eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.8هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
320 ویدیو
15 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
و من هم حسابی منتظر که یعنی لیلا چطوری میخواد من رو سورپرایز وغافلگیر کنه! دیدن دوبارمون خیلی طول کشید... هر بار که هماهنگ میکردیم و قرار میگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم نمیشد! شرایط و اتفاقاتی می افتاد که حکایتمون شده بود مثل جن و بسم الله...! با حسی که جدیدا سراغم می اومد اینقدری تشنه ی این دیدار بودم که حد نداشت، شاید بخاطر این بود می خواستم لیلا راهنماییم کنه... ولی خوب نمیشد که نمیشد! یه روز از شدت همین کلافگی، بی هوا تصمیم گرفتم و بلند شدم، به محل کار قبلیمون رفتم. مطمئن بودم اونجا می تونم لیلا رو ببینم و همینطور هم شد. دیدن بچه ها و دوستان و همکارهای قدیمی برام خیلی لذت بخش بود، ولی خوب خاطرات تلخ زندگی و اون ایام هم برام تداعی شد. توی ذهنم شیرینی و تلخی عجیبی با هم در آمیخت!!!! لیلا که من رو اونجا دید، هم خوشحال شد هم شوکه! فکر نمیکرد بلند شم بیام اونجا.... بعد از حال و احوال پرسی، خیلی آروم، آروم براش از اوضاع و احوالم گفتم... از حس وحشتناکی که این چند وقت دوباره اومده بود سراغم! احساس پوچی و بیکاری که داشتم! منتظر بودم لیلا جا بخوره یا یه چیزی بهم بگه که این چه وضعشه! هر دوره ای تو یه حالی داری و یه وضعی! ولی حرفهای عجیبی بهم زد که به جای اون، خودم جا خودم! این دختر انگار خوب درد منو و امثال من رو، میدونست! شاید سختی های زندگی آب دیده اش کرده بود و شایدم به قول خودش من باید بیشتر کتاب می خوندم تا مثل خودش آب دیده بشم ! خیلی با تامل لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: ببین نرگس مفید بودن توی هر سنی شکل متفاوتی داره و این حال تو، توی این مرحله کاملا طبیعیه! اینجوری نیست بگی من میخوام مفید باشم از اول تا آخر زندگیت یه کار رو انجام بدی و تمام! نه! هدف یکیه ولی مسیر رسیدن بهش تو هر مرحله ای متفاوته! این رو نه تنها خودت باید بدونی، به بچه هات هم باید یاد بدی، کهَ هر دوره ای از زندگی اولویت های مفید بودن با هم فرق می کنه! که اگر بهشون توجه نکنیم بعد از چند وقت متوجه میشیم کار مفیدمون، مفید نبوده که هیچ! امیدواریم که حداقل ضرری هم نزده باشیم! مثلا خودمون دوره نوجوونی و جوونیمون که پر از شور و شعف بودیم و مسئولیتمون فردی بود و عملا وقت بیشتری برای کارهایی مثل درس خوندن و کارهای فرهنگی و اجتماعی داشتیم و سرمون به نسبت، خلوت تر بود و دستمون باز تر و وقتمون بیشتر، برای رسيدن به هدف توی اون زمان یکسری کارها اولویت ها بود. یه مدته بعد که از ازدواج کردیم و تشکیل خانواده دادیم اولویت هامون دیگه مدلش عوض میشه (دقت کن نرگس هدفمون نههههه! بلکه مدل اولویت هامون) و مسئولیتهامون از فرد به جمع تبدیل میشه و مفید بودن میشه توجه به همسر و بعد بچه ها و در کل خانواده که بتونیم لحظات مفید بیشتری داشته باشیم و چند پله ارتقا پیدا می کنیم و عملا نزدیکتر میشیم به هدف. ولی بعضی ها اینجا گیر می کنن متاسفانه! چون دچار تحیر و یا دچار مقایسه اشتباه میشن، بین این دوران با اون دوران قبلیشون! و نهایتا یا سردرگم و بی خیال میشن یا افسردگی سراغشون میاد! اما اگه بدونن بابا راه رسیدن به هدف همینه! فقط پیچ و خم جاده هاست که عوض شده، دیگه مشکلشون حله! همین طور که داشتم دقیق گوش میدادم و به اینجا حرفها که رسید نفس عمیقی کشیدم اما هنوز نفسم بین ریه و لپ هام در حال چرخش بود که لیلا با تاکید گفت: حالا اگه خدای نکرده .... ادامه دارد.... نویسنده: با اين ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟ بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی! اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش! اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر... سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟! خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن! حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا... من فهمیدم چی میگه... ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من! بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم! یه یاعلی بگو و بلند شو.... انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود! احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه! نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید... بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا! چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد ! من اون موقع بهش هیچی نگفتم! یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه! لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟! تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ... همین شد که من سر حرف رو باز کردم.... البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره... محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه! به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن! من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی! همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان! تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی ! لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم! اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش! دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود! چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن! ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ... از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....! ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم! لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟ گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره! گفت فقط، همین... ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!! دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه! ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه! فرقش هم خیلی مهمه! وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست! باید سر یه ساعت مشخص بری! سر یه ساعت مشخص بیای! یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی ! یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه! خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات! خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده! نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست) اما حرف من چیه نرگس؟! من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری ! بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است! نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری... البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی! دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا! گیرم حرفات همه درست و قبول! ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم... لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!! بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟! گفتم: ولی من بازم می ترسم.... لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم! گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم .... نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار! یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم... میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ! هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه .... با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم! استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار... تو که بهتر وضع منو میدونی ... هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم.... من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفتم: دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از مجاهدین خلق در آوردن! اصلا چرا جای دوری بریم! نمونه اش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد: آره راست میگی، توی یه کتاب نکته ی جالبب خوندم اینکه: یک وقت می‌گوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت می‌گوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی(ع) را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی(ع) را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی(ع) را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏ کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور... نوشته بود ابن ابی الحدید میگه: اگر می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیه؟!، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدیم، پس بهتره، که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدیم که اجر بیشتری ببریم... بعد هم سری تکون داد و با حالت تاسف گفت: الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم: بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه که، هوای بهشت در سر داشته! اینم یکی از همون خشک مغزها والا! فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!! چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!! این دیگه چیه؟! گفت کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین ظاهرش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز! گفتم: فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانم های ساده ایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس ان نه خشک مغز مثل داعشی ها.... فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی می‌کنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده! گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشک مقدس، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی رگ !!! ولی خشک مغز! دقیقا مثل این داعشی ها و خوارج اند ظلم می کنن، خون و خونریزی راه می ندازن! از اسلام سو استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست می کنن... اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن.... این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز.... فرزانه گفت: چه نکته ی ظریف و عمیق و دقیققققی! اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ... نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم: اینها رو که گفتم فرزانه خانم، برای اینکه بدونی اشتباهِ، فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم... لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست! برای همینه دیگه دختر! بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه! ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه! یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم! اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!! آخه قضیه خیلی جدی شد! من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه! دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد! بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همه‌چیز زندگی من خبر داری... چرا چنین کتابی! یعنی من می تونم! یه لحظه مکث کردن ... سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن... یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت..‌.نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام... کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام... لیلا متعجب نگاهم کرد!!!! نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم! لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!! ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت! نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی! نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی! نههههه نگفتی!!!!! مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت! بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟! حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال! به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟! غیر از این بود که تو خودت خواستی! اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست! با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه! ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا.... حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه! به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی! که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد! کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس! فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه! اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان! گرفتی مطلب رو! الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم! ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دیگه حرفت چیه؟! ببین نرگس! به قول شهید باقری ما هممون بریم یا ما هممون بمونیم، هیج فرقی به حال اسلام نمی کنه! مهم اینه ما وظیفمون رو انجام بدیم! حالا بیا این گوی و این میدون! دیگه جا بزنی خودت میدونی و خودت! ضمنا بعدش نمی تونی بگی مسولیت همسری و مادریم زیر سوال می رفت، چون خودت گفتی کاملا برای اونها وقت میذاری وبا این شرایط وقت اضافی هم داری! نگاهم به لیلا هنوز مردد بود... ولی احساس میکردم ترسم کمرنگ شده! انگار هنوز باید چیزی می گفت تا من یه دل میشدم و این تردید هم تموم میشد و دقیقا زد توی خال، وسط سیبل اعتقاداتم! دستم رو گرفت و با اعتماد به نفس خاصی ادامه داد:جالبه حتی بدونی که بزرگ ما میگه: ما با کار کردن خانم ها مخالف نیستیم که هیچ! ولی می گیم کاری رو انجام بدن که به وظیفه ی مادری و همسریشون ضربه نخوره! به ریحانه بودن زن آسیب نرسه! مطلب حله برات؟! خیالم نسبتا راحت شد، ولی هنوز ترس همراهم بود... با این حال کتاب رو محکم گرفتم توی دستم و گفتم: لیلا... خدا کنه بتونم.... لیلا با یه لبخند، چشمهاش رو دوباره محکم باز و بسته کرد و گفت: میدونم که می تونی.... ولی بازم به قول شهید حسن آقای باقری که میگه: اگه میخوایم کار کنیم، کار خون دل داره ... دردسر داره... ولی چیزی که آدم رو خسته می کنه، گیجی و بی برنامگیه، نه کار زیاد! بخاطر همین با تاکید بهت میگم : کتاب رو حتما با دقت بخون! یادت باشه علت شکست خوردن توی هر کاری به خاطر بلد نبودن و یاد نگرفتن اون کاره، این یه نکته، که تجربش رو هم داشتی! نکته دوم هم، اینکه طبیعتا از کی یاد گرفتن هم مهمه! یکی ممکن آدم رو بندازه توی چاه تا مثلا برسه به آب، اما اینطوری حتی اگه برسه، داغون میشه! یکی هم هست راه حفر کردن چاه رو یاد میده تا برسیم به آب بدون اینکه آسیب ببینیم! شاید توی دنیا روش های زيادي وجود داشته باشه تا یه کسب و کار به درآمد برسه و رشد اقتصادی کنه ، اما مهم اینه توی ایران ما، با چه روش هایی میشه این کار رو انجام داد! نرگس خودت توی همین کشور زندگی می کنی، دیگه حتما خوب میدونی، با توجه به اینکه چندین سال کشورمون درگیر مسائل اقتصادی هست و هر سال به این نام، نامگذاری میشه! یعنی این مسئله، مسئله ی مهمیه ! یعنی زندگی مردم بهش گره خورده ! یعنی باید مجاهدانه براش کار کنیم ! یعنی باید پا بذاریم روی ترس هامون! یعنی باید توی این جنگ ضد گلوله بشیم! باور کن هر کسی به اندازه توان خودش تلاش کنه درست میشه! اما... اما... نکته اش همون بود که شهید باقری گفت! بدون برنامه ریزی و همینجور روی هوا کار کردن نه تنها به نتیجه نمی رسونتمون بلکه، ممکنه نا امیدمون هم بکنه که یه خط قرمز اساسیه! البته بازم تاااااااکید می کنم حواست باشه اولویت ها نباید جا به جا بشه نرگس جان! ولی وقتی اولویتِ زمانت و کاری که باید انجام بدی رو فهمیدی، از تمام سلولهای بدنت کمک بگیر تا به بهترین شکل انجامش بدی! با شنیدن حرفهاش نفس عمیقی می کشم، اما اینار به جای اکسیژن، یه عالمه انرژی وارد بدنم میشه... دوباره نگاهی به جلد کتاب انداختم ایندفعه اسم کتاب برام جالب تر دیده شد. با خودم گفتم چه اسم پر مفهومی...! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه! بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن! درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش... بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون... توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم... ولی از تو فکرم رد شد آخه...‌کدوم کار... از چی شروع کنم؟! همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن! حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...! اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره! خوب پس چه بهتر! همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم! برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم! حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره! رسیدم خونه... کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم... فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم. کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟! برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه! همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن! آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی! از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟! میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن! از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ... حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل... بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم... بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ... حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود... با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم... اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب! و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد.... الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد! ولی مهم شروع کردن بود... صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد.... ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم. محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم.... بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم! مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر! محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام ! جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود! محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری! چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی! و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب! واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک! اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی! چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه... میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد! بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم.... راست می گفت آسون نبود این مسیر .‌..! اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم! ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد! حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم! همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان! من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم! در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ... هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم.... چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضی‌ها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بی‌بصیرتی است.  وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بى‌بصیرت و بدون روشن‌بینى که دوست را نمى‌شناسد، دشمن را نمى‌شناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند. پایان والعاقبه للمتقین نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
این رمان نیز تمام شد ... اما ان شاءالله که شروعی باشد هر چند قدم کوچکی است و همین هم از لطف خودشان، اما باعث بشه که بتونیم در مسیری حرکت کنیم برای نصرت در ظهور و یاری امام زمانمان 🙏🌸 به امید اینکه موثر باشیم و پایدار در مسیر...🌿 ضمنا یه عیدی ویژژژژه هم براتون داریم ان شاءالله هر وقت عید شد و اعلام کردن تقدیمتون می کنیم🌹
رمان داستانی مانده در غبار بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن! از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد! جمع پنج نفرمون جمع بود... سفره ی آقا هم براه... شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن! برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟! خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود! منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن. حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید! اولا که چشمهات رو درویش کن! دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی! بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین! سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه! راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه! اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!! ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد! سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی! این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد! چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه! بععععله حدسمون درست بود! دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه! سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو! اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود! و جواب خانم های مقابل هم ‌واضحتر ! داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ... بر عکس قبلی‌ها صداشون که نمی‌اومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن. ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم.. هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن! حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید! چرا چرت و پرت می گی! اصلا صبر کن ببینم! تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان! اسمت بچه هیئتی مثلاااااا! سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن! اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن! علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟! من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت! سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش! این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره! حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد! سعید دیگه حسابی کفری شده بود... ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
با همون حال گفت: باشه بابا! اره من بیشعور! چشم هرزه! کافر! بی دین ...! شما هم خوب! دیدم اوضاع خیلی بد شد. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نگووو سعید این چه حرفیه داری میزنی! عصبی دستم رو از روی شونه اش کشید و گفت: داداش من نمیگم که! شما دارین میگین! دستم رو گذاشتم رو سینه ام و به خودم اشاره کردم و گفتم: سعید جان اصلا من حرفی زدم ! محمد رضا هم که تا اون لحظه فقط گوش بود زبونش باز شد و برا تایید حرف من، کمی از اون طرف تر گفت: منم کلام که نکردم! با یه چوب همه رو نزن رفیق! سعید چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: چه فرقی می‌کنه حالا، مثلا شما دو نفر هم ساکت باشین اصلش که همتون باهمید! یه لحظه به فکر فرو رفتم و بعد با حالت تامل گفتم: چه نکته ای اشاره کردی سعید! بعد رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: می بینین بچه ها قانونش همینه، اگه یه نفرمون هم حرف اشتباه بزنه یا حرف حق رو درست نگه یا هر کار اشتباهی بکنه پای هممون می نویسن! حسین سریع به خودش گرفت و از اونور گفت: الان منظورت منم صالح؟! با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم: خوبه دیگه توام حسین! تو دیگه شروع نکن! بعد هم رو به سعید گفتم : اخوی بچه ها که منظور بدی نداشتن خودتم خوب میدونی! لپ کلام هم بی کنایه و دعوا اینه که، ما باید زمان شناس باشیم! بدونیم توی چه موقعیتی چکار کنیم! الان این بندگان خدا اومده بودن هیئت، اولا که مهمون و دعوت خود آقا بودن، دوما که خود این جلسات قدرت تاثیری داره که بیان ما نداره، سوما اینکه من نمیگم تذکر ندیم بله بدیم ولی متین و درست نه با تشر و دادو بیداد ! حسین آهی از عمق وجودش کشید و گفت: خدا پدرت رو بیامرز صالح منم همین رو میگم! سعید یه چشم غره ای به حسین رفت و گفت: آرررره تو همینو گفتی! بعد هم برای من سری تکون داد و گفت: اوکی صالح حله! اوکیه سعید، توی این مواقع یعنی باشه دیگه دهنت رو ببند! منم دیگه حرفی نزدم... چند قدمی رو همه توی سکوت به مسیرمون ادامه دادیم فضا خیلی سنگین شده بود... محمد رضا به حساب خودش اومد به سبک همیشه جو رو عوض کنه، بعد مثل فرمون یه ماشین بحث رو چرخوند (ولی متاسفانه درست گند زد و با همون فرمون مستقیم کوبیدمون تو دیوار!) یکدفعه گفت: بچه ها به نظرتون امام حسین برای چی روز عاشورا شهید شد! سعید هم انگار که از خدا خواسته بود گفت: ای قربون دهنت! والا تا یادمون میاد و به ما گفتن امام حسین برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد غیر از اینه!!! محمد رضا که انتظار چنین جوابی رو نداشت و به مقصودش نرسید یه کم جا خورد بعد گفت: نه! منظورم اینکه یعنی ... سعید با اخم گفت: نه!!!!! محمد رضا دید توی این موقعیت نمی تونه با سعید کل کل کنه از یه راه دیگه وارد شد و گفت: اصلا باشه آره درست میگی ولی .... دیدم ادامه دادن این صحبت با این موقعیت هر چی مسئله رو وارونه تر کنه، بخاطر همین پریدم وسط حرفش و گفتم: ولیش بماند برای بعد، راستی بچه ها برنامه ی اردوی دانشگاهی چی شد؟! علی گفت: آقایون که چند نفری هنوز جا داریم ولی خانم ها رو فکر کنم به حد نصاب رسیدن! گفتم : آره خانم ها رو که میدونم ظرفیتشون کامل شده ولی آقایون رو ... هنوز حرفم تموم نشده بود سعیدبا خنده ی کنایه آمیزی رو به بچه ها به من اشاره کرد و گفت: بفرما رفقا میگم ساده هستین!!! این آدرس ازش بپرسی بلد نیست؟!! در همین حین متلک بارون سعید یکدفعه یه ماشین پژو پارس کنارمون بوق زد و رفت کمی جلوتر ایستاد.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم... میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل! حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی! تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره! سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده! این همه بار من کردین، این به اون در! بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن... منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه! اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی! از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم! الان تو باادب، هیئتی! ما همه بی تربیت و ... دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده... این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما! وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن! اصلا یه وضعی شد... تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن! و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...! فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن... داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه! علی می گفت: اینکارا فایده نداره! این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه! ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده! با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی! این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن. چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ... ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دستگاه چاپ واحد ما خراب شده، چند وقت هم هست فرستادن برای تعمیر ولی هنوز خبری نشده، زحمت شما اینها یکسری عکس پوستر ماه محرمی هست که اگر میشه لطف کنین برای این ایام چاپ کنید که آماده باشه و استفاده کنیم. علی سری تکون داد و گفت: باشه مشکلی نیست آماده شد بچه ها براتون میارن‌. خانم ها بعد از انجام کارشون داشتن می رفتن که از شانس خوب ما، همون موقع سعید اومد داخل اتاق، و با دیدن خانم ها یه سری برای ما تکون داد که فقط خدا خدا کردیم که اون خانم ها این حالت رو ندیده باشن! اونها که رفتن قبل از اینکه سعید نطق کنه و بحث رو بندازه وسط، من زودتر توضیح دادم که قضیه چیه تا شائبه درست نشه. خداروشکر سعید قانع شد و بخیر گذشت، بعدش با هم نشستیم که عکس پوسترها رو ببینیم که چی هستن، که اگر نیاز هست متن ها رو هم تغییر بدیم... تا نگاهی به عکس پوستر اولی انداختیم حسین که دید بشکن زنان گفت: تبین شدی علی آقا! اینم حرف آقا امام حسین دیگه چی میخوای دیدی مهم انجام تکلیفه! نگاهی به جمله ی طراحی شده ی روی پوستر انداختم که نوشته بود: در منزل «ازید» که چهار نفر به حضرت ملحق شدند، بیان دیگری از امام حسین علیه‌السلام هست. (حضرت فرمود: من امیدم این است که خدای متعال، آن چیزی که برای ما در نظر گرفته است، خیر ماست؛ چه کشته بشویم، چه به پیروزی برسیم. فرقی نمیکند؛ ما داریم تکلیفمان را انجام میدهیم.) بعد حسین با حالت پیروز مندانه به علی نگاهی کرد و با دست کوبید روی میز و گفت: مهم اینه ما داریم تکلیفمون رو انجام می‌دهیم و تمام! وسط کل کل حسین و علی ، سعید بدون اینکه بدونه قصه ی این دو نفر چیه برگشت گفت: اخ... اخ... ببین خدا جای حق نشسته! این همه دیشب من رو ترکوندین! حالا ببینین این که دیگه حرف خود آقا امام حسین بعد رو به حسین کرد و گفت: اصلا تو چرا بشکن میزنی؟! خود تو دیشب داشتی منو نصیحت میکردی که! علی نیمچه لبخندی زد و به سعید گفت: داداش تند نرو ترمز دستی رو بکش! بیا... بیا آقا سعید! پوستر بعدی رو هم بخون... نگاه کن این جمله رو هم آقا امام حسین گفته که: هرگز سخن بيهوده مگوى؛ زيرا بيم گناه براى تو دارم و نيز هرگز سخن سودمند مگوى، مگر اين كه آن سخن به جا باشد! حسین خودکارش رو برداشت و در حالی که جیزی می نوشت رو به سعید گفت: ملتفت گشتی آقا! سخن مگو مگر اینکه آن سخن به جا باشد اخوی! من رو به بچه ها گفتم: رفقا هر تکلیفی باید درست انجام بشه و برای درست انجام شدنش، اول از همه باید همدیگه رو تبیین کنیم تا بتونیم واقعا درست انجامش بدیم، وگرنه با کل کل و جدل و کنایه به هم بپریم که نمیشه! حسین که مطلب رو گرفت اصلا به روی خودش نیاورد وسط حرفم گفت: میگم جدی باید یه لوح تقدیر به این خواهرای که اومدن اینجا بدیم یعنی جمله که نیست طلا انتخاب کردن! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رمان داستانی مانده در غبار بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن! از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد! جمع پنج نفرمون جمع بود... سفره ی آقا هم براه... شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن! برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟! خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود! منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن. حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید! اولا که چشمهات رو درویش کن! دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی! بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین! سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه! راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه! اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!! ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد! سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی! این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد! چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه! بععععله حدسمون درست بود! دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه! سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو! اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود! و جواب خانم های مقابل هم ‌واضحتر ! داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ... بر عکس قبلی‌ها صداشون که نمی‌اومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن. ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم.. هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن! حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید! چرا چرت و پرت می گی! اصلا صبر کن ببینم! تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان! اسمت بچه هیئتی مثلاااااا! سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن! اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن! علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟! من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت! سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش! این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره! حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد! سعید دیگه حسابی کفری شده بود... ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
با همون حال گفت: باشه بابا! اره من بیشعور! چشم هرزه! کافر! بی دین ...! شما هم خوب! دیدم اوضاع خیلی بد شد. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نگووو سعید این چه حرفیه داری میزنی! عصبی دستم رو از روی شونه اش کشید و گفت: داداش من نمیگم که! شما دارین میگین! دستم رو گذاشتم رو سینه ام و به خودم اشاره کردم و گفتم: سعید جان اصلا من حرفی زدم ! محمد رضا هم که تا اون لحظه فقط گوش بود زبونش باز شد و برا تایید حرف من، کمی از اون طرف تر گفت: منم کلام که نکردم! با یه چوب همه رو نزن رفیق! سعید چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: چه فرقی می‌کنه حالا، مثلا شما دو نفر هم ساکت باشین اصلش که همتون باهمید! یه لحظه به فکر فرو رفتم و بعد با حالت تامل گفتم: چه نکته ای اشاره کردی سعید! بعد رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: می بینین بچه ها قانونش همینه، اگه یه نفرمون هم حرف اشتباه بزنه یا حرف حق رو درست نگه یا هر کار اشتباهی بکنه پای هممون می نویسن! حسین سریع به خودش گرفت و از اونور گفت: الان منظورت منم صالح؟! با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم: خوبه دیگه توام حسین! تو دیگه شروع نکن! بعد هم رو به سعید گفتم : اخوی بچه ها که منظور بدی نداشتن خودتم خوب میدونی! لپ کلام هم بی کنایه و دعوا اینه که، ما باید زمان شناس باشیم! بدونیم توی چه موقعیتی چکار کنیم! الان این بندگان خدا اومده بودن هیئت، اولا که مهمون و دعوت خود آقا بودن، دوما که خود این جلسات قدرت تاثیری داره که بیان ما نداره، سوما اینکه من نمیگم تذکر ندیم بله بدیم ولی متین و درست نه با تشر و دادو بیداد ! حسین آهی از عمق وجودش کشید و گفت: خدا پدرت رو بیامرز صالح منم همین رو میگم! سعید یه چشم غره ای به حسین رفت و گفت: آرررره تو همینو گفتی! بعد هم برای من سری تکون داد و گفت: اوکی صالح حله! اوکیه سعید، توی این مواقع یعنی باشه دیگه دهنت رو ببند! منم دیگه حرفی نزدم... چند قدمی رو همه توی سکوت به مسیرمون ادامه دادیم فضا خیلی سنگین شده بود... محمد رضا به حساب خودش اومد به سبک همیشه جو رو عوض کنه، بعد مثل فرمون یه ماشین بحث رو چرخوند (ولی متاسفانه درست گند زد و با همون فرمون مستقیم کوبیدمون تو دیوار!) یکدفعه گفت: بچه ها به نظرتون امام حسین برای چی روز عاشورا شهید شد! سعید هم انگار که از خدا خواسته بود گفت: ای قربون دهنت! والا تا یادمون میاد و به ما گفتن امام حسین برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد غیر از اینه!!! محمد رضا که انتظار چنین جوابی رو نداشت و به مقصودش نرسید یه کم جا خورد بعد گفت: نه! منظورم اینکه یعنی ... سعید با اخم گفت: نه!!!!! محمد رضا دید توی این موقعیت نمی تونه با سعید کل کل کنه از یه راه دیگه وارد شد و گفت: اصلا باشه آره درست میگی ولی .... دیدم ادامه دادن این صحبت با این موقعیت هر چی مسئله رو وارونه تر کنه، بخاطر همین پریدم وسط حرفش و گفتم: ولیش بماند برای بعد، راستی بچه ها برنامه ی اردوی دانشگاهی چی شد؟! علی گفت: آقایون که چند نفری هنوز جا داریم ولی خانم ها رو فکر کنم به حد نصاب رسیدن! گفتم : آره خانم ها رو که میدونم ظرفیتشون کامل شده ولی آقایون رو ... هنوز حرفم تموم نشده بود سعیدبا خنده ی کنایه آمیزی رو به بچه ها به من اشاره کرد و گفت: بفرما رفقا میگم ساده هستین!!! این آدرس ازش بپرسی بلد نیست؟!! در همین حین متلک بارون سعید یکدفعه یه ماشین پژو پارس کنارمون بوق زد و رفت کمی جلوتر ایستاد.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم... میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل! حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی! تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره! سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده! این همه بار من کردین، این به اون در! بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن... منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه! اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی! از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم! الان تو باادب، هیئتی! ما همه بی تربیت و ... دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده... این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما! وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن! اصلا یه وضعی شد... تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن! و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...! فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن... داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه! علی می گفت: اینکارا فایده نداره! این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه! ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده! با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی! این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن. چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ... ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دستگاه چاپ واحد ما خراب شده، چند وقت هم هست فرستادن برای تعمیر ولی هنوز خبری نشده، زحمت شما اینها یکسری عکس پوستر ماه محرمی هست که اگر میشه لطف کنین برای این ایام چاپ کنید که آماده باشه و استفاده کنیم. علی سری تکون داد و گفت: باشه مشکلی نیست آماده شد بچه ها براتون میارن‌. خانم ها بعد از انجام کارشون داشتن می رفتن که از شانس خوب ما، همون موقع سعید اومد داخل اتاق، و با دیدن خانم ها یه سری برای ما تکون داد که فقط خدا خدا کردیم که اون خانم ها این حالت رو ندیده باشن! اونها که رفتن قبل از اینکه سعید نطق کنه و بحث رو بندازه وسط، من زودتر توضیح دادم که قضیه چیه تا شائبه درست نشه. خداروشکر سعید قانع شد و بخیر گذشت، بعدش با هم نشستیم که عکس پوسترها رو ببینیم که چی هستن، که اگر نیاز هست متن ها رو هم تغییر بدیم... تا نگاهی به عکس پوستر اولی انداختیم حسین که دید بشکن زنان گفت: تبین شدی علی آقا! اینم حرف آقا امام حسین دیگه چی میخوای دیدی مهم انجام تکلیفه! نگاهی به جمله ی طراحی شده ی روی پوستر انداختم که نوشته بود: در منزل «ازید» که چهار نفر به حضرت ملحق شدند، بیان دیگری از امام حسین علیه‌السلام هست. (حضرت فرمود: من امیدم این است که خدای متعال، آن چیزی که برای ما در نظر گرفته است، خیر ماست؛ چه کشته بشویم، چه به پیروزی برسیم. فرقی نمیکند؛ ما داریم تکلیفمان را انجام میدهیم.) بعد حسین با حالت پیروز مندانه به علی نگاهی کرد و با دست کوبید روی میز و گفت: مهم اینه ما داریم تکلیفمون رو انجام می‌دهیم و تمام! وسط کل کل حسین و علی ، سعید بدون اینکه بدونه قصه ی این دو نفر چیه برگشت گفت: اخ... اخ... ببین خدا جای حق نشسته! این همه دیشب من رو ترکوندین! حالا ببینین این که دیگه حرف خود آقا امام حسین بعد رو به حسین کرد و گفت: اصلا تو چرا بشکن میزنی؟! خود تو دیشب داشتی منو نصیحت میکردی که! علی نیمچه لبخندی زد و به سعید گفت: داداش تند نرو ترمز دستی رو بکش! بیا... بیا آقا سعید! پوستر بعدی رو هم بخون... نگاه کن این جمله رو هم آقا امام حسین گفته که: هرگز سخن بيهوده مگوى؛ زيرا بيم گناه براى تو دارم و نيز هرگز سخن سودمند مگوى، مگر اين كه آن سخن به جا باشد! حسین خودکارش رو برداشت و در حالی که جیزی می نوشت رو به سعید گفت: ملتفت گشتی آقا! سخن مگو مگر اینکه آن سخن به جا باشد اخوی! من رو به بچه ها گفتم: رفقا هر تکلیفی باید درست انجام بشه و برای درست انجام شدنش، اول از همه باید همدیگه رو تبیین کنیم تا بتونیم واقعا درست انجامش بدیم، وگرنه با کل کل و جدل و کنایه به هم بپریم که نمیشه! حسین که مطلب رو گرفت اصلا به روی خودش نیاورد وسط حرفم گفت: میگم جدی باید یه لوح تقدیر به این خواهرای که اومدن اینجا بدیم یعنی جمله که نیست طلا انتخاب کردن! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سعید که انگار تنش می خارید با این جمله ی حسین سری تکون داد و گفت: بیا بگیر تحویل برادران بسیجی! به جای اینکه ببینه چه شخصیتی این حرفهای ناب و طلا رو زده ، میگه خواهرامون طلا انتخاب کردن بعععله دیگه به شماااااا که میرسه خواهرن، نوبت من میشه چشمام رو درویش کنم!!! بعد هم یه متلک آبدار نثار حسین کرد که واقعا جا نداره اینجا مطرحش کنم ولی نزدیک بود دوباره پروژه درست بشه که به فضل خدا ساعت کلاس درس استاد مهابادی بود و علی با حسین با حالت چشم غره ای که به سمت سعید داشتن رفتن سر کلاس، با این همه دل حسین طاقت نیاورد و با دستش سعید رو نشونه گرفت، بهش گفت :میذاریم رو حساب جدیدالورود بودنت .... سعید هم کم نیاورد و با یه نیش خند هر دوشون روهدف گرفت گفت: میدونستی غیر از "جدیدالورود"، یه نوع دیگه دانشجو هم داریم که هرگز فارغ التحصیل نمیشه! بعددر حالی که به بچه ها اشاره میکرد ادامه داد ، به اونا میگن "بعید الخروج" علی که خیلی بهش برخورد یکدفعه مثل یه یوز درنده یورش برد سمت سعید... جای فکر کردن نبود چون همه میدونستن علی بخاطر مسائلی سنوات خورده، با این حرف سعید منتظر حرکت خشنی ازش بودم بخاطر همین لحظه ای تامل نکردم و پریدم وسطشون با کلی کش و قوس بدنی، به زور با حسین از در اتاق بیرونشون کردم. حالا من مونده بودم و آقا سعید! سعید که میدونست من اهل کل کل و بحث نیستم با حالتی که انگار فاتح میدانها ی جنگ شده اومد که بره، گفتم کجا با این عجله بودی حالا!!!! بیا بشین کارت دارم ... با حالت تردید نشست و گفت: جووووووونم صالح چکار داری ، همون اول بگم تو جون بخواه کیه که بده! بعد هم بلند بلند زد زیر خنده... انگار که دلش خنک شده باشه از حمله ای که به سمت بچه ها کرد و اونها فرصت جبران نداشتن ولی چون خوب میدونست این حرکتش بی جواب نمی مونه با همون حالت کشیدن کلمات ادامه داد و گفت: من رسماااا معذرت میخوام آقا صالح ولی حقشون بود! الان هم کلاس اخلاق رو با دل و جون گوش میدم ولی خودت بهتر میدونی که فرو نرود میخ اهنی در سنگ! پس خیلی تلاش نکن پسر خوب، بلکم سلول‌های بدنت کمتر تجزیه بره... لبخندی زدم و گفتم: خداییش حرف خوبی نزدی سعید همتون خوب میدونین که شماها بچه های چشم پاکی هستین چرا خودتون به خودتون برچسب میزنین ! بعد هم جواب این حرفهایی که زدی رو، خود علی و حسین از پست بر میان، اونو دیگه خودتون میدونین چطوری حلش کنین و نیازی به کلاس اخلاق من نیست که بخوام برات بذارم. ابروهای پر پشتش رو داد بالا و دستی به صورتش کشید و کمی دماغش رو خاروند گفت: اون حرفها که برای بی حساب شدن واسه دیشب بود و تمام. اما پس قصه چیه؟! بعد هم با حالت خاصی ادامه داد : ببین صالح صاف بر و تو دل ماجرا که من حوصله مقدمه چینی ندارم... گفتم: باشه سعید جان صاف میرم وسط ماجرا... مسئله اون خانم هایی هستن که دیشب اعصابت رو خورد کردن و این همه ماجرا درست شد! میدونستی اونها چه کسایی بودن! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفتم: دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از مجاهدین خلق در آوردن! اصلا چرا جای دوری بریم! نمونه اش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد: آره راست میگی، توی یه کتاب نکته ی جالبب خوندم اینکه: یک وقت می‌گوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت می‌گوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی(ع) را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی(ع) را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی(ع) را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏ کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور... نوشته بود ابن ابی الحدید میگه: اگر می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیه؟!، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدیم، پس بهتره، که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدیم که اجر بیشتری ببریم... بعد هم سری تکون داد و با حالت تاسف گفت: الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم: بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه که، هوای بهشت در سر داشته! اینم یکی از همون خشک مغزها والا! فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!! چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!! این دیگه چیه؟! گفت کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین ظاهرش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز! گفتم: فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانم های ساده ایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس ان نه خشک مغز مثل داعشی ها.... فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی می‌کنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده! گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشک مقدس، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی رگ !!! ولی خشک مغز! دقیقا مثل این داعشی ها و خوارج اند ظلم می کنن، خون و خونریزی راه می ندازن! از اسلام سو استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست می کنن... اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن.... این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز.... فرزانه گفت: چه نکته ی ظریف و عمیق و دقیققققی! اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ... نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم: اینها رو که گفتم فرزانه خانم، برای اینکه بدونی اشتباهِ، فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رمان داستانی مانده در غبار بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن! از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد! جمع پنج نفرمون جمع بود... سفره ی آقا هم براه... شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن! برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟! خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود! منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن. حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید! اولا که چشمهات رو درویش کن! دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی! بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین! سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه! راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه! اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!! ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد! سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی! این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد! چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه! بععععله حدسمون درست بود! دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه! سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو! اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود! و جواب خانم های مقابل هم ‌واضحتر ! داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ... بر عکس قبلی‌ها صداشون که نمی‌اومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن. ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم.. هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن! حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید! چرا چرت و پرت می گی! اصلا صبر کن ببینم! تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان! اسمت بچه هیئتی مثلاااااا! سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن! اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن! علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟! من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت! سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش! این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره! حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد! سعید دیگه حسابی کفری شده بود... ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
با همون حال گفت: باشه بابا! اره من بیشعور! چشم هرزه! کافر! بی دین ...! شما هم خوب! دیدم اوضاع خیلی بد شد. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نگووو سعید این چه حرفیه داری میزنی! عصبی دستم رو از روی شونه اش کشید و گفت: داداش من نمیگم که! شما دارین میگین! دستم رو گذاشتم رو سینه ام و به خودم اشاره کردم و گفتم: سعید جان اصلا من حرفی زدم ! محمد رضا هم که تا اون لحظه فقط گوش بود زبونش باز شد و برا تایید حرف من، کمی از اون طرف تر گفت: منم کلام که نکردم! با یه چوب همه رو نزن رفیق! سعید چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: چه فرقی می‌کنه حالا، مثلا شما دو نفر هم ساکت باشین اصلش که همتون باهمید! یه لحظه به فکر فرو رفتم و بعد با حالت تامل گفتم: چه نکته ای اشاره کردی سعید! بعد رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: می بینین بچه ها قانونش همینه، اگه یه نفرمون هم حرف اشتباه بزنه یا حرف حق رو درست نگه یا هر کار اشتباهی بکنه پای هممون می نویسن! حسین سریع به خودش گرفت و از اونور گفت: الان منظورت منم صالح؟! با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم: خوبه دیگه توام حسین! تو دیگه شروع نکن! بعد هم رو به سعید گفتم : اخوی بچه ها که منظور بدی نداشتن خودتم خوب میدونی! لپ کلام هم بی کنایه و دعوا اینه که، ما باید زمان شناس باشیم! بدونیم توی چه موقعیتی چکار کنیم! الان این بندگان خدا اومده بودن هیئت، اولا که مهمون و دعوت خود آقا بودن، دوما که خود این جلسات قدرت تاثیری داره که بیان ما نداره، سوما اینکه من نمیگم تذکر ندیم بله بدیم ولی متین و درست نه با تشر و دادو بیداد ! حسین آهی از عمق وجودش کشید و گفت: خدا پدرت رو بیامرز صالح منم همین رو میگم! سعید یه چشم غره ای به حسین رفت و گفت: آرررره تو همینو گفتی! بعد هم برای من سری تکون داد و گفت: اوکی صالح حله! اوکیه سعید، توی این مواقع یعنی باشه دیگه دهنت رو ببند! منم دیگه حرفی نزدم... چند قدمی رو همه توی سکوت به مسیرمون ادامه دادیم فضا خیلی سنگین شده بود... محمد رضا به حساب خودش اومد به سبک همیشه جو رو عوض کنه، بعد مثل فرمون یه ماشین بحث رو چرخوند (ولی متاسفانه درست گند زد و با همون فرمون مستقیم کوبیدمون تو دیوار!) یکدفعه گفت: بچه ها به نظرتون امام حسین برای چی روز عاشورا شهید شد! سعید هم انگار که از خدا خواسته بود گفت: ای قربون دهنت! والا تا یادمون میاد و به ما گفتن امام حسین برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد غیر از اینه!!! محمد رضا که انتظار چنین جوابی رو نداشت و به مقصودش نرسید یه کم جا خورد بعد گفت: نه! منظورم اینکه یعنی ... سعید با اخم گفت: نه!!!!! محمد رضا دید توی این موقعیت نمی تونه با سعید کل کل کنه از یه راه دیگه وارد شد و گفت: اصلا باشه آره درست میگی ولی .... دیدم ادامه دادن این صحبت با این موقعیت هر چی مسئله رو وارونه تر کنه، بخاطر همین پریدم وسط حرفش و گفتم: ولیش بماند برای بعد، راستی بچه ها برنامه ی اردوی دانشگاهی چی شد؟! علی گفت: آقایون که چند نفری هنوز جا داریم ولی خانم ها رو فکر کنم به حد نصاب رسیدن! گفتم : آره خانم ها رو که میدونم ظرفیتشون کامل شده ولی آقایون رو ... هنوز حرفم تموم نشده بود سعیدبا خنده ی کنایه آمیزی رو به بچه ها به من اشاره کرد و گفت: بفرما رفقا میگم ساده هستین!!! این آدرس ازش بپرسی بلد نیست؟!! در همین حین متلک بارون سعید یکدفعه یه ماشین پژو پارس کنارمون بوق زد و رفت کمی جلوتر ایستاد.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم... میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل! حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی! تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره! سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده! این همه بار من کردین، این به اون در! بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن... منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه! اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی! از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم! الان تو باادب، هیئتی! ما همه بی تربیت و ... دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده... این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما! وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن! اصلا یه وضعی شد... تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن! و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...! فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن... داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه! علی می گفت: اینکارا فایده نداره! این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه! ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده! با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی! این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن. چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ... ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دستگاه چاپ واحد ما خراب شده، چند وقت هم هست فرستادن برای تعمیر ولی هنوز خبری نشده، زحمت شما اینها یکسری عکس پوستر ماه محرمی هست که اگر میشه لطف کنین برای این ایام چاپ کنید که آماده باشه و استفاده کنیم. علی سری تکون داد و گفت: باشه مشکلی نیست آماده شد بچه ها براتون میارن‌. خانم ها بعد از انجام کارشون داشتن می رفتن که از شانس خوب ما، همون موقع سعید اومد داخل اتاق، و با دیدن خانم ها یه سری برای ما تکون داد که فقط خدا خدا کردیم که اون خانم ها این حالت رو ندیده باشن! اونها که رفتن قبل از اینکه سعید نطق کنه و بحث رو بندازه وسط، من زودتر توضیح دادم که قضیه چیه تا شائبه درست نشه. خداروشکر سعید قانع شد و بخیر گذشت، بعدش با هم نشستیم که عکس پوسترها رو ببینیم که چی هستن، که اگر نیاز هست متن ها رو هم تغییر بدیم... تا نگاهی به عکس پوستر اولی انداختیم حسین که دید بشکن زنان گفت: تبین شدی علی آقا! اینم حرف آقا امام حسین دیگه چی میخوای دیدی مهم انجام تکلیفه! نگاهی به جمله ی طراحی شده ی روی پوستر انداختم که نوشته بود: در منزل «ازید» که چهار نفر به حضرت ملحق شدند، بیان دیگری از امام حسین علیه‌السلام هست. (حضرت فرمود: من امیدم این است که خدای متعال، آن چیزی که برای ما در نظر گرفته است، خیر ماست؛ چه کشته بشویم، چه به پیروزی برسیم. فرقی نمیکند؛ ما داریم تکلیفمان را انجام میدهیم.) بعد حسین با حالت پیروز مندانه به علی نگاهی کرد و با دست کوبید روی میز و گفت: مهم اینه ما داریم تکلیفمون رو انجام می‌دهیم و تمام! وسط کل کل حسین و علی ، سعید بدون اینکه بدونه قصه ی این دو نفر چیه برگشت گفت: اخ... اخ... ببین خدا جای حق نشسته! این همه دیشب من رو ترکوندین! حالا ببینین این که دیگه حرف خود آقا امام حسین بعد رو به حسین کرد و گفت: اصلا تو چرا بشکن میزنی؟! خود تو دیشب داشتی منو نصیحت میکردی که! علی نیمچه لبخندی زد و به سعید گفت: داداش تند نرو ترمز دستی رو بکش! بیا... بیا آقا سعید! پوستر بعدی رو هم بخون... نگاه کن این جمله رو هم آقا امام حسین گفته که: هرگز سخن بيهوده مگوى؛ زيرا بيم گناه براى تو دارم و نيز هرگز سخن سودمند مگوى، مگر اين كه آن سخن به جا باشد! حسین خودکارش رو برداشت و در حالی که جیزی می نوشت رو به سعید گفت: ملتفت گشتی آقا! سخن مگو مگر اینکه آن سخن به جا باشد اخوی! من رو به بچه ها گفتم: رفقا هر تکلیفی باید درست انجام بشه و برای درست انجام شدنش، اول از همه باید همدیگه رو تبیین کنیم تا بتونیم واقعا درست انجامش بدیم، وگرنه با کل کل و جدل و کنایه به هم بپریم که نمیشه! حسین که مطلب رو گرفت اصلا به روی خودش نیاورد وسط حرفم گفت: میگم جدی باید یه لوح تقدیر به این خواهرای که اومدن اینجا بدیم یعنی جمله که نیست طلا انتخاب کردن! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سعید که انگار تنش می خارید با این جمله ی حسین سری تکون داد و گفت: بیا بگیر تحویل برادران بسیجی! به جای اینکه ببینه چه شخصیتی این حرفهای ناب و طلا رو زده ، میگه خواهرامون طلا انتخاب کردن بعععله دیگه به شماااااا که میرسه خواهرن، نوبت من میشه چشمام رو درویش کنم!!! بعد هم یه متلک آبدار نثار حسین کرد که واقعا جا نداره اینجا مطرحش کنم ولی نزدیک بود دوباره پروژه درست بشه که به فضل خدا ساعت کلاس درس استاد مهابادی بود و علی با حسین با حالت چشم غره ای که به سمت سعید داشتن رفتن سر کلاس، با این همه دل حسین طاقت نیاورد و با دستش سعید رو نشونه گرفت، بهش گفت :میذاریم رو حساب جدیدالورود بودنت .... سعید هم کم نیاورد و با یه نیش خند هر دوشون روهدف گرفت گفت: میدونستی غیر از "جدیدالورود"، یه نوع دیگه دانشجو هم داریم که هرگز فارغ التحصیل نمیشه! بعددر حالی که به بچه ها اشاره میکرد ادامه داد ، به اونا میگن "بعید الخروج" علی که خیلی بهش برخورد یکدفعه مثل یه یوز درنده یورش برد سمت سعید... جای فکر کردن نبود چون همه میدونستن علی بخاطر مسائلی سنوات خورده، با این حرف سعید منتظر حرکت خشنی ازش بودم بخاطر همین لحظه ای تامل نکردم و پریدم وسطشون با کلی کش و قوس بدنی، به زور با حسین از در اتاق بیرونشون کردم. حالا من مونده بودم و آقا سعید! سعید که میدونست من اهل کل کل و بحث نیستم با حالتی که انگار فاتح میدانها ی جنگ شده اومد که بره، گفتم کجا با این عجله بودی حالا!!!! بیا بشین کارت دارم ... با حالت تردید نشست و گفت: جووووووونم صالح چکار داری ، همون اول بگم تو جون بخواه کیه که بده! بعد هم بلند بلند زد زیر خنده... انگار که دلش خنک شده باشه از حمله ای که به سمت بچه ها کرد و اونها فرصت جبران نداشتن ولی چون خوب میدونست این حرکتش بی جواب نمی مونه با همون حالت کشیدن کلمات ادامه داد و گفت: من رسماااا معذرت میخوام آقا صالح ولی حقشون بود! الان هم کلاس اخلاق رو با دل و جون گوش میدم ولی خودت بهتر میدونی که فرو نرود میخ اهنی در سنگ! پس خیلی تلاش نکن پسر خوب، بلکم سلول‌های بدنت کمتر تجزیه بره... لبخندی زدم و گفتم: خداییش حرف خوبی نزدی سعید همتون خوب میدونین که شماها بچه های چشم پاکی هستین چرا خودتون به خودتون برچسب میزنین ! بعد هم جواب این حرفهایی که زدی رو، خود علی و حسین از پست بر میان، اونو دیگه خودتون میدونین چطوری حلش کنین و نیازی به کلاس اخلاق من نیست که بخوام برات بذارم. ابروهای پر پشتش رو داد بالا و دستی به صورتش کشید و کمی دماغش رو خاروند گفت: اون حرفها که برای بی حساب شدن واسه دیشب بود و تمام. اما پس قصه چیه؟! بعد هم با حالت خاصی ادامه داد : ببین صالح صاف بر و تو دل ماجرا که من حوصله مقدمه چینی ندارم... گفتم: باشه سعید جان صاف میرم وسط ماجرا... مسئله اون خانم هایی هستن که دیشب اعصابت رو خورد کردن و این همه ماجرا درست شد! میدونستی اونها چه کسایی بودن! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سعید با یه حالت خاصی گفت: جدی جدی راجع به من چی فکر کردین هان! اولاً که من از کجا باید بدونم اونها کی بودن!!! ثانیاً حالا هر کی بودن! چه فرقی می کنه اصلا! مهم اینه که من حالم ازشون بهم میخوره بیزارم ازشون! یه مشت آدم لا اله الا الله... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سعید جان یه کم آروم باش ... سریع جوش نیار! چرا آخه برادرم اینجوری می گی! بیا ...بیا این متن رو خودت بخون ... بعد هم گوشیم را دادم دستش ... میدونستم انتظار چنین مطلبی رو نداره و حسابی جا میخوره بخاطر همین ترجیح دادم خودش بخونه... اولش با روی گشاد شروع کرد با زمزمه خوندن... یکی از یاران امام صادق علیه السلام می‌گوید نزد امام صادق بودیم، سخن از گروهی به میان آمد و من گفتم: قربانت گردم، ما از آنان بیزاری می جوییم! چون به چیزهایی که ما معتقدیم، اعتقاد ندارند. امام صادق(ع) فرمود: «آنها ما را دوست دارند؛ ولی چون عقیده شما را ندارند، از ایشان بیزاری می جویید؟». گفتم: آری. فرمود: «ما هم چیزهایی داریم که شما ندارید. پس سزاوار است که از شما بیزاری بجوییم؟!». گفتم: نه، قربانت گردم! فرمود: «و خدا هم چیزهایی دارد که ما نداریم. پس به نظر تو، خداوند، ما را دور انداخته است؟!». گفتم: نه، به خدا. فدایت شوم! چه کنیم؟ فرمود: «آنها را خودی بدانید و از ایشان بیزاری نجویید. برخی از مسلمانان، تنها یک بهره [از ایمان] دارند، برخی دو بهره، برخی سه بهره، برخی چهار بهره، برخی پنج بهره، برخی شش بهره، و برخی هفت بهره. بنا بر این، نباید کسی را که یک بهره دارد، به آنچه در خور دارنده دو بهره است، وا داشت، یا کسی را که دو بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده سه بهره است و.... منبع: الکافی: ج ۲ ص ۴۳ ح ۲، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۸، ص ۲۶۲. متن که تموم شد ابروهاش دیگه کامل بهم گره خورده بود چند لحظه ایی ساکت شد ... انگار که مغزش نیاز داشت مطلب رو هضم کنه دوباره با حرکت انگشتش از ابتدا شروع کرد خوندن، ولی این بار بدون زمزمه ... چند دقیقه ای به همین شکل گذشت و بعد یکدفعه گفت :آقا اصلا قبول ! این حرف کاملا درست ! یعنی الان میگی ما هیچی نگیم به امثال این آدمها! یعنی امر به معروف یُخ(نه)! همینطور با این تیپ و قیافه بیان هیئت و شیک و مجلسی برا خودشون بچرخن! یعنی به همین سادگی بذاریم گناه و بی عفتی رو ترویج کنن داداش!!! گفتم: سعید چرا همه چی رو بهم می پیچی!!! ببین برادر من، به قول یکی از رفقا هر بد حجابی را توی هیئت می پذیریم اما مروج بدحجابی و بی حجابی را نه! ما هر گناهکاری رو توی هیئت راه میدیم اما ترغیب کننده به گناه را نه! هیئت حتی به روی هر قمار باز و شرابخواری باز هست اما نه روی شرابخواری و قمار بازی! یعنی در هیئت به روی همه افراد باز هست ولی نه روی همه ی کارها ! اینا از هم جداست سعید جان به عبارت ساده تر بگم هیئت جای آدم گناهکار هست اما جای گناه کردن نیست حله! گفت: قربون دهنت! طلا بگیرن حرفت رو خوب منم همین رو میگم که! لبخندی زدم و گفتم: خیلی خوب پس تا اینجا دعوا نداریم دیگه اما... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286