👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال 💟عنوان داستان: #سایه_مادر_2 🍒قسمت #دوم واقعا خوشحال بودم و احساس خوب
✫#ارسالی از اعضای کانال
💟عنوان داستان: #سایه_مادر_3
🍒قسمت #سوم
مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....
پرستاراتاق ای سی یو هرروزصبح برای ما پرده رو کنارمیزد وبامهربونی مادرم رو روبه ما میگردوند تا ما بیشتراونو ببینیم با رفت وامد مابه بیمارستان 12 روز گذشت ،،
روزسیزدهم وقتی وارد بیمارستان شدیم ازدور متوجه کنارنکشیدن پرده شدیم خودمون رو سراسیمه به پشت پنجره رساندیم هرچی به پنجره کوبیدیم کسی پنجره رو بازنکرد..
ازداخل حیاط به ساختمان دویدیم و زنگ دراتاق ای سی یو رو زدیم همون پرستاردرو بازکرد وبا ناراحتی به ما خدارحمت کنه مادرتون رو گفت بله شب قبل مادرم تموم کرده بود مادری که فقط 40سال داشت ..
دیگه متوجه نشدم چی شد منو خواهرم فقط گریه وزاری میکردیم بچه خواهرم رو پسردایم گرفته بودن وما همچنان درغم ازدست دادن مادر میگریستیم..
بیمارستان پرازآدمهایی شده بود که به حال ما میگریستن باهربدبختی شده برادرم ماشین گرفت ومارو به خونه برد ،،
خونه ای که دیگه مادرمهربونم نبودمارو با تنهایی غم بی مادر رها کرده بود دوست وآشناها یکی یکی اومدن ومارو همش دلداری میدادن
مراسم مادرم به طور رسمی خیلی خوب تمام شد ..
من موندمو برادرهای مجرد و دلشکسته وهمیشه با خدای خود میگفتم مادرم که میخواست اینقدرزود بره چرا منو پیدا کرد چرادوباره غم بی مادری برای من گذاشت ورفت چرا وچرا..
روز13 اسفندبود که خاکسپاری مادرم تمام شد ،،
رفتو امدمن به خونه مادرم بیشترشده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهرمادرم همراه بچها خونه ما ،
واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،
بعدازگذشت چندماهی ازفوت مادرم همگی خونه ماجمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگزهیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،
چندهفته قرارامدن اون خانم به خانه مادرم قعطی شد ومن وخواهرم خودمونو برای اون روزآماده کردیم ،،اون خانم دخترروستایی بود ولی سن بالا که باشوهرمادرم تنهایی اومدن،،
ناگفته نمانداون خانم ازشهردیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم رو به خونه خودمون اوردم وچندروزی پیش خودم موندن که شوهرمادر پیغام دادبه خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب وبا ادبی بودن..
سربازی برادربزرگم رسیده بود وباید عازم خدمت میشد که واقعانبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگارسختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،
وهرسه هم تحصیل میکردن هم سرکار میرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر و باکسب درامد خوب مشغول کارشدن ..
واما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر وبعدی سال نو
که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم درصورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم ..
واما اختلافات پدرم با پسراش ونامادریم که ازپدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعدازفوت پدرم ارثی به من تعلق نگیرد پدرم شدیدا مخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن ومیتونستن پدرم رو اذیت کنن ...
❣ #ادامه دارد....
🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال