👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هشتم
✍🏼قرار شد برای فردا #طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍
سوار شدیم و داشت #رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و #ذکر بگم
📿100 #استغفرالله
📿100 #سبحان_الله
📿100 #الحمدلله
📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی #نگاه یکی اذیتم کرد.
😒متوجه شدم که آینه #ماشین رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از #خجالت آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم...
📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به #پلاک ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11
😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه...
یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم #خسیس بودم ،نه من فقط نمیخواستم #اصراف بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️
❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد
روز پنجشنبه 23 #رمضان ما #عقد کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد #روزه بودیم و #گرسنه خدا رو شکر هم #افطاری دادیم به مهمانها و هم #مراسم گرفتیم..
چه با #برکت بود رمضان اون سال
یه نفر اومد برای اینکه ما رو #عقد کنه گفت میخوام با #عروس خانوم تنها حرف بزنم...
ازم سوال کرد که این #ازدواج اجباریه یا اختیاری منکه #تعجب کردم درسته سنم کم بود اما #دین-اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت #داماد بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت...
😓آخ مردم از #خجالت آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد #خجالت نکشیده بودم...
👳🏼♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره #چادر_سفید رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره #نگام میکنه
😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون
😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه #اخم کردم و سرم رو انداختم پایین...
#عقد کردیم و همه بوس و ماچ و #تبریک و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉
⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم.
ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه #کادو هاشون رو دادن و رفتن فردا #جمعه بود
😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم
😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس #قرآن روخوانی #حفظ و #تجوید
اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو...
☹️گفت کارت فقط همین بود؟
گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم.
اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و #زندگی انداختیم.
صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم #کلاس که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری #مهمون داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا #نامزدت اومده...
😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم
گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه #مسجدی کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس
☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن #تبریک میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش #پارک شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 💖🌿 🌿💖 💖 📬داستان ارسالی ا 📕بنام〰 #مادر_سنگدل #قسمت_هفتم یه روز یکی از دوستای باب
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
💖🌿
🌿💖
💖
📬داستان ارسالی
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_هشتم
پدر شوهرم مرد خیلی خوبی بود یواشکی بهش گفتم پیغام بدن به بابا تا پسرمو یک ساعتم شده بیارن من ببینم وگرنه میمیرم دیگه طاقت ندارم.
بعد چند وقت دیدم بابام با مادرم اومدن خونه ی ما به بابا بدون سلام گفتم پسرم، پسرم کو گفته بودم، خواهش کرده بودم، که بیاریدش برای یک ساعتم شده ببینمش. دیگه طاقت ندارم .گفت مادرت صلاح ندید بیاریمش پیش مردم زشته...
افتاده بود چاه ولی خیالت راحت زود خبر دارشدیم درش اوردیم حالش خوبه. وای دیگه طاقت نیاوردم پا رو ابروم گذاشتم فقط جیغ زدم. زدم تو سرو صورتم گفتم مرده مگه نه؟
اینقد خودم وزدم تا از حال رفتم بابام طاقت نیاورد برگشت وجگر گوشه ی منو اورد. بغلش کردم اشک ریختم تو دلم ،تو دل خودم، تو قلبم با صدای بلند خدا را صدا کردم گفتم یه راهی نشون بده تا پسرم از جدا نشه، یه راهی نشون بده تا منو پسرم تنها باهم باشیم با دستهای خودم بزرگش کنم.
از خودم جداش نمیکردم پسرم منو نمیشناخت منو به عنوان فامیل یا اشنا میشناخت از همون نوزادی نزاشتن به من بگه مامان نزاشتن منو بشناسه 😭
خلاصه لحظه ی جدایی رسید پسرم ازم گرفتن و بردن تعریف کردن چقد بلا سرش اومده تو چاه افتاده...زیر موتور مونده....خیلی بلاها خیلی....
بعد از رفتنشون شوهرم به خاطر جیغ هام که پسرم کو گفت آبروشو بردم منو گرفت زیر کتک تا جون داشت زد و خودش وسرزنش کرد که چرا زن بچه دا ر گرفته .گفت با اومدن بچه به خونش ابروش رفته...
بمیرم یرای بچم که هیچ کیو نداشت دلتنگی من روز به روز برای پسرم زیادتر میشد که یه روز برادر بزرگترم اومد خونه ی ما با شوهرم شروع کردن پچ پچ کردن بعد برادرم بهم گفت باید بریم یه سر به پدر مادرم بزنم.من تعجب کردم ونگران سریع متوجه شدم برای پسرم باید اتفاقی افتاده باشه گفتم داداش تورا قسم به خدا برای بچم اتفاقی افتاده گفت نه، فقط زود امادشو بریم
دلشوره ی زیادی داشتم وقتی رسیدم دم خونه ی بابام شلوغ بود.بله درست بود، بچه ی کوچک من مرده بود اون مرده بود.... شب هم زن عمو هم مادرم دروقفل میکردن نمیزاشتن بره خونه. اونم هرشب جایی میخوابیده.
اونشب میره تو خرمن گندم ها رو گندم میخوابه صبح زود هنو افتاب نزده یکی با تراکتور میره خرمن تا گندمهاش وبیاره پسرمنو نمیبینه و اونا زیرچرخ های تراکتور میزاره...... شوکه شده بودم اصلا گریه نکردم فقط نگاه میکردم اونو با تنی خونین به خاک سپردم وبرگشتم ...
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
💖🌿💖
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#زری_خانم #قسمت_هفتم بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از آنها
#زری_خانم
#قسمت_هشتم . پایانی
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
زری به یزد آمد من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم. زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام. آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
زری گفت حسین میروی برایم برداری؟ من به پشت بام خانه بی بی رفتم. جعبه را پیدا کردم. سنگین بود. وقتی میخواستم به داخل خانه بیاورم دیدم حرمله و ده دوازده تا از نوه های بی بی در حیاط خانه هستند. زری از روی حیاط به من اشاره کرد که برو. جعبه را به خانه خودمان بردم. زری شب به خانه ما آمد. جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد. حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه.
بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند. بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی و زن باز هستند. این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز. زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم. سه روز بعد زری آمد. گفت حسین بیا با من به شیراز برویم. گفتم میخواهم بروم مشهد. گفت از شیراز به مشهد برو. گفتم پول ندارم گفت مهمان من. فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم. زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکاییش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید. مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد. بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم…
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیش را گرفت. در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییش ازدواج کرد. گاهی برای هم نامه مینوشتیم. در موقع سربازیم دو ماه در شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم. زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت. من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود. برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم. سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم. مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.
زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد. در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد. یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است. درمانگاه بی بی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.
چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟ اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستارخان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد. خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که او را به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید. خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد. این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند. تحول یعنی این
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.حالا وقت پاسخ دادن ندارم.
🌹پایان 🌹
این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی پیش روی شما قرار گرفت است.
🗯داستان های جالب و خواندنی در کانا
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 #قـسمت هفتم عمل جراحی طولانی شد و برداشتنِ غدهٔ پشت چشم، با مشكل مواجه ش
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت_هشتم
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستادهاند. عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه ام نيز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلی خوشحال شدم. زير چشمی به جوانِ زيبارويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. حدود ۲۵ سال پيش... شبِ قبل از سفرِ مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محوِ جمالِ ايشان بودم كه با لبخندی بر لب به من گفتند: برويم؟ با تعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دكترِ جراح، ماسکِ روی صورتش را درآورد و به اعضای تيمِ جراحی گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكی از پزشکها گفت: دستگاه شوک رو بياريد ... نگاهی به دستگاهها و مانيتورِ اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! عجيب بود كه دكترِ جراحِ من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتی ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكارِ افرادی كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشتِ اتاق را ميديدم! برادرم با يک تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.📿🤲🏼
ادامه دارد...‼️
@ba_khodabash1
داستان: آخرین بازدید
#قسمت_هشتم
صادق سه دایی و یک خاله داشت،دایی کاظم،دایی خبات و دایی امید که از همه کوچکتر بود و عاشق صادق.اما چون خارج از ایران و در اروپا اقامت داشت مدتها بود که صادق رو ندیده بود،دایی امید را بهتر است کمی بیشتر بشناسید چرا که در ادامه داستان به کرات تاثیر شخصیت دایی امیدرا در این داستان ملاحظه خواهید کرد.و اما حال و روز دایی امید:
ساعتم ۲:۳۰رو نشون میداد که فکر کنم میشه 12شب به وقت ایران.خسته بودم و همراه دو تا از دوستام،توی خونه مون دراز کشیده بودم.خانم و بچه هام ایران بودن ،چون خوابم نمیبرد،رفتم توی گوشیم وEmo رو چک کردم،تا باز کردم یهو برادر بزرگم،کاظم درحال تایپ یه پیام داد و بلافاصله حذفش کرد:
سلام امید بیداری؟امروز جنازه سوخته صادق رو خارج شهر پیدا کردن..
پاکش کرد اما من دیده بودم و همین پیام مرا نصف شبی روانی کرد.جوری داد زدم و گریستم که دوستام با وحشت از جا پریدند..
وقتی متوجه وضعیت شدند تا صبح کنارم نشستند و دلداریم دادند.باورم نمیشد صادقم کشته شده باشه،آنهم توسط دانیال!
روزهایی که ایران بودم بارها و بارها دانیال رو با صادق دیده بودم،همدیگرو خیلی دوست داشتند،باورم نمیشد قاتل صادق،دانیال باشه. روز بعد به داداشم پیام دادم و التماسش کردم که فیلمرو برام بفرسته.فیلم رو فرستاد:
شروع فیلم دانیال دیوانی در حال رانندگی ،کمال بغل دستش و سید دانیال زین العابدین در صندلی پشتی،صدای موزیک رو زیاد کردند و صادق بیهوش در حالی که سمت راست سرش خونی و زخمیست،در صندلی پشت کنار سید ولو شده!
یه جایی که فکر کنم یه دشت باشد،ماشینو نگه میدارن ودر حالی که هر سه دستکش سفید در دست و صورتشون کاملا پوشوندن صادق زخمی و نیمه بیهوش رو بیرون میکشن!
صادق که داروی بیهوشی بهش خورانده اند،با ناله دانیال رو صدا میزنه و میگه اینجا چه خبره؟
دانیال هم میگه صادق چیزی نیس،راهزنا به ما حمله کردن ماهم زخمی شدیم! هیس هیچ حرفی نزن! صدای کمال و سید برای انکه صادق مشکوک نشود که میگویند:بزنینش
صادق بیچاره در میان نیمه بیهوشی، تنها چیزی که حس میکند درد است و وقتی مهاجمان بیرحم که در دستشان چاقوبزرگ وساطور است،به طور مکرر برپشت وکمرش ضربه واردمیکنند،با صدای بلند ازدرد فریاد میزند و مینالد و مادرش را صدا میزند ومیگوید:وی دایه😭(وی دایه /آخ مادر/دایه در گویش کردی به معنای مادر است و وی کلمه دردمعادل آخ)ودرحالی که صدای موزیک هم بگوش میرسد بافحشهای مکرر دانیال به صادق این قسمت به اتمام میرسد،
پارت بعدی فیلم،در روشنایی روز است ،اما لباسهای صادق پاره شده و الوده به خون و خاکه. پارت اول فیلم لباس صادق تمیزه ودر داخل ماشین بهش ضربه زدن و وقتی این تیکه فیلم لباسش خاکی و پاره ست معلوم میشه که روی زمین اورا کشیده وبهش ضرباتی وارد کرده اند که ازین قسمت فیلم نگرفتن!یعنی درفاصله شب تاسپیده جمعه ۳۱شهریور ۹۶چه بلاهای دیگه ای بر سر این مظلوم بی دفاع آورده اند؟؟!!ادامه فیلم اینگونه ست:
ابتدای این بخش کمال بنزین به دست، دنبال شی درحال سوختن(صادق)میرود و بنزین میریزد، سید دادمیزند بنرین بریز،بیشتر بریز!
صحنه اخر فیلم روی سر صادق درحال سوختن زوم کرده که صداهای وحشتناکی از جنازه در حال سوختن برمیخیزد،صدای پاره شدن رگها و صدای جلز و ولز خون ونفس های اخرصادق در میان آتش چنان وحشتناک و زجردهنده ست که با دیدن آن صحنه فیلم را نگه داشتم و بیرون رفتم و باصدای بلند نیم ساعت زار زار گریستم!
انتهای فیلم کوتاه قتل صادق ،حرفهای نامفهوم دانیال بود که یک جمله انگلیسی را با لهجه افتضاح بیان میکند.
WELCOME TO MY HELL
سپس با زبان فارسی لهجه وحشتناکی میگوید:
به جهنم من خوش اومدی،دونه دونه تون اینجوری میکنم،عاقبت در افتادن با دانیاله!سپس دیوانه وار فریاد میزند وباخنده های شیطانی بای بای میکند و فیلم تمام میشود!
یک فیلم سی ثانیه ای ،جنایتی به وسعت تمام جنایات تاریخ!
صدای نفسهای صادق در فیلم، جوشیدن خون از ذهنم نمیرفت،شاید در میان آنهمه شقاوت رفیقانش،باز هم نفس میکشد و امید آن دارد که به حرمت نان و نمکی که باهم خورده اند،و دوستی دیرین ،نجاتش دهند،اما افسوس که قلبهای شیطانیشان سیاهتر ازین حرفهاست
روزها و شبهایم بعداز دیدن فیلم کابوس شده بود،خواب و خوراک ازمن ربوده بودند،وقتی از فرط خستگی به خواب میرفتم یهو صدای صادق در گوشم میپیچید که در بیابانی تاریک صدایم میزند:خالو امید گیان(دایی امید جان)!
من رویم برمیگردانم و یهو جنازه سوخته صادق در روبرویم می ایستد،میخواهم دادبزنم و نمیتوانم و صادق میگوید یه لیوان آب میدی ؟تشنمه !و من با صدای بلند دادمیکشم و از خواب میپرم!
این شده بود خواب و آرامش هر شب من!
کابوس صادق رهایم نمیکرد
ادامه دارد....
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨