نکشیده بودم. صدای آروم و مهربان داداشم به گوشم خورد. اول یکم شک داشتم اما دوباره صدایی گفت: -مهسا خواهری اینجا چی کار می کنی خواهر قشنگم .🤔🤔 با دو دلی سرمو بلند کردم و چشمای خیسم رو که اصلا متوجه بارونی شدنشون نشده بودم رو در چشمای برادرم گره زدم .اصلا متوجه نشدم کی گریه کردم و چقدر نازک نارنجی شده بودم تو دلم گفتم زمان چقدر آدما رو عوض می کنه.که دوباره صدای پوریا به گوشم خورد و سوالشو برای بار دوم تکرار کرد؛من مثل آدمهای گیج و منگ از قضیه ی پیش آمده سکوت کردم و این بار چونه هام شروع به لرزیدن کرد و ناگهان صدای هق هق تلخ گریه ام تو سکوت شب شکست . پوریا منو از جام بلند کرد و تو آغوشش فشرد . احساس امنیت می کردم که داداشم اینجوری هوای خواهرشو داره و بی منت بهم محبت می کنه. من با داداشم در حالی که دلم خیلی گرفته بود همراهش شدم و به طرف ماشینش حرکت کردیم .روی صندلی سمت شاگرد نشستم و پوریا سوار ماشین شد و ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد . دستمالی به طرفم گرفت و بعد از پاک کردن اشکم گفتم: -از کجا بگم داداش جان !؟ پوریا بالبخند بهم نگاه کرد و گفت: -از هرجا که دل خواهر خوشگلم میخواد 😊😊😊 لبخندی به روی ماهش پاشیدم و گفتم: -امروز یه اتفاقی افتاد برام . و تمام ماجرا رو مثل یه نوار ظبط شده برای پوریا تعریف کردم . نمی دونستم واکنش پوریا نسبت به این قضیه چی می تونه باشه دارد ❤️ ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
اوج آرامش یازدهم بعد از تموم شدن صحبتهام نفس راحتی کشید انگار یه کوه از رو دوشم برداشته شد لحظاتی تو سکوت گذشت پوریا هم چیزی به زبون نمی آورد. سکوت پوریا پراز ناگفته هایی بود که می شد فهمید با نظرم نسبت به تحقیق در مورد زندگینامه شهید نوری مخالفه 😔 کاملا متوجه این موضوع شده بودم . نگاه پراز دلهره ی خودم رو از روی صورت مردانه ی خاص پوریا برداشتم. پوریا داداشم چهره ی زیبایی داره اما وقتی با چهره‌ی شهید بابک نوری مقایسه می کردم با دودنیای متفاوت روبرو می شدم نه اینکه پوریا بد باشه نه اما نمی دونم واقعا این من بودم که تحت تاثیر یه کلیپ قرار گرفته بودم و دوست نداشتم حرف منطقی رو.بپذیرم 😳😳. پوریا دم در بعد از خاموش کردن ماشین خیلی جدی گفت : -خوب حالا چکار می خوای بکنی ؟! نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی گفتم : -وای پوریا خوبه همه چی رو همین چند دقیقه ی پیش بهت گفتم 😩😩😩. پوریا به روبرو نگاه کرد و گفت : -ببین مهسا جون من هم با بابا موافقم ،خودتم دلیلشو بهتر از همه مون میدونی ،از فکرش بیا بیرون دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#در اوج آرامش #پارت یازدهم بعد از تموم شدن صحبتهام نفس راحتی کشید انگار یه کوه از رو دوشم برداش
اوج آرامش دوازدهم داداشم پوریا منو رسوند خونه قبل خداحافظی با صدای نگرانی ، رو بهم کرد و گفت : -مهسا خواهری بخاطر مامان کوتاه بیا وپیگیر تصمیمی که گرفتی نباش🙏 سرمو انداختم پایین و گفتم : پس ذوق و احساس من چی 😔 یعنی من حق ندارم کاری رو شروع کنم که بهش علاقه دارم هدفم معنویه نمی‌دونم چرا با من مخالفت میکنید 😢 - از مامان بابا بعنوان بزرگترم اجازه و مشورت خواستم درحالی که می تونستم چیزی بهشون نگم فقط نخواستم بدون اجازه خارج از حرمت خانواده کاری کنم پوریا در حال نشستن تو ماشینش جواب داد -این نیز بگذرد. درب حیاط رو باز کردم ووارد حیاط باصفای خونه مون شدم. حیاطمون نه بزرگه نه کوچیک یه طرفش باغچه کوچکی داره که توش پونه و نعنا جلوه خاصی به حیاط داده😍 طرف دیگه حیاط تنه ی یه درخت قطع شده ی زیتون بود و یه نهال تمشک در حال جون گرفتن و رشد بود با دیدن سرسبزی حیاط کمی از اضطراب درونم کم شد اما هنوز هم این مخالفت رو نمی تونستم بپذیرم یعنی دوست نداشتم قبولش کنم اما حقیقتی بود که باید قبول میکردم 😔 آخرین حرف پوریا دوباره اومد تو ذهنم -این نیز بگذرد.!!! خبر از عزمی که برای هدفم جزم کردم نداشتن چقدر راحت گفته بود این مسأله برات فراموش میشه وارد خونه شدم سلامی به جمع دادم و به طرف اتاقم رفتم. چادرمو درآوردم و کنج اتاق رو.زمین چمباتمه زدم و به حرف پوریا که روی حال مامان خیلی تاکید داشت فکر کردم . بارها باعث رنجش مادرم شده بودم 😔😔. از زمان تشنجم گرفته تا به همین امروز.اما من واقعا تصمیممو گرفته بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم دست از این کار بکشم تا به یه نتیجه ی مطلوب برسم. و دیگه حرفی از موضوع پیش نکشم تا ببینم خدا برام چی میخواد. دارد.
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#در اوج آرامش #پارت دوازدهم داداشم پوریا منو رسوند خونه قبل خداحافظی با صدای نگرانی ، رو بهم کرد
اوج آرامش سیزدهم نفس عمیقی کشیدم و ذهن مو آزاد کردم. از اینکه تصمیمم باعث برهم زدن جو خونه و آرامش پدر مادرم بشه ناراحت بود همه اذیت ها برای اونا بود وگرنه پوریا و صبا که هفته ای یه بار می اومدن و می رفتند تصمیم گرفتم چند وقتی صبر کنم ببینم خدا چی میخواد بلند شدم و لباسامو عوض کردم دستی به موهای صاف و نازکم کشیدم بعداز شونه زدن از اتاقم خارج شدم. سفره ی شام تو سالن پهن شده بود صبا و بچه‌ها ش سرسفره نشسته بودن نگاهم به چشمای پاک و پرمهر حسین و نیکان افتاد باید تمرین می کردم صبر کردن رو .به قول معروف: -گر صبر کنم زغوره حلوا سازم. اما چقدر کلمه صبر برای مهسا غریبه بود این بزرگترین نقض رفتاری مهسا بود عجله و عجول بودن یه لحظه به ذهنم رسید چراغ خاموش جلو برم .بابا و مامان نباید متوجه بشن از طرفی عذاب وجدان داشتم خدا منو ببخشه که قراره پنهانی به کارم برسم 😔😔😔😭😭😭. فکر اینکه نکنه شهید نوری راضی به پنهان کردن این پروژه از خانواده ام باشه یا نه مثل خوره افتاد به جونم و عذابم میاد 😔😔 خدایا مهسا تو چه دوراهی بدی گیر کرد کمکش کن🙏😭 دارد.
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#در اوج آرامش #پارت سیزدهم نفس عمیقی کشیدم و ذهن مو آزاد کردم. از اینکه تصمیمم باعث برهم زدن ج
اوج آرامش چهاردهم مهسا تصمیم گرفت از یه جایی به این دو دلی ها پایان بده و یه مدتی خودشو به بی خیالی بزنه هم برای تمرکز خودش هم برای آرام کردن جو خانواده باید یه جوری این اطمینان رو به مامان و بابا می دادم که از تصمیمم کوتاه اومدم مهسا باید به فکر استرسی که تو وجود مامان مریضش انداخته بود باشه مامان وقتی از چیزی نگران میشه فشارش می ره بالا و قلب مهربونش درد می گیره 😔 شاید لازمه بیشتر از خودم تراز شخصیتی بگیریم ببینم علتش چیه که خانواده ام نسبت به پروژه ای که قرار بود شروع کنم درکم نمی کنند 🤔 مشغول جمع کردن سفره شام بودم بابا گفت: -مهسا کجا رفته بودی ،؟! همینطور که مشغول پاک کردن سفره بودم گفتم : -رفته بودم پارک یکم هوا به سرم بخوره ،بخاطر کرونا دیگه داشتم افسردگی می گرفتم. وخیلی ریز خندیدم. ظرفها رو داخل ماشین ظرفشویی چیدم و رفتم سراغ گوشی دوباره کلیپ شهید بابک نوری رو تا انتها نگاه کردم تمام وجودم رو به صحبتهای ناب داداش بابکم سپردم،نه یکبار ،نه دوبار بلکه ده بار .صدای بی آلایشش بدجوری مسخم کرده بود. یه جورایی طلسم شده بودم .واقعا اگه داداش بابک ،داداش واقعی من بود من چکار می کردم براش این سوالی بود که جوابی براش نداشتم و دوست داشتم زودتر جوابشو پیدا کنم . دارد.
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#در اوج آرامش #پارت چهاردهم مهسا تصمیم گرفت از یه جایی به این دو دلی ها پایان بده و یه مدتی خود
اوج آرامش پانزدهم مهسا مدتی رو باید صبور باشه و اجازه بده زمان براش مشخص کنه شاید اگه خانواده این آرامش و صبوری رو ازش ببینن دست از مخالفت بردارم باید یه جوری وقت خودمو پر میکردم تا کمتر ذهنم بره سمت پروژه ای که قرار بود شروع کمک ادمین یه کانالی شدم شدیه تایم مشخص شده ای رو برای برنامه های کانال گذاشتم هنوز بعضی وقتا که دلم برای داداش بابک تنگ می شد دوباره کلیپ مربوط به شهید رو نگاه میکردم حال دلم با دیدن این کلیپ معنوی و سبک میشد بعد از مدتی احساس کردم فعالیت تو گروه و کانال باعث شده بود که یکم از داداش شهیدم دور بشم تا اینکه صدای مامان در اومد : از طرفی چون لازم بود بیشتر از قبل تو نت باشم برای اداره کانال مامانم اعتراض کرد اعتراض مامان باعث شد اپلیکیشن روبیکارو ببندم با خودم گفتم -ناراحتی خانواده ام به ادمین بودن من نمی ارزه بعد کنار گذاشته شدن برنامه‌های کانال وقتم آزادتر شد. دیگه ادمین نبودم و مسئولیتی به دوشم نبود ،تا اینکه یکی از فامیل های نزدیکم بهم گفت: -آبجی میگم هنوز ادمین کانال هستی ؟! من بخاطرخستگی زیاد و کم شدن مسئولیتم نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی گفتم : -نه دیگه ادمین نیستم خسته شدم از روبیکا اومدم بیرون. به ذهنم رسید الهه قبلا گفته بود یه دوست مذهبی داره که خیلی به شهید بابک نوری ارادت داره و ناخوداگاه به خودم گفتم : -مهسا بهترین موقعیته که ازش بخوای کمکت کنه معطل نکن .بدون هیچ فکری به الهه گفتم : -راستی الهه تو کانال شهید نوری تو تلگرام نداری اگه داری برام بفرست. الهه گفت : -فکر کنم این دوستم می تونه داشته باشه ازش می گیرم و بهت می رسونم . از خوشحالی دلم می خواست خدا بهم بال بده و پرواز کنم.😍😍😍😍 از طرفی تو.گوگل هم سرچ می کردم ببینم چیزی درمورد شهید می تونم پیدا کنم یا نه. اما مطالبی که به درد من بخوره رو نتونستم پیدا کنم تا اینکه نزدیک سالگرد شهادت شهید نوری یه پست گذاشته بودند زیر اون پست یه آیدی درج شده بود دارد.
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#در اوج آرامش #پارت پانزدهم مهسا مدتی رو باید صبور باشه و اجازه بده زمان براش مشخص کنه شاید اگه
اوج آرامش شانزدهم حوالی غروب بود در حال مطالعه پست های کانال شهید نوری بودم چشمم به پستی خورد که مربوط به سالگرد شهادت شهید بود 🍃 به مناسبت سالگرد شهادت شهیدنوری هدیه به روح پاک این شهید والا مقام کدام یک از گزینه ها رو هدیه میکنید🍃 پیوی ادمین کانال پیام دادم و گفتم قرائت زیارت عاشورا و سوره ی حشر گزینه انتخابی بندست 🙏 ناخودآگاه فکری به ذهنم رسید با تردید و دو دلی مجدد پیوی ادمین پیام دادم : -عذر خواهی میکنم برای پیام مجدد🙏 امکانش هست شماره تماسی از پدر شهید نوری به من بدهید.🙏🙏🙏🙏🙏🙏 جواب داد -با پدر شهید چه کار دارید ؟! نمی تونستم راجع به فکری که تو ذهنمه حرفی به ادمین بزنم تایپ کردم : -باید با خودشون صحبت کنم. بهم پیشنهاد یه قرار ملاقات حضوری رو داد،ولی بخاطر اینکه خونه مون بخاطر عضو جدید خانواده کمی شلوغ شده بود نمی تونستم بپذیرمش .کاش می شد برای سالگرد خودمو به رشت می رسوندم 😔؛صد افسوس که نمی شد. چند روز بعد از گرفتن شماره تماس پدر شهید تو مسیر منزل تا بیمارستان گوشی رو از داخل کیفم در آوردم.بسم اللهی گفتم و شماره رو لمس کردم . بعد از چند بوق متوالی صدای آروم مردی از پشت خط به گوشم رسید: -بله بفرمائید! به خودم گفتم : -مهسا خدا کمکت می کنه یه نفس عمیق بکش و از پیشنهادت بگو. باصدای لرزان گفتم : -سلام آقای نوری حالتون خوبه ؟! پدر شهید خیلی سرد و جدی مکالمه رو ادامه دادن: -ممنون از شما ،میشه بفرمایید کی هستین ؟! دوباره نفس گرفتم و ادامه دادم : -من امین هستم از شمال مزاحمتون میشم،خیلی خوشحالم که چنین سعادتی قسمت من شد تا با پدر شهید نوری صحبت کنم. و از ایده ام براشون گفتم .اما ایشون منو تشویق به ادامه ی تحصیل کردند و گفتند : -می دونین بابک من چقدر روی درس خوندن تاکید داشت. تا اسم داداش بابک رو.شنیدم قلبم ریخت دوست نداشتم کسی داداشمو مختص خودش بدونه . بدون گرفتن نتیجه ای مثبت مکالمه رو به پایان رسوندیم از اینکه پدر شهید خطاب به شهید گفت بابک من ناراحت شدم واقعا دلیل ناراحتی مو درک نمی کردم ناخواسته یه حس مالکیت نسبت به شهید پیدا کرده بودم ،یه جور حس خواهرانه که نمی خواستم بپذیرم ایشون اول عزیز پدرومادرشون هستند. چه حس عجیبی در وجودم جونه زد نسبت به این شهید 🙏🙏 -دارد. شادی روح پاک شهید بابک نوری صلوات🙏🙏
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#در اوج آرامش #پارت پانزدهم مهسا مدتی رو باید صبور باشه و اجازه بده زمان براش مشخص کنه شاید اگه
اوج آرامش شانزدهم حوالی غروب بود در حال مطالعه پست های کانال شهید نوری بودم چشمم به پستی خورد که مربوط به سالگرد شهادت شهید بود 🍃 به مناسبت سالگرد شهادت شهیدنوری هدیه به روح پاک این شهید والا مقام کدام یک از گزینه ها رو هدیه میکنید🍃 پیوی ادمین کانال پیام دادم و گفتم قرائت زیارت عاشورا و سوره ی حشر گزینه انتخابی بندست 🙏 ناخودآگاه فکری به ذهنم رسید با تردید و دو دلی مجدد پیوی ادمین پیام دادم : -عذر خواهی میکنم برای پیام مجدد🙏 امکانش هست شماره تماسی از پدر شهید نوری به من بدهید.🙏🙏🙏🙏🙏🙏 جواب داد -با پدر شهید چه کار دارید ؟! نمی تونستم راجع به فکری که تو ذهنمه حرفی به ادمین بزنم تایپ کردم : -باید با خودشون صحبت کنم. بهم پیشنهاد یه قرار ملاقات حضوری رو داد،ولی بخاطر اینکه خونه مون بخاطر عضو جدید خانواده کمی شلوغ شده بود نمی تونستم بپذیرمش .کاش می شد برای سالگرد خودمو به رشت می رسوندم 😔؛صد افسوس که نمی شد. چند روز بعد از گرفتن شماره تماس پدر شهید تو مسیر منزل تا بیمارستان گوشی رو از داخل کیفم در آوردم.بسم اللهی گفتم و شماره رو لمس کردم . بعد از چند بوق متوالی صدای آروم مردی از پشت خط به گوشم رسید: -بله بفرمائید! به خودم گفتم : -مهسا خدا کمکت می کنه یه نفس عمیق بکش و از پیشنهادت بگو. باصدای لرزان گفتم : -سلام آقای نوری حالتون خوبه ؟! پدر شهید خیلی سرد و جدی مکالمه رو ادامه دادن: -ممنون از شما ،میشه بفرمایید کی هستین ؟! دوباره نفس گرفتم و ادامه دادم : -من امین هستم از شمال مزاحمتون میشم،خیلی خوشحالم که چنین سعادتی قسمت من شد تا با پدر شهید نوری صحبت کنم. و از ایده ام براشون گفتم .اما ایشون منو تشویق به ادامه ی تحصیل کردند و گفتند : -می دونین بابک من چقدر روی درس خوندن تاکید داشت. تا اسم داداش بابک رو.شنیدم قلبم ریخت دوست نداشتم کسی داداشمو مختص خودش بدونه . بدون گرفتن نتیجه ای مثبت مکالمه رو به پایان رسوندیم از اینکه پدر شهید خطاب به شهید گفت بابک من ناراحت شدم واقعا دلیل ناراحتی مو درک نمی کردم ناخواسته یه حس مالکیت نسبت به شهید پیدا کرده بودم ،یه جور حس خواهرانه که نمی خواستم بپذیرم ایشون اول عزیز پدرومادرشون هستند. چه حس عجیبی در وجودم جونه زد نسبت به این شهید 🙏🙏 -دارد. شادی روح پاک شهید بابک نوری صلوات🙏🙏
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#داستان واقعی ارسالی اعضا کانال #قسمت اول #بار سنگین گناه با سلام شاید هیچ گاه نمیتونستم جرات کنم و
اعضا کانال قسمت دوم سنگین گناه حالا دیگه عذاب هم نمیکشیدیم و خیلی راحت میرفتم و میومدم .حدودچن باری به دیدنش رفتم تو خونشون . بعد هم دیدارمون تو جنگل _ پارک _ ماشین .حتی دیدار شبانه من هم باهاش بود. دیگه به هم عادت کرده بودیم و همش همدیگرو میخاستیم . آخ خدایا الان که فکر میکنم قلبم درد می‌کنه. دیگه به اون پسر احساس مالکیت داشتم و مهمتر این بود که اون ازم میخاست همش طلاق بگیرم و این تنها چیزی بود که من نمیخاستم.من بدون عشق و به اجبار با شوهرم عروسی کرده بودم و عاشقش نبودم ولی دوسش داشتم و این طلاقو حقش نمی‌دونستم اون یه مرد کامل بود ولی من نه من خیانت کردم به اون و زندگیمون . روزها می‌گذشت و من اونقد وابسته بودم که شبا بدون شب به خیر به سعید نمیخابیدم و آرامش نداشتم. تا اینکه یه روز متوجه شدم که او تو دنیای مجازی با دختر دیگری رابطه داره و وقتی اینو بهش گفتم: بهم گفت عشق واقعی من تو هستی و اون فقط مجازیه و بهش دسترسی ندارم . من همش غصه میخوردم هیچ وقت فک نمی‌کردم بعد دو سال بعد این همه رابطه با کس دیگه ای هم دوست باشه . همش اونو واسه خودم میخاستم نمیخاستم مال کسی باشه ولی در جوابم می‌گفت تو شبا تل نیستی و منم برای تنهایی خودم باهاش چت میکنم . ولی اینا منو قانع نمی‌کرد . از اون روز من بهم ریختم عوض شدم بازم افسرده شدم عصبی بودم هم تو مجازی هم دنیای واقعی.کارم همش شده بود دعوا و گریه . به هیچ عنوان نمیتونستم اونو با دیگری قسمت کنم . دیگه کار به جایی رسیده بود که تصمیم گرفتم برم و با اون دختر حرف بزنم .و همه چیو بهش گفتم. بماند که بعدش چه جنگی شد و چه ها کشیدیم و حتی من خودکشی هم کردم ولی من میدونستم که اون پسر به هیچ عنوان منو از دست نمیده .بعد اون رفتار اونم عوض شد . دیگه مثل قبل نبودیم من ولی تشنه بودم تشنه داشتنش تشنه خواستنش. با این تصمیم گرفتم که ترکش کنم دیگه نمیتونستم حقارت‌ها رو تحمل کنم . اون بعد اون ماجرا بیشتر نزدیک اون دختر شد و از من فاصله گرفت و فقط موقع احساس نیازش بهم سر میزد . میخاستم برم میخاستم نباشم ولی سست بودم وابسته بودم .با وجود همه چیزهایی که میشندیم باز نمیتونستم ترک کنم. آروم آروم حال جسمیم هم بد شده بود دچار مشکل شدید افسردگی شده بودم و تمام روز یا بی حال بودم یا دکتر بودم . چن باری سعی کردم برم ولی نشد نتونستم کم میاوردم و دوباره بر می‌گشتم .جسما خیلی ضعیف شده بودم کارم شده بود گریه و عذاب وجدان . دیگه کارم جایی رسیده بود که نتونستم تحمل کنم و گفتم بهش که من میخام برم ولی چیزی شنیدم که نمیشد باور کنم . تهدید با عکسام بدترین درد زندگیم بود .. بعد از ۴ سال رابطه و دوستی و عشق و عاشقی اون روز بهش گفتم اگه بیام دیدنت عکسها رو. پاک میکنی؟بهم قول داد که اینکارو می‌کنه. بنابراین با دلی پر از درد به دیدنش رفتم و کاری رو که میخاست انجام دادم و همونجا عکسهامم پاک کرد اما... سرنوشت برایم چیز دیگری نوشت ...‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐ دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#ارسالی اعضا کانال قسمت دوم #بار سنگین گناه حالا دیگه عذاب هم نمیکشیدیم و خیلی راحت میرفتم و میومدم
ارسالی از اعضا کانال سوم سنگین گناه فکر میکردم همه چی تموم شد فک میکردم دیگه راحت میشم . توبه کردم ولی توبه من شاید خالص نبود . اون رابطه اون دیدار شد آخرین دیدارمون ولی متاسفانه بعد یه مدت فهمیدم که از وقت پریودیم چند روز گذشته. میدونستم که حتما اتفاقی میوفته مطمعن بودم بنابراین سریعا به دکتر رفتم نمیخاستم گناه بزرگتری بکنم هر چه زودتر اقدام کردم خوشبختانه تست چیزی نشون ندادو دکتر آمپول زد تا سریع مشکل حل بشه. با سعید تماس گرفتم و همه چیو بش گفتم ولی انگار اصلا براش مهم نبود و فقط گفت که خودت مقصر بودی و باید مواظب میشدی. به مرز جنون رسیده بودم . داشتم دیوونه میشدم میخاستم بمیرم میخاستم نفس نکشم. چه قدر عذاب کشیدم و گریه کردم چقدپنهانی از شوهرم دکتر رفتم تا بالاخره بعد چن بار آمپول زدن تونستم این مشکلو حل کنم.ماه رمضون بود با خودم و خدای خودم عهد کردم که دیگه هیچ وقت دیدنش نرم .تو بدترین شرایط منو تنها گزاشت و گناهی که دو نفری مقصرش بودیم تنها به پای من نوشت. دلمو سنگ کرده بودم ولی باز نمیشد رابطمو قطع کنم با تمام تنفری که ازش داشتم.بازم یه وقتها پیام میداد و علی رغم سر سختیم گاهی جوابشو میدادم.ولی نه عاشقانه.نفرت تمام تنمو پر کرده بود.از خودم متنفر بودم. تا اینکه بازم ازم درخواست دیدار دوباره کرد دیگه نمیخاستم به هیچ عنوان پای من دوباره به گناه کشیده بشه نمیخاستم بازم عذاب بکشم نمیخاستم دوباره باهاش باشم ولی بم گفت که هنوزم یه فیلم ازم داره. هر چیزی که می‌گفت مطمعن بودم که داره.ترسیده بودم که نکنه فیلم جایی درز پیدا کنه.ترس عذاب وجدان همه واحساس گناه همه و همه دست به هم داده بودن تا منو خفه کنند و این وسط هیچکس نبود که کمکم کنه. اینجا بود که میگن بنده به وقت نیاز خداشو صدا می‌کنه .من قبل اون هم نماز میخوندم هم کلاس قران میرفتم ولی بعد اون دوستی از خدا خجالت می‌کشیدم و هیچ کاری نمی‌کردم .درسته گناه کرده بودم ولی عذاب وجدانش همیشه باهام بود.پناه بردم به خدا پناه بردم به بزرگیش که اگه منو بخشیده راهو نشونم بده و کمکم کنه . سعید رفته بود جایی و من بالاخره بعد ۵ سال تصمیم نهایی گرفتم و توبه واقعی کردم .اول از همه اکانتامو دلیت زدم . واتساپ هم پاک کردم برای همیشه. تمام اکانتها و شماره هاشو گزاشتم تو لیست سیاه. یه قدرتی پیدا کرده بودم . همش زمینو چنگ میزدم و خدا رو صدا میکردم بعد ۵سال چادر سرم کردم و رو به قبله ایستادم خجالت می‌کشیدم از خودم از خدا از همه ولی این سد شکسته شده بود و من باید میتونستم باید به خدا نزدیک میشدم . چقدر گریه میکردم وقتی میرفتم حموم اونقد تن و جسمم رو چنگ میزدم تا این حس آلودگی ازم دور بشه. اینها داستان نیس درده درد .دردی که با یاد آوریش هزار بار خودمو نفرین میکردم دیگه مطمعن بودم که اون پسر از هیچ راهی بهم دسترسی نداره. قدم دوم برداشتم و به کلاس قران رفتم .حدود یه هفته گذشته بود که سعید با یه اکانت مجازی بهم پیام اومد.سخت بود کنترل این قلب و این دل سخت بود . میدونستم نباید جواب بدم میدونستم هنوزم کمی سستم بنابراین فقط یه جمله در جوابش گفتم گفتم بعد یک هفته بهم پیام بده و این یک هفته زمانی بود که من خودمو آماده کامل کنم. تو این یه هفته فقط با خدا بودم با خودش با کتابش و البته با یکی از دوستام حرف میزدم اونقد گریه کرده بودم که چشام می‌سوخت ولی حس میکردم سبک شدم حس میکردم آزادم دیگه داشتم حتی حضور خدا رو توی قلبم حس میکردم .بارها توبه کرده بودم ولی اینبار توبه من توبه همیشگی نبود .میخاستم خودم بشم .یه وقتها وقتی به وسعت گناهم نگاه میکردم ناامید میشدم و میگفتم خدا منو نمیبخشه ولی بعد که به قرآن پناه می‌بردم. بازم آروم میشدم و قوت قلب می‌گرفتم . دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
از اعضای کانال 💟عنوان داستان: 🍒قسمت به نام خدا با سلام خدمت اعضای کانال دیدم دوستان سرگذشتاشون مینویسن، منم سرگذشت زندگی خودمو نوشتم اما داستانم.. من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود . درهمین افکار بودم که پدر در زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت و باز کردن بحث گفت که میخواد ازدواج کنه . دختری بودم 9ساله ودر این 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادا نامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم .. من به یاد دارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم ودرمدرسه و انجمن حضور داشته باشد مثل بقیه مادرها... خلاصه بعد ازچندهفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچلویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست.. و زندگی خوش و بی دردسر من و پدرم تازه شروع شد.. اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیار خودخواه و بد پیله ،، در همان دوران سخت زندگی یک روز که مدرسه بودم و کلاس سوم درس میخوندم ،،مرا با بلند گو صدازدن ومن به دفتر مدرسه رفتم .. وقتی وارد دفتر شدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه اشنا بودن یکشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود.. خودم رو کنترل کردم وبه مدیر مدرسه نگاه کردم ،،مدیر ازم پرسید زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم .. که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومد و بغلم کرد و شروع به بوسه زدن به صورتم و دستام کرد .. و باعث ترکیدن بغض من شد که با گریه من بقیه هم گریه کردند اون ساعت تو اون شرایط بهترین روز زندگی من بود.. منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفتر تنها موندیم مادرم فقط گریه میکرد و منو بوس میکرد .. برام کلی خوراکی خریده بود و بهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد. دیگه دختر شاد قبل نبودم تو خونه فقط فکر رفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به در حیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم و خدایی مادرم یکروز در میان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنار من بود . در همان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد ،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،، با هماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد و تمام مسیر و سوار شدن اتوبوس روبه خونشون بهم یاد داد و روزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم . واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ، مادرم به بچها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند. و از این جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهرمادرم مردی بود خوش قلب ومهربان که هرموقع منو میدید بااحترام باهام رفتارمیکرد سالها گذشت و پسر دوم پدرم به دنیا اومد واخلاق نامادریم بدوبدتر شد،، اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیدادنزدیک من بشن ،، وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جزدعوا وناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیزدیگه ای نصیب من نمیشد.. چندسالی گذشته بود ومن بزرگترشده بودم و با وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهراروبا زنی قدبلند توبازارمشغول خرید کردن بودن دیدن و نقطه ضعف پدرمنو تودستش گرفته بود ،، پدر مهربان منو تبدیل به پدری بیرحم وسنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چراباید پیش مادرت بری اون تو رونخواست ورفت ،، یاددارم شبی برف زیادی بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون ازخانه پناه بردم وتا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم وفردای ان روز به شدت تب کردمو مریض شدم .. عمه ام مرابه خونه خودش برد وازم مراقبت کرد ،، پدرمادرم نزد پدرم اومد وباخواهش وتمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،، با اصرارعمه ام و عموم که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد ومن به اسم خونه پدرمادرم ،،راهی خونه مادرم شدم..... ❣ دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال @ba_khodabash1 ✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال 💟عنوان داستان: #سایه_مادر_1 🍒قسمت #اول به نام خدا با سلام خدمت اعضای کا
از اعضای کانال 💟عنوان داستان: 🍒قسمت واقعا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم کنار مادرم و بچهاش لذت میبردم . و روزگار خوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم سرکارش میرفتم و اون ازم میخواست برگردم پیشش ،،، ولی من دوست نداشتم زندگی کنار زن بابای بد پیله و بداخلاق رو حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله شده بودم سفیدوقدبلند، بامعرفی یکی ازآشناها برای ازدواج ازطرف پدرم ،،من دوست نداشتم ازدواج کنم کنارمادرم احساس خوشبختی میکردم ، ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بودومن مجبورشدم ازدواج رو قبول کنم روزخواستگاری تو خونه پدرم معلوم شد ومن بایستی میرفتم اونجا حرفی برای گفتن وانتخاب نداشتم اگرجواب من نه بود خونه پدرم موندگارمیشدم ومن اینو نمیخواستم ،، فردای همان روزخواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی وخواهرش ازروزخواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودراین مدت من مادرمو ندیدم ،،، شب عروسی موقع عروس گردوندن ازجلو درمادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم وبرام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی ی شناخت کوچلو،، عروسی من بدون مادرم وفامیلای مادری من گذشت .. یک هفته بعد ازدواج منو مادر شوهرم همراه پدرشوهر و خواهرشوهر برای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،، با دیدن مادرم لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعداشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم ردوبدل شدبه خونه برگشتیم خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم. مادرم و شوهر مادرم بعد چند روزی که ازامدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن ومارو با خواهروبرادرهای علی دعوت کردن پاگشا .. که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من ازرفتن من به اونجاخیلی خوشحال بودن ،،، عصر مهمونها اومدن و برای اولین بار بود که مادرم وبقیه علی رودیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسر خوبی بود ،مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم و در واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم و همچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ، به این ترتیب بود که همگی با علی آشناشده بودن بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم وازخانواده شوهرم جدا شدیم وشروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود.. بعدگذشت چهارسال زندگی مشترک خدابه ما دختری دادبه اسم شادی که بیشترزندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادروخواهربرادرهای من عاشق دخترم بودن ودخترمن نیزعاشق اونا ،،بعددوسال خدابه ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطروجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم .. وهمه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکترخبربدی داده بود که مادرم فشارداشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی وداروها تونست به سختی راه بره که من اون موقع بود فهمیدم مادرم درگذشته به خاطردوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدابه اون دخترکوچلویی داد حالا من خاله شده بودم.. دوماه از به دنیا امدن بچه خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،، مابچهارو پیش پدرشوهرم گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم.. حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن.. با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم بادیدن چهرمادرم مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد. مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشارمیداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من میسپرد... غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا برای خوب شدن مادرم ،،، ❣ دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال 💟عنوان داستان: #سایه_مادر_2 🍒قسمت #دوم واقعا خوشحال بودم و احساس خوب
از اعضای کانال 💟عنوان داستان: 🍒قسمت مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه.... پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،، روزسیزدهم وقتی وارد بیمارستان شدیم ازدور متوجه کنارنکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو بازنکرد.. ازداخل حیاط به ساختمان دویدیم و زنگ دراتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستاردرو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدارحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بود مادری که فقط 40سال داشت .. دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم بچه خواهرم رو پسردایم گرفته بودن وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم.. بیمارستان پرازآدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت ومارو به خونه برد ،، خونه ای که دیگه مادرمهربونم نبودمارو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن ومارو همش دلداری میدادن مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد .. من موندمو برادرهای مجرد و دلشکسته وهمیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدرزود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت ورفت چرا وچرا.. روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،، رفتو امدمن به خونه مادرم بیشترشده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهرمادرم همراه بچها خونه ما ، واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ، بعدازگذشت چندماهی ازفوت مادرم همگی خونه ماجمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگزهیچ کدوم اعتراض نکردیم ،، چندهفته قرارامدن اون خانم به خانه مادرم قعطی شد ومن وخواهرم خودمونو برای اون روزآماده کردیم ،،اون خانم دخترروستایی بود ولی سن بالا که باشوهرمادرم تنهایی اومدن،، ناگفته نمانداون خانم ازشهردیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم رو به خونه خودمون اوردم وچندروزی پیش خودم موندن که شوهرمادر پیغام دادبه خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب وبا ادبی بودن.. سربازی برادربزرگم رسیده بود وباید عازم خدمت میشد که واقعانبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگارسختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،، وهرسه هم تحصیل میکردن هم سرکار میرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر و باکسب درامد خوب مشغول کارشدن .. واما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر وبعدی سال نو که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم درصورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم .. واما اختلافات پدرم با پسراش ونامادریم که ازپدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعدازفوت پدرم ارثی به من تعلق نگیرد پدرم شدیدا مخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن ومیتونستن پدرم رو اذیت کنن ... ❣ دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
هدایت شده از سـیـــTⓥــــنـما
🔴 ۱۸ ساله ام هر شب ۳ به کجا می رود  ⁉️⚠️ شبی بود که  متوجه سر وصداهای عجیبی از اتاق دخترم الهام میشدم ...اما اهمیت نمیدادم ؛ یک شب ساعت حدود ۳ نصف شب رفتم اتاق که در کمال تعجب دیدم نیست 😳 برگشتم و با ترس همسرم مریم را بیدار کردم و با عجله به اتاق رفتیم اما در کمال ناباروری دیدم  ....😱 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3638755455Cc45f800e21 👆ادامه سرگذشت الهام👆