سلام😊
دقت کردید یه وقتایی احساس می کنیم به هیچ دردی نمی خوریم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم فایده ای نداریم 🙄🙄🙄
این دقیقا حربه ی کاریه شیطونه که آدم رو نا امید و مایوس می کنه چه برای تلاش در دنیا چه برای آخرت😈😈😈
می دونید چی خیلی اینجور مواقع کمک من می کنه ! این فایل زیر👇👇👇
حتما شما هم گوش کنید با انگیزه ای که میده واقعا شیطون رو ضربه فنی می کنه💪💪💪
هر چی تلاش کردم بار گذاری نشد😫
خوب ظاهراً رزق امروزمون نبود 🙃
یه وقتایی اینجوری میشه دیگه😎
به دنبال ستاره ها...
{گاهی گمان نمیکنی ولی خوب می شود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود}
گاهی هم باید صبر کرد دید چه می شود😇
24.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با صبر می شود👌👌👌
حتما حتما تا انتها نگاه کنید👌👌👌
نکته ی خیلی مهمش‼️‼️👆👆👆
اگر ما از صد درصد فقط یک درصد توان داریم
در همان یک درصد، صد درصد تلاشمون را بکنیم و بقیه اش را بسپاریم به خدا اونوقت ما پیروزیم👌
حالا یه سوال آیا واقعا ما یک درصد هم توان نداریم🤔🤔🤔
Clip-Panahian-KheyliHoseinZahmatMaRaKesheediAst-64k.mp3
1.09M
دست من و تو نیست که عاشقش شدیم..
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_هفتم
گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست مثل زیر ایوان طلایی نجف...
شب اربعین بود خیلی از جامونده های کربلا توی حرم آقا ذکر و دعا داشتن ولی در مجموع خلوت بود چون خیلی ها کربلا بودن...
داشتم با خودم فکر میکردم باید برای رفتن به کربلا از نجف گذشت!
براستی که تاریخ هم چنین بود
مظلومیت علی(ع) کربلا را رقم زد!
اگرعلت این مظلومیت را نفهمیم
ماجرای کربلا را نخواهیم فهمید!
و چه بسا از یاران حسین جابمانیم!
دل کندن از حرم برام سخت بود ولی دیگه خیلی دیر شده بود باید می رفتم
رسیدم هتل همسرم خیلی نگران شده بود گفت: دیگه خواستی حرم بری با هم بریم...
متعجب گفتم: چرا!
گفت: رفتم پایین قبله را بپرسم چند نفر دیگه ایرانی هم بودن گفتن حواستون باشه دو سه روز پیش یه نفر با اسلحه جلوی صحن آقا چند نفر به رگبار بسته...
درست توجیح شدم ولی نمی دونم چرا ذره ای احساس ترس نکردم بر عکس مسیر کربلا...
اون موقع واقعا امنیت مثل این سالها نبود و چنین اتفاقاتی طبیعی بود...
می خواستیم روز اربعین بریم سمت کربلا که به توصیه ی زائرهای دیگه گفتن دو سه روز صبر کنید
از شدت ازدحام مطمئنا نمی تونید درست استفاده کنید چون من سفر اولم بود همسرم هم گفت بهتر بمونیم تا کربلا بتونی به حرم برسی ...
سه روز نجف موندیم من چون غذای عراقی با سیستم معده ام کنار نمیومد خیلی مشکل غذا خوردن داشتم بنده خدا همسرم کلی گشت تا یه قالب پنیر پیدا کرد تا من از گرسنگی به شهادت نائل نشم!
با همون یه قالب پنیر سه روز رو سر کردم هر چند که اونجا از شوق زیارت گرسنگی و تشنگی فقط بر لذت بخش تر شدن لحظاتت می افزاید و ماندگارترش می کند...
دیگه کم کم نجف داشت شلوغ میشد زائرهای کربلا داشتن بر می گشتند و ما تازه راهی کربلا شده بودیم...
توی نجف با یه پیرمرد و پیرزن همراه شدیم قرار شد که با هم بریم سمت کربلا...
دوتایی با یه عشقی بلند شده بودن از ایران اومده بودن ...
تازه پیاده روی رو رفته بودن دوباره برگشته بودن نجف حالا می خواستن باز برن کربلا که از اونجا بر گردن ایران...
ماجراها داشتیم با هم...
نویسنده :#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره مضطرم...
حرم...
حرم...
حرم...
اینکه مدام حواست باشه چی میخوای بگی که وقته مخاطبت رو هدر ندی خیلی سخته🧐🧐🧐
ولی جمله ی زیبایی شنیدم حیفم اومد به شما نگم🙃
همیشه سعی می کرد بین گناه افراد و شخصیت وجودی افراد تفاوت قائل بشه!
حاج قاسم اینجوری بود👌
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_هشتم
خیلی دلم می خواست پیاده بریم ...
ولی...
ولی...
ولی انگار اینجا هم از اونجاهایی بود که بین دو راهیه وظیفه و دلم باید درست انتخاب می کردم!
با وجود پای عارفه که سوخته بود و همراه شدن اون پیرمرد و پیرزن باید با ماشین راهی کربلا می شدیم...
یه ماشین شخصی گرفتیم با توجه به شرایط اون موقع خیلی ریسک داشت اما چاره ایی هم نبود اسم راننده عباس بود!
تنها کلمه ایی که میون همهی حرفهای عربیش با دوستش میشد متوجه شد عباس... عباس... بود
ظاهراً مسیر اصلی به خاطر موکب ها بسته بود و باید از مسیر فرعی می رفتیم که رفیقش داشت توصیه های لازم را می کرد...
راه افتادیم اولش همه چی عادی بود! شاید خیلی ساده انگاری به نظر بیاد ولی من چون اسم راننده عباس بود نگران نبودم گفتم بالاخره همین که اسمش عباس یعنی نامرد نیست...
از نجف تا کربلا با ماشین توی شرایط عادی حدودا یک ساعت و یک ساعت و نیم بیشتر نیست!
ولی ما رفتیم توی یه فرعی فقط بیابون بود نه جاده ای! نه آدمی!
فقط ماشین های شخصی بود که هراز گاهی از کنارمون رد می شد...
با توجه به اینکه صبح راه افتاده بودیم نزدیکی های ظهر بود اما تا چشم کار می کرد بیابون بود !
به همسرم گفتم بپرس چقدر دیگه می رسیم! خیلی طول کشید!
آقام هم با همون عربی دست پا شکسته پرسید!
راننده که متوجه منظور همسرم شد سه و چهار ساعت با انگشت هاش نشون داد!
یه نگاه متعجب من به همسرم ، همسرم به پیرمرد همراهمون ....
ولی کاریش نمی شد کرد ...
عارفه توی ماشین خسته شده بود بهونه می گرفت که پیرزن همراهمون از داخل کیف دستیش یه مشت نخودچی کشمش داد به دستش و گفت بخور دخترم....
چقدر دعای خیرش کردم بچه آروم شد! آخه وسایل خودمون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم گفتیم زود می رسیم!
بنده خدا در حال تعارف کردن به من بود که ماشین وسط بیابون ایستاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام و عرض ادب😊
یه نکته ی مهم هنگام درخواست آخه امشب شب جمعه است دیگه 👇
اصلا در دعا ذهن استدلالی نداشته باشید. نشین فکر کن که چطوری بهت بده!
برای خدا سناریو ننویس!
فقط بخواه...
فقط ازش خواهش کن
همین...
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_نهم
خیلی نگران شدیم جلومون یه سری ماشین دیگه ایستاده بودن و شبیه یه ترافیک سنگین بود اما با این تفاوت وسط بیابون نه یه بزرگراه یا خیابون!
ده دقیقه ایی صبر کردیم ولی هیچ ماشینی حرکت نمی کرد!
کم کم راننده ها پیاده شدن ببینن چه خبره!
نیم ساعتی گذشت باز هیچ خبری نشد!
راننده ی ماشین ما کلافه شد دست و پا شکسته گفت: منتظر بشینید من برم جلو ببینم چه خبره!
رفتن همانا نیم ساعت گذشت و هنوز نیامده بود!
اکثر ماشین ها عرب زبان بودن و بومی همون منطقه!
تک و توکی زائر بین مسافرها دیده می شد تقریبا همه ی سرنشین ها از ماشین پیاده شده بودن و بیابون پر شده بود از آدم...
خیلی نگران شده بودم یه استرس عجیبی گرفته بودم همسرم هم نگران بود بخاطر ما اما چیزی نمی گفت!
اینکه راه را بسته باشند!
اینکه منطقه نا امن بود!
با زن و بچه وسط بیابان ...
همممون مستأصل و متحیر ایستاده بودیم که ببینیم چی میشه!
توی دلم آشوب بود مدام ترس نرسیدن به شش گوشه را داشتم...
کلی با آقام حسین (ع) صحبت کردم توی لحظاتی که اصلا معلوم نبود قصه چیه!
بیابون بود و ترس!
وسرنوشتی که مشخص نبود!
غم حرم و حرامی را تداعی می کرد!
لحظاتی که فقط دلت می خواست اشک بریزی...
از غم بی بی رقیه و ترس بی کسی و غربت....
از دل بی قرار حسین(ع) آنگاه که خانواده اش میان انبوهی از حرامزاده ها تنها بودند و او جان می داد...
میان همین افکار در هیاهوی جمعیت رها شده در دل بیابان دست التماس دلم... هنوز نرسیده به حرم دخیل دست های عباس شد....
جمله ای گفتم که خودم شرمنده ی بیانش شدم...
آقا جان ما مهمان شمایم...
اینجا غریبیم...
هنوز حرفم دلم تمام نشده بود عباس که راننده ی ماشین ما بود با چهره ای نگران از دور پیداش شد!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
‼️سلام عزیزان عصر آدینتون بخیر یه سوال؟
شما به کسانی که در هنگام لشکرکشی دشمن، بجای کمک به امام زمانشان، تنها برای او دعا میکنند و در هنگام کشته شدن او، گریه و زاری میکنند، چه میگویید؟!
ما جز کدام دسته ایم عایا؟🤔
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_دهم
پشت سرش هم چند تا افسر عراقی بلند بلند به راننده ها با همان لحجه ی غلیظ عراقی چیزی می گفتند...
کمتر از چند دقیقه نگذشته بود که با دور زدن ماشین ها گرد و خاک همه جا را گرفت...
راننده ی ما که رسید به همون عربی گفت: باید برگردیم...
منظورش رو فهمیدیم می گفت: این مسیر نا امن!
مسیر رو بستن باید بر گردیم...
همسرم با همون پیرمرد همراهمون معترضانه گفتن یعنی چی برگردیم ما زائر حسینیم(ع) ...
با دست اشاره کرد که با افسر عراقی صحبت کنید چند نفر دیگه هم که زائر بودن با همسرم رفتن سمت افسر عراقی خلاصه به عربی به فارسی هر جوری بود گفتن میخواین بریم کربلا...
گفت: نمیشه این جاده ناامن! جاده اصلی هم به خاطر شلوغی یه طرفه است و ماشین ها دارن بر می گردن!
دلشکسته و مستأصل....
وسط بیابون خدا...
توی کشور عراق...
بدون دیدن شش گوشه ...
حالا می گفتن بر گردید مسیر بسته است!
مثل امسال که راه ها بسته است یه جوری توی دلم به آقا شکوه کردم که حالا درسته من بدم! درسته رسم ادب بلد نیستم جلوی شما!
درسته تمام طول سال ناخواسته با غیر شما و محرم و اربعین دم از شما میزنم همه اش درست!
اما...
اما...
آقا شما که خوبید...
رسم ادب و مهمون نوازیتون همه ی عالم میدونن...
آقا به خوبی خودتون نگاه کنید نه بدی من!
من به همه گفتم دارم میام زیارت شش گوشه !
برگردم چی بگم !
بگم راه بسته بود!
واشک بود...
اشک بود...
اشک...
پیرزن همراهمون گفت: هر چی خیره دخترم توکل به خدا کن...
چند نفر از زائرها عربهای همون منطقه بودن خیلی تند با همون افسر صحبت کردن اون افسر هم گفت: من نمی دونم برید جلو با فلانی صحبت کنید...
اونها که پیاده راهی شدن به سمت جلو!
همسرم هم گفت شما هم بیاین هر چی بشه با اینها باشیم امکان رفتنمون بیشتره...
ساک به دست توی خاکهای بیابون راه افتادیم...
عباس که راننده بود هم همراهمون اومد ببینه تکلیف چی میشه بر می گردیم یا می ریم...
نیم ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم به محلی که جاده ی خاکی رو بسته بودن!
پر بود از نیروهای نظامی عراقی با تانک و تیربار و...
واقعا فضای وحشتناک و رعب آوری بود...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام و عرض ادب
امیدوارم حال روح و جسمتون خوب باشه🙏😊
میگم چقدر خوبه ما همدردی رو از دندون ها یاد بگیریم وقتی یکیش درد میگیره همشون با هم درد میگیرن!🙃
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_یازدهم
ما کمی دور تر ایستادیم همسرم همراه همون زائرهای عرب پیش افسر عراقی که نشونی اش رو داده بودن رفت ...
دو، سه ساعتی طول کشید در همین زمان تعداد زائرها بیشتر هم شد روی هم رفته پانزده شانزده نفر شده بودیم...
همه خسته و معطل!
بعد از کلی چونه زنیِ عربها به سبک خودشون، بالاخره راضی شد با یه ماشین وَن که می خواست بره کربلا مسافر بزنه از جاده ی اصلی که یه طرفه بود بریم ولی اتمام حجت کرد و گفت پای خودتون دیگه!
به زور داخل ماشین چپیدیم دیگه دم دمای غروب بود...
یه مقدار که از مسیر خاکی رو رفتیم رسیدیم جاده اصلی...
حالا طول و عرض این جاده فقط به اندازه ی یه ماشین بود یعنی جای سبقت هم نداشت بماند که بخواد از رو به رو هم ماشین بیاد!
کنار جاده هم فاقد شانه بود یعنی کامل شیب!
در نظر بگیرید از رو به رو، پشت سر هم اتوبوس می اومد بعد با توجه به اینکه بیشتر از یه ماشین هم جا نبود یکی باید می کشید توی خاکی و طبیعتاً اتوبوس نمی رفت تو خاکی !
جالبتر اینکه وقتی ماشین از رو به رو می اومد راننده ی ما مدام چراغ میداد راننده ی ماشین رو به رو هم مدام چراغ میداد تا بالاخره یکی بکشه کنار که متاسفانه ماشینی که می کشید کنار ما بودیم!
و دقیقا کج می شدیم در حد چپ کردن! از اونجایی که طعم تلخ چپ کردن اتوبوس رو هم چشیده بودم هر بار که ماشین توی شیب خاکی کامل کج می شد یاد همون صحنه می افتادم...
اینا یه طرف سرعت راننده غیر قابل وصف بود که شرایط رو بدتر می کرد!
در حدی که صدای زائرهای عرب هم بلند شد که به راننده می گفتن: ارحم ...ارحم...
دقیقاً اینجا بود که به چاله های هوایی هواپیما راضی شدم خدا می دونه چقدر توی این مسیر آیة الکرسی خوندم و فقط خدا خدا می کردم حرم ندیده نمیریم...
باید داخل این ماشین وَن می بودید تا مفهوم پرواز در روی زمین را با پوست و گوشتتون احساس کنید اصلا یه وضعی!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
حواسمون باشه‼️
فکرمون رو راحت دست این و اون ندیم!
افکار ما خیلی مرتبط اند با افکار افرادی که در ارتباط با ما هستن...
اگر دور و برتون افرادی وجود داره که مرتب اهل منفی بافی و غر غر کردن هستن ...
اگر نمیشه فاصله اجتماعی ایجاد کنید حتما فاصله فکریتون رو با پرو تکل های بهداشتی حفظ کنید😇
عزیزان ان شا الله بعد از خاطرات اربعین یه رمان مستند و جذاب با موضوعی متفاوت داریم😊
با هم همراه باشیم👌